من پیمان بشردوست هستم. در مورد کنجکاویهام تحقیق میکنم و یافته هام رو در پادکست داکس براتون تعریف میکنم. فیلم مستند زیاد میبینم و خیلی اوقات مستندهای جذابی که دیدم بهانه ساخت اپیزودهام بوده.
اپیزود بیستم: مینیمالیسم
لینکهای حمایت مالی از پادکست داکس: حامی باش و PayPal
متن اپیزود
نویسنده:پیمان بشردوست
ویراستار: سپیده حکمت
سلام من پیمان بشردوست هستم و شما دارید متن اپیزود بیستم پادکست داکس رو میخونید.
همه ما راجع به این شنیدیم و میدانیم که چقدر زندگی آدمها در نسلهای قبل ساده تر و مختصرتر بوده. تا دلتان بخواهد از پدر و مادرهامان در این مورد شنیده ایم و قاعدتا اغراق هم نباید باشد. اگر به زندگی نسلهای قبل ازخودمان نگاه کنیم میبینیم که مثلا پدربزرگ و مادربزرگهای ما یا پدر و مادرهای آنها در روستاها یا شهرهایی زندگی میکردند که از حداقل امکانات بهره مند بودند. من خودم به یاد میآورم وقتی که بچه بودم، موقعی که میخواستند بگویند یکی خیلی پولداره، میگفتند خانهاش پر از فرش است. ولی الان دیگر بیشتر مساحت خانه اکثر ایرانیها از فرش پوشیده شده. اما در نسلهای قبلی در کف خانه ها خبری از موکت و فرش و مبل و میز و صندلی نبود. مردم روی حصیر مینشستند و شاید اگر وضع مالیشان خوب بود، در خانه تنها یک قالی داشتند. کابینت و کمدی در کار نبود که چند دست ظرف مختلف مثلا یکی برای دم دست و یکی برای مهمان داشته باشند. معمولا یک دست ظرف داشتند که برای خودشان و مهمانها از همان استفاده میکردند و اگر مهمانی و جشن بزرگی داشتند از همسایه ها امانت میگرفتند. تکلیف تلویزیون، رادیو، یخچال و سایر وسایل الکترونیکی هم که معلوم است که از کی وارد خانه ها شد. خیلی هم خوب شد که آمدند و چقدر زندگی را لذتبخشتر و راحتتر کردند. مردم از گرما هلاک میشدند و بعد وسیلهای آمد به اسم پنکه و مردم را نجات داد. غذاها میگندیدند و فاسد میشدند و مردم را مریض میکردند، یخچال آمد که مانع خراب و ضایع شدن محصولات میشد. همینطور که مرتب وسایل جدیدی وارد زندگی میشد، مردم هم کمکم یاد گرفتند که هر وسیله جدیدی که می آید حتما لذت و خوشی تازهای را به همراه دارد و زندگی را برایشان راحتتر میکند. از آنجا بود که مسابقه خرید وسایل خانه بین مردم شروع شد. یعنی همان مردمی که تا چند صباح پیش همگی در یک سطح حداقلی از امکانات به سر میبردند حالا با داشتن وسایل بیشتر به هم فخر میفروختند و آن را نشانهای از خوشبختی خود میدانستند. و اینطوری بود که خانه های مردم پرتر و پرتر و پرتر از وسایل ریز و درشتی شد که شاید به خیلیهاشان اصلا احتیاجی نبود. این روند فقط مختص ایران نبود، در کل دنیا وضع همینطور بوده.
پس صد سال پیش مردم ساده تر زندگی میکردند نه الزاما به این علت که ذاتا آدمهای معنویتر و ساده زیستتری بودند، بلکه اصلا گزینه دیگری نبود. در مقایسه با الان چه میتوانستند بخرند؟ بنابراین وقتی الان را با گذشته مقایسه میکنیم باید حواسمان به این حقایق هم باشد. اینطوری نگوییم که انگار بود و مردم نمیخریدند یا میتوانستند بخرند اما نمیخریدند. قضیه این است که بعد از جنگ جهانی دوم تولید در جاهایی خاص مثل امریکا، اروپا و ژاپن زیادتر شد و اینها محصولاتشان را روانه بازارهای مختلف کردند. اول بازارهای خودشان بعد هم بازارهای بقیه دنیا. و با ترفندهای بازاریابی که داشتند و دارند، هر روز محصول جدیدی وارد خانه ما، مردم، کردند. الان ما داریم در دورهای زندگی میکنیم که این شانس را داریم که اقلام زیادی را در دسترس داریم و میتوانیم بخریم، که این به خودی خود چیز خوبی است. مشکل وقتی است که این امر حالت افراطی میگیرد. درهرصورت ما الان این موقعیت را داریم اما چند دهه قبل از ما اینطور نبوده. در عرض همین چند دهه، خرید اثاث و وسایل خانه کمکم برای خیلی از مردم تبدیل به یک عادت شده. یعنی خیلی از مردم عادت پیدا کرده اند به خرید. حتی بعضی از مردم اعتیاد پیدا کرده اند به جمع کردن وسایل. من در این اپیزود میخواهم راجع به یک تجربه متفاوت صحبت کنم. با من باشید که میخواهم درمورد مینیمالیسم صحبت کنم.
مسئله افراط در خرید در این چند سال اخیر که خرید آنلاین رشد زیادی داشته، جدیترهم شده. چون قبلا مجبور بودید بروید بازار و بگردید و از این مغازه و آن مغازه تحقیق کنید و چه بسا اصلا وسط همین تحقیقات جنس را میدیدید و میفهمیدید این اصلا آن چیزی نیست که میخواستید و از خرید جنس منصرف میشدید. الان دیگر لازم نیست حتما به بازار بروید. همینطور که در خانه تان نشسته اید، با گوشی توی دستتان عکس جنس را میبینید و از روی عکس و تبلیغش سفارش میدهید. میتوانید هر کالایی که تصور کنید را سفارش بدهید و در عرض کمتر از ۲۴ ساعت بخرید و جلوی در خانهتان تحویل بگیرید. شرکتهای بزرگ فروش آنلاین مثل آمازون یا شرکتهای بزرگ لوازم خانگی مثل ایکیا مدل بیزینسشان را همینطوری چیده اند. دارند سالانه ده ها میلیارد دلار جنس را وارد خانه های مردم میکنند.
شما ببینید فقط آمازون چقدر روی تکنولوژیهای مختلف برای تحویل جنس سرمایه گذاری میکند تا این کار را سریعتر انجام بدهد. چون میداند که هر چقدر زمان تحویل کوتاهتر بشود، مردم تمایل بیشتری برای خرید پیدا میکنند. کلا الان به نسبت نسلهای قبل زندگی سریعتر شده، مردم هم عجولتر شده اند. دوست دارند همه چیز زودتر انجام بشود. حتی آمازون و بعضی دیگر از شرکتهای فروش آنلاین رو آورده اند به دِرون (پهپاد) یا از این هواپیماهای بدون سرنشین که کالا را تحویل مشتری بدهند و زمان تحویل را به کمتر از نیم ساعت برسانند. یعنی شاید اگر آن لحظه که شما دارید جنستان را در آمازون سفارش میدهید در خانهتان یک نفر دچار سانحه بشود، احتمالا آمازون زودتر از آمبولانس به خانه شما میرسد. اصلاً تخصص شرکتهای فروش آنلاین همین است که با روشهایی کاری میکنند که شما کالایی که نیاز ندارید را هم با عجله بخرید. چطوری؟ یک روش آن استفاده از همین نوتیفیکیشنهای مختلفی هست که از شرکت های مختلف، از وبسایتهایشان و از اپلیکیشنهایشان دریافت میکنیم که بیا برایت فروش ویژه گذاشته ایم. غفلت موجب پشیمانی است. این جنس را بخر و تمام. اگر این را بخری تبدیل به یک آدم خوشحال میشوی. مردم هم که همه در جستجوی خوشحالی و خوشبختی هستند. فکر میکنند با خرید مثلا مدل جدید تابه ای که تبلیغش را دیده اند دیگر به خوشبختی دست پیدا میکنند. حتما دیده اید که آدمهای توی تبلیغات تلویزیونی همه آدمهای خوشبخت و خندانی هستند. آنقدر هم توی تبلیغات مختلف میگویند تا آدم را میبرند به گوشه رینگ و در نقطه ای قرار میدهند که بگوید: «آره آقا، من این جنس را میخواهم چون اصلا بدجور لازمش دارم.» و بعد آدم سفارش میدهد. یعنی آن لحظه چنان با عجله داریم میخریم که انگار اگر الان نخریم، دیگر این فرصت استثنائی را تا آخر عمرمان از دست میدهیم. و خب خیلی از اوقات وقتیکه جنس را دریافت میکنیم، میبینیم چیزی نبوده که میخواستیم.
ولی این رفتارما آدمها در خرید تا کجا میتواند ادامه داشته باشد؟ چقدر میشود محصول تولید کرد؟ جمعیت جهان سال به سال بیشتر میشود. سال 2000 جمعیت جهان دوروبر شش میلیارد نفر بوده، الان دارد به هشت میلیارد نفر میرسد. حالا مسئله ما این است که فقط جمعیت زیاد نشده، بلکه میزان مصرف آدمها هم به نسبت سالهای قبل چند برابر شده. یعنی هم آدمهای بیشتری روی زمین داریم هم اینکه هرکدامشان نسبت به چند نسل پیش بیشتر کالا مصرف میکنند. حالا سوال این است که منابع لازم برای تولید این اجناس از کجا دارد می آید. جواب معلوم است: از خانه همهمان. کره زمین که ظرفیت محدودی دارد و با این وضعیتی که الان به وجود آمده، زمین نمیتواند جوابگوی این نیازهای عظیم برای آدم باشد. شما حساب کنید برای تولید یک زیرپوش از جنس کتان چقدر آب مصرف شده. برای تولید پنبه مصرفی اش چقدر برق صرف شده؟ چقدر سوخت مصرف شده تا کالا به دست ما برسد؟ عددها برای یک زیرپوش معمولی حیرت آوره.
حالا بعضی ها عادت کرده اند به اینکه لباس را میخرند، چند بار میپوشند، دلشان را میزند و می اندازندش دور. چقدر از منابع کره زمین دارد همینطوری هر روزه از بین میرود! در چند سال اخیر شاخص زیست محیطی جالبی درست شده به اسم روز اضافه مصرف زمین (Earth overshoot day). حرف این است که هشت میلیارد نفر روی کره زمین هستند. با این هشت میلیارد قاعدتا ما در سال نیاز به ایکس مقدار آب داریم، ایگرگ مقدار نفت داریم و... یعنی این جمعیت میطلبد که سر سال این مقداراستفاده کرده باشیم نه بیشتر. اما در عمل میبینیم که خیلی زودتر از اینکه سر سال بشود، آن منابع را میخوریم و تمام میشود. سالبهسال هم عطشمان برای مصرف زیادتر میشود و آن منبعی که مجاز به مصرفش هستیم را زودتر تمام میکنیم. آن روزی که تمام منابع تعریفشده که مجاز به مصرفشان در طی یک سال هستیم را تمام کنیم، روز اضافه مصرف زمین خواهد بود. امسال[C1] این روز در اواخر ماه جولای است. سالهای قبل کمی دیرتر مقرریمان را مصرف میکردیم. هر سال داریم زودتر تمامش میکنیم و بعد از جیب میخوریم. درواقع دود آتش تولید بیشتر به چشم محیط زیست و نهایتا به چشم خود ما آدمها میرود. این یک رویه پایدار و درست نیست و ما باید تغییر کنیم. باید رفتار مصرفمان را تغییر بدهیم. اگر ما تغیر نکنیم، دنیا ما را تغییر میدهد چون با یک فاجعه زیست محیطی مواجه میشویم. تغییر یک امر حتمی است. یا خودمان تغییر کنیم یا دنیا تغیرمان میدهد. بنابراین معقول این است که خودمان رفتار مصرفمان را درست کنیم. نه نبود وسایلی که در چند دهه قبل وجود داشت و نه وفور وسایلی که الان رایج شده. [C2] یکی از راهحل هایی که در چند سال گذشته زیاد دربارهاش صحبت شده سبک زندگی مینیمالیسم است. من در این اپیزود قصد دارم درمورد مینیمالیسم صحبت کنم.
واژه مینیمال یعنی حداقلی. پس در ظاهر این سبک زندگی به آدمها داشتن حداقل وسایل را توصیه میکند. اما مینیمالیستها میخواهند آدمها را به تعادل در داشتن وسایل دعوت کنند. یعنی هدفشان این نیست که آدمها را از افراط در داشتن وسایل برسانند به تفریط و نداشتن هیچ وسیله ای. نه، حرفشان این است که آدمها از آن دسته از وسایلی که دوست دارند، بهرهمند بشوند اما چیزهایی که برایشان ضروری نیست را دوروبر خودشان نداشته باشند. مینیمالیسم با وسایل مشکلی ندارد، مشکل مینیمالیسم بیشتر با شلختگی است. آدمهای مینیمالیست شبیه به مرتاضهای هندی یا راهبه ای بودایی یا آدمهای تارک دنیا نیستند که هیچ چیزی نداشته باشند. مینیمالیستها انتخاب کرده اند که سبکتر زندگی کنند و زندگی شلخته و شلوغی نداشته باشند. میتوانستند با جریان آب جلو بروند مثل بقیه آدمها، سادهترین راه هم همین است. ببینند بقیه مردم دارند چهکار میکنند آنها هم همان کار را بکنند. هرچند وقت یک بار بروند ایکیا و هر چیزی که دلشان میخواهد بخرند. اما این روشِ سخت و پر از چالش را برای خودشان انتخاب کرده اند.
خب حالا با این مقدمه برویم سراغ مستندی که قصد دارم برایتان تعریف کنم. من در این اپیزود سه مستند را دیدم اما تاکیدم روی یکی از آنهاست. طبق روال این پادکست در کنار مستندها اطلاعات جانبی دیگری هم میدهم. جاشوا میلبورن و رایان نیکودموس (Joshua Fields Millburn & Ryan Nicodemus) دو آقای امریکایی حدودا چهلساله و از مینیمالیستهای شناخته شده دنیا هستند. آنها این سبک زندگی را درست نکردند اما در این زمینه صاحب شهرت شدند.
این دو نفر در سال 2015 در مستندی به اسم مینیمالیسم ظاهر شدند، مستندی درمورد چیزهای مهم. در آنجا راجع به این صحبت کردند که چرا ما انسانها ناگزیر هستیم که به این سبک زندگی رو بیاوریم و با آدمهای جالبی هم مصاحبه کرده بودند. همین دو نفر دوباره اواخر سال 2020 مستند دیگری ساختند به اسم مینیمالیستها که در آن این دو نفر بیشتر داستان زندگی خودشان را تعریف کردند و اینکه چطور شد که مینیمالیست شدند. برای خود من داستان زندگی این دو نفر خیلی جالب بود و برای همین هم در این اپیزود تاکیدم بیشتر روی همین مستند است. داستان زندگی جاش و رایان را تعریف میکنم و در کنارش هم موضوعات مرتبط دیگری را برایتان میگویم. غیر از این دو مستند یک مجموعه مستند دیگر هم هست به اسم مرتب کردن با مری کاندو Tidying up with Marie Condoکه درباره نگهداشتن وسایل مهمتر و مرتب کردن خانه با روش یک خانم ژاپنی به نام مری کاندو هست. این را هم در انتها میگویم. من هر سه مستند را در نتفلیکس تماشا کردم. خب حالا بریم ببینیم مستندها چه میگویند.
جاش و رایان دو مرد میانسال هستند دوروبر چهل سال. از بچگی بهترین دوستهای همدیگر بودند. عجیب اینکه خانواده هایشان هم شباهتهای زیادی به هم داشتند. هر دو کودکی سختی را تجربه کرداند. جدایی والدین، فقر مالی، خشونت فیزیکی و مشکلات دیگر.
وقتیکه رایان کلاس پنجم بود، والدینش از هم جدا شدند. رایان و مادرش مجبور شدند که خانهشان را عوض کنند و در مدرسه ای اسم رایان را نوشتند که جاش هم همان جا محصل کلاس پنجم بود. آنجا بود که جاش و رایان همکلاس شدند. هردو همراه مادرهایشان زندگی میکردند و مشکلات مالی داشتند. هر دو فرزند طلاق بودند و هر دو چاقترین بچه های کلاس و همه اینها کلی دلیل بود که این دو نفر به هم نزدیک و تبدیل بشوند به بهترین دوستان یکدیگر. دوستی ای که هنوز ادامه دارد.
وقتیکه جاش به دنیا آمد، پدرش سلامت روحیاش را از دست داد. اسکیزوفرنی و اختلال دوقطبی و بعد پناه بردن به الکل که باعث رفتار تهاجمی اش شد. آنقدر رفتارش خارج از کنترل بود که مادر جاش را آزار فیزیکی میداد. کارهایی مثل خاموش کردن سیگار روی بدنش. بالاخره مادر دست جاش هفت ساله را گرفت و از خانه فرار کردند. با این وضعیت باید هم جانشان را برمیداشتند و فرار میکردند.
رفتند و یک خانه قدیمی دربوداغان پر از سوسک در خارج شهر دیتون اجاره کردند.
شهر دیتون را یادتان هست؟ دیتون در ایالت اوهایو. همان شهری که مستند کارخانه امریکایی در آنجا ساخته شده. در اپیزود سیزدهم راجع بهش گفتم. شهری هست با تعداد زیادی کارخانه که عمدتا با صنعت خودرو مرتبط هستند. مادر جاش تحت فشار زیادی بود و کمکم به الکل رو آورد. مست میکرد، بیهوش میشد. جاش فقط شش سال داشت. از مدرسه که برمیگشت، مادرش را در حالت تقریباً بیهوشی میدید و این دیگر برایش به یک مسئله عادی تبدیل شده بود. این بچه معصوم هم فکر میکرد که همه اینها تقصیر اوست. جاش میدید که انگار مادرش معنا و هدف زندگی اش را از دست داده و پیش خودش در عالم بچگی فکر میکرد که تنها راهی که بتواند معنا و زیبایی زندگی را به مادرش برگرداند این است که وقتی بزرگ شد تا جایی که میتواند پول در بیاورد تا از این فقر و فلاکت دربیایند.
همینطور هم شد. وقتیکه جاش فقط ۲۸سال داشت، دیگر به هر چیزی که میخواست رسیده بود. در یک شرکت خوشنام و بزرگ کار میکرد. در بیستوهشتسالگی شده بود یکی از مدیران ارشد آن شرکت. حقوق بالا، ماشین لوکس، کمد پر از لباسهایی که بهترین خیاطها دوخته بودند، یک خانه بزرگ با چند سرویس توالت و حمام، آن هم فقط برای دو نفر. چون فقط جاش و همسرش بودند. انگار به رویایش رسیده بود. اما یک دفعه در عرض یک ماه خیلی چیزها تغییر کرد. یکباره هم مادرش فوت کرد و هم همسرش ترکش کرد. این دو واقعه باعث شدند که جاش به خودش بیاید و دوروبرش را نگاه کند و دو دو تا چهار تایی با خودش بکند و ببیند تمرکزش در زندگی روی چی هست و چه چیزی خوشحالش میکند. اینجا بود که فهمید انگار بیشترین توجهش درزندگی به موفقیت و دستاوردهای شخصی هست و خصوصاً جمع کردن وسیله. هرکس زندگی جاش را از دور میدید، میگفت جاش دارد رویای امریکایی را زندگی میکند. اما هرچه بود این رویای جاش نبود. زندگی اش از دور دل همه را برده بود اما از نزدیک تابوتوان خود جاش را برده بود. همه چیزهایی که همیشه میخواست را به دست آورده بود اما راضی نبود، آدم خوشحالی نبود. احساس خوشبختی نمیکرد. بعد پیش خودش فکر کرد که شاید هم این چیزهایی که به دست آورده را هیچوقت واقعاً دوست نداشته و فقط چون همه دنبال به دست آوردنشان بودند او هم مثل بقیه عمل کرده. حالا قضیه فوت مادرش چه بود؟
مادر جاش یعنی همان خانمی که این بچه را به دندان گرفته و فرار کرده و به تنهایی بزرگش کرده بود، بالاخره اوایل سال 2008 بازنشسته شده بود. به ایالت فلوریدا رفته بود که دوران بازنشستگی اش را در یک جای خوش آب و هوا و در شرایط بهتری سپری کند. روزی در اواخر سال ۲۰۰۸ جاش سخت درگیر کارهایش در شرکت بود. در همان حین چند تماس از طرف مادرش داشت که به خاطر مشغله کاری نتوانست جواب بدهد.
چند ساعت بعد وقتیکه کار جاش تمام شد با او تماس گرفت. مادرش همان روز متوجه شده بود که به سرطان پیشرفته ریه مبتلا شده و دکترها گفته بودند که تنها چند ماه وقت دارد. و واقعا هم چند ماه بعد از دنیا رفت. جاش هم سعی کرد که بخش زیادی از این مدت باقیمانده را با مادرش در فلوریدا بگذراند. پیگیر درمانش بود، شیمیدرمانی و پرتودرمانی. کنار مادرش بود و بهش روحیه میداد. اما خب عمر مادر به دنیا نبود. وقتیکه مادر از دنیا رفت جاش برای بار آخر به فلوریدا رفت ا وسایلی که مانده بود را سروسامان بدهد. این بار که رفته بود تمرکزش بر وسایل خانه بود و تازه متوجه شد که مادرش چقدر وسیله و خنزر پنزر دارد. همه جا پر از وسیله بود. انگار که به اندازه سه خانه خرتوپرت توی آن آپارتمان بود. مستند میگوید که در هر خانه امریکایی به طور متوسط سیصدهزار قلم جنس وجود دارد. میز، صندلی، تخت، استکان، پنکه، حوله، ناخنگیر و سیصدهزار قلم جنس. اجناس مختلف در خود خانه، زیرزمین خانه، توی گاراژو پشتبام، از لوازم یدکی ماشین بگیر تا وسایل ورزشی. وسایل الکترونیکی عهد بوق که دیگر به کاری نمی آید ولی هنوز نگهش میدارند. دوچرخه کهنه، کابل برق، مجله سی سال پیش، سبدی کتاب و کلی اجناس دیگر که همه ما داریم ولی اصلا فراموش میکنیم که اینها را جایی در خانهمان توی جعبه داریم و نگه میداریم.
یاد حرف بعضی از معلمهایمان افتادم که میگفتند: «نخند عزیزم تو خودت بدتری.» الان هم اینجا درمورد امریکاییها صحبت کردیم، اما اگر نگاهی به دوروبرمان بندازیم میبینیم که خودمان هم دستکمی نداریم!
جاش برای تخلیه خانه مادرش یک کامیون گرفت و شروع به بررسی وسایل کرد. آشپزخاه را ظرفها و بشقابهای جورواجور پر کرده بود. دستشویی پر ود از محصولات بهداشتی و آرایشی و خمیردندان های متنوع. به کمد حوله ها که نگاه کرد، انگار مادرش مالک یک هتل بوده درحالیکه در آن خانه فقط یک نفر زندگی میکرد. توی کمدهای اتاق خواب جای سوزن انداختن نبود، بسکه پراز لباس بود. چهارده تا کاپشن زمستانی آنجا بود، آنهم برای فلوریدا که یک منطقه گرمسیر است. جاش در همان وانفسا نگاهی به تخت مادرش کرد و دید که چهار جعبه مقوایی بزرگ زیر آن خودنمایی میکنند. روی جعبه ها نوشته بود یک دو سه چهار. جعبه ها را هم محکم با چسب بسته بود. وقتیکه جعبه ها را باز کرد دید که مادرش تمام کاغذهایی را که از مدرسه ابتدایی جاش مانده بود، آنجا جمع کرده بود. جاش با خودش گفت: «چرا مادرم اینهمه کاغذ را اینهمه سال اینجا نگه داشته؟» بعد فکر کرد شاید دلیلش این بوده که مادرش میخواسته تکهای از پسرش را در کنار خودش داشته باشد. اما نکته تناقضآمیز این بود که جعبه ها بیشتر از دو دهه قبل مهروموم شده و حتی خود مادرش هم بازشان نکرده بود. معلوم بود که مادرش آنها را با نیت یادگاری کنار گذاشته بود، اما هیچوقت فرصت نکرده بود که آنها را باز و نگاه کند. اینجا بود که جاش به این نتیجه رسید که خاطرات ما در اشیا و وسایلمان نیستند. خاطراتمان در درون ما هستند، در قلب و روان ما هستند. بعد وقتیکه جاش بار دیگر زندگی خودش را در ذهن مرور کرد، به این فکر کرد که انگار خودش هم دارد راه مادرش را میرود. پس تصمیم گرفت وسایلی که از مادرش مانده بود را چند قسمت بکند. بیشتر وسایل را به خیریه ای اهدا کرد که آنها را به خانه افراد فقیر فرستاد تا استفاده کنند. وسایلی هم بودند که نمیشد اهدا کرد. آنها را هم فروخت و پولش را به خیریه ای داد که در زمان شیمی درمانی مادرش از او حمایت میکرد و حالا جاش در عوض از آن موسسه حمایت کرد. جاش متوجه شد که چه زیباست که دیگر فقط به خودش فکر نمیکند. به دیگران هم فکر میکند و در جامعه هم تاثیرگذار است. موقع برگشتن به خانه هم جعبه ای برداشت و فقط چند یادگاری از مادرش را دستچین کرد و با خودش برد. یک نقاشی قدیمی، چند تا عکس و یک دستمالسفره ابریشمی. به این نتیجه رسید که هرچه تعداد کمتری یادگاری داشته باشد ارزش آنها برایش بیشتر میشود. با همان چند قلم یادگاری که برداشته بود بیشتر خوش بود تا آنکه تمام یادگاریها را با خودش می آورد و احتمالا بعد هم مثل مادرش توی کمد و گنجه میگذاشت و هیچوقت هم نمیدیدشان.
زندگی جاش با یک سوال تغییر کرد: چطور میتوانی زندگیات را با کمتر کردن بهتر کنی؟ فهمید که اگر زندگی اش را سادهتر و شستهرفتهتر کند، خواهد توانست برای سلامتی اش، کیفیت روابطش با دیگران، خلاقیتش و امور مالی خودش بیشتر وقت بگذارد و حتی در جامعه هم به طور معناداری مشارکت کند. یعنی به جای اینکه بیشتر وقتش را روی شغلش بگذارد تا بتواند وسایلی بخرد که ازشان استفاده نمیکند، به اندازه کافی کار کند تا بتواند زندگی خوب و باکیفیتی داشته باشد. یعنی همان جمله معروف که کار میکنیم تا زندگی کنیم نه اینکه زندگی می کنیم که کار کنیم.
داخل پرانتزبگویم که آیا میدانید سعدی شیرازی هم عین همین معنا را هشتصدسال پیش گفته آن هم به چه زیبایی. میگوید: «مال از بهر آسایش عمر است نه عمر از بهر گرد کردن مال. عاقلی را پرسیدند نیکبخت کیست و بدبختی چیست. گفت: نیکبخت آنکه خورد و کشت و بدبخت آنکه مرد و هشت». به به! خوش به حال ما که میتوانیم عین جملات سعدی را با همان خطی که نوشته، بدون ترجمه و تفسیر خودمون بخونیم، بفهمیم و کیف کنیم.
برگردیم به داستان. آنقدر این مسئله تبدیل به دغدغه ذهنی جاش شد که پیش خودش فکر کرد که هر روز یک آیتم از وسایلش را رد کند و ببیند چه اتفاقی می افتد و این تبدیل شد به یک چالش روزانه که تا جایی که میتواند از شر وسایل غیرضروری خلاص بشود. توی کمدها و کابینتها همیشه دنبال این بود که چیزهایی را پیدا کند که ارزشی به زندگی اش اضافه نمیکنند و فقط چیزهایی را نگهدارد که به زندگی اش ارزش میدهند. یعنی نگاه میکرد به کابینتش و میگفت این دستگاه همزن اصلا به کارش می آید یا فقط چون مد شده بود، خریده بودش. اگر استفاده میکرد و دوستش داشت، حتما نگهش میداشت و اگر اصلا تابه حال استفاده نکرده بود، پس چه کاری بود که باز هم نگهش دارد. اهدا میکرد به کسی که لازمش داشت. هر چقدر بیشتر این کار را کرد و این سوال را از خودش پرسید، قضاوت کردن و پاسخ دادن هم برایش راحتتر شد و فهمید که نه، مثل اینکه بیشتر چیزهایی که داشت اصلا ارزشی به زندگی اش اضافه نمیکرد. اول قصد داشت چند تا لباس اضافه را کم کند اما با همین روال که جلو رفت دید که نصف لباسهایش اضافه بودند. میخواست چند تا دیویدی را کم کند اما نهایتا تمام دیویدیها را رد کرد و خیلی زود شبیه شد به گلوله برفی که هرچه جلوتر میرود چیزهای بیشتری را با خودش میبرد.
هشت ماه بعد از فوت مادرش،جاش دیگر بیشتر از نود درصد اقلامی که توی خآنهاش داشت را بیرون داده بود و بعد هم دیگر همین رویهاش شد. به اندازه میخرد و وقتیکه دارد چیزی را میخرد از خودش میپرسد آیا این وسیله او را آدم بهتری میکند، آدم خوشحالتری میکند یا نه. واقعا برایش ارزشمند است که بخرد؟ اینطورهم نیست که وقتیکه وارد خانهاش بشوی بگویی که اینجا خانه یک آدم مینیمالیست هست و هیچ چیزی آنجا نباشد. نه، فقط وسیله هایی که دوست دارد را در خانه اش دارد. مسئله این است که وسیله های غیرضروری که دوستشان ندارد و ارزشی به زندگی اش اضافه نمیکنند را بیخودی نگهداری نمیکند اما آنهایی که دوست دارد را خوب سروسامان میدهد و نگهداری میکند. کمدش را باز میکند. تعداد معقولی لباس دارد. ظرف و ظروف به اندازه کافی و با نظم و ترتیب در کابینت هستند. روی میز و دکورش تعداد معدودی یادگاری گذاشته که جلوی چشمش باشند. زندگی اش را سبک کرد و بعد از آن بود که احساس کرد زندگی اش راحتتر شده و احساس آزادی بیشتری دارد.
رایان
خب قصه مینیمالیست شدن جاش را گفتم. حالا بریم سراغ رایان، بهترین دوست جاش. رایان بیشتر تابستانهای دوران بچگی اش را با پدرش کار میکرد. کارشان نقاشی ساختمان و نصب کاغذ دیواری بود. بعضی از خانه هایی که برای کار میرفتند واقعاً لوکس و بزرگ بودند. خانه های از ما بهتران، چند هزار متر زیربنا، استخرهای بزرگ، پارکینگهای پر از ماشینهای گران. ولی هیچکدام از اینها برای رایان جذاب نبود. اما یک روز داشتند توی یک خانه قشنگ کار میکردند که خانه چند میلیون دلاری آنچنانی نبود ولی خانه خوبی بود. حداقل از خانه ای که خود رایان و خانوادهاش داشتند بهتر بود. دیوارهای خانه پر بود از عکس اعضای خانواده و دوستانشان که همگی چهره های خندانی داشتند. واقعا هم انگار آدمهای خوشبختی بودند و این را میشد از عکسها و از چیدمان خانه فهمید که در زندگی اینها خوشبختی و عشق وجود دارد. بعد رایان در همان عالم کودکی، خودش را تجسم کرد که صاحب آن خانه شده و آدم خوشبختی هست. از پدرش پرسید: «من چقدر باید پول دربیارم که همچین خونه ای را بتونم بخرم؟» پدرش گفت: «پسرم، اگه در سال پنجاه هزار دلار درآمد داشته باشی، احتمالا بتوانی همچین خونه ای رو بخری.» اینطوری بود که عدد پنجاه هزار دلار به عنوان یک عدد مبنا توی ذهن رایان رفت. وقتیکه رایان سال آخر دبیرستان بود، یک روز سر ناهار با بهترین دوستش، جاش، نشسته بودند و راجع به اینکه در زندگیشان میخواهند چهکار کنند حرف میزدند. رایان گفت: «من هنوز نمیدونم میخوام چهکاره بشم اما میدونم که اگه پنجاه هزار دلار در سال درآمد داشته باشم، آدم خوشحالی میشم.» اینطوری بود که هر دو برای اینکه چنین حقوقی بگیرند وارد کار فروش شدند. رایان و جاش کارشان را با حقوق سالانه پنجاه هزار دلار شروع کردند. ولی انگار مشکلی وجود داشت و رایان هنوز احساس خوشحالی نمیکرد. بعد به سرش زد که نرخ تورم را حساب نکرده و حتما اگر درامدش 65هزار دلار باشد دیگر خوشحال خواهد بود. یا شاید نودهزار دلار یا اصلاً درآمد ششرقمی بالای صدهزار تا داشته باشد، خوشحال خواهد بود. بر این باور بود که وقتی به آن نقطه برسد حتما آدم خوشحال و خوشبختی هست. برای همین تمام تلاشش را کرد. پیشرفتش هم خوب بود. توانست ماشین خوب بخرد و خانهاش را پر از وسیله های خوب و شیک بکند.
همیشه هم باید بهترین و به روزترین موبایل را میداشت. حتی وقتیکه پول نداشت هم با کارت اعتباری اش خریدهای گرانقیمت میکرد. هرچه بیشتر پول درمی آورد بیشتر هم خرج میکرد که به شادی برسد. برای همین هم زندگی اش فقط در کار کردن خلاصه شده بود. ساعتهای طولانی کار میکرد و تا دیروقت تنها توی شرکت میماند. همه اینها را به امید خوشحالی بیشتر انجام میداد اما هرچه بیشتر کار میکرد نهتنها خوشحالتر نمیشد، بلکه احساس تنهایی بیشتری میکرد. چیزی که باعث میشود آدمها احساس خوشحالی و خوشبختی کنند همراه بودن با بقیه آدمهاست نه پول. پول خوب است وشکی در این نیست. پول باید باشد. اما بحث بر سر این است که وقتی شما پول زیادی کسب میکنید، از یک جایی به بعد دیگر از آن پول استفادهای نمیکنید یعنی هر چقدر هم بدوید دیگر خود پول باعث خوشحالی شما نمیشود. آن چیزی که باعث خوشحالی میشود همراهی و همدلی دیگران است.
رایان برای رسیدن به خواسته هایش کلی استرس و اضطراب داشت. فکر میکرد وسیله و اثاث بیشتر باعث میشود که استرس و اضطرابش کم بشود. واقعا زیاد کار میکرد، در هفته بین هفتاد تا هشتاد ساعت. با این اوضاع وقتی نمیماند که برای سلامتی خودش بگذارد یا کیفیت ارتباطش با خانوادهاش را بهتر کند. زندگی اش شده بود کار برای اثاث بیشتر، تازه اثاث و وسایلی که خوشحالش هم نمی کرد. در همان حین که رایان در آن منجلاب دستوپا میزد، دوستش، جاش، را میدید که چقدر داشت خوشحال زندگی میکرد. همان موقعی بود که جاش برنامه مینیمالیسم را در زندگی اش پیاده کرده بود و احساس سبکی و آزادی بیشتری میکرد.
برای همین یک روز جاش را برای ناهار به یک ساندویچفروشی دعوت کرد و حین نهار بهش گفت: « چرا تو اینقدر خوشحالی؟» جاش گفت: «مینیمالیسم رو شروع کردم.»
رایان گفت: «مینیمالیسم؟ مینیمالیسم دیگه چه کوفتیه؟» جاش گفت: «مینیمالیسم اینه که تمرکزت رو از اشیا برداری و به جاش روی آدمها تمرکز کنی.» بعد تعریف کرد که در چند ماه گذشته داشته زندگی اش را سادهتر میکرده و دیگر فقط مهمترین چیزها را توی خانه نگه میدارد. رایان میگوید: «نمیدونم اگه کس دیگه ای بود واکنشم چی بود. اما وقتیکه جاش، بهترین دوستم، این رو تعریف کرد گفتم: ‘ پسر، من هم حسابی پایهام. من هم میخوام یک مینیمالیست بشم.’». به سرعت هم شروع کرد. اینقدر هم عجله داشت که نمیخواست مثل جاش سر فرصت و حوصله این کار را بکند. برای همین ایده جالبی به ذهنش آمد. تمام وسایلی که توی خانهاش داشت را در جعبه های مقوایی بزرگ بستهبندی کرد. انگار که میخواهد اسبابکشی بکند. خانهاش هم بزرگ بود و پر از وسایل ولی همه چیزها را ریخت توی جعبه های مختلف. در طی سه هفته بعدی فقط چیزهایی که لازم داشت را از آن جعبه ها درمی آورد. یعنی صبح از خواب بیدار میشد و نیاز به مسواک داشت. میرفت سروقت آن جعبه خاص و مسواکش را برمیداشت. میخواست آشپزی بکند میرفت سراغ جعبه وسایل آشپزخانه و فقط آن تابه و رنده ای که لازم داشت را برمیداشت و در آشپزخانه میگذاشت. بعد از سه هفته هشتاد درصد از وسایلش هنوز بازنشده توی جعبه بودند. همه آن وسایلی که خریده بود که خوشحالش کنند برایش بیمصرف بودند. بعد از آن به جای مصرفگرایی روی جامعه تمرکز کرد و به این باور رسید که فقط هر آنچه که مورد نیازش هست را داشته باشد. فکر کنم ما در فرهنگمان به این حالت میگوییم مرتبه استغنا یا وارستگی و بینیازی. میتوانی خیلی چیزها داشته باشی اما دیگر احساس نیاز نمیکنی.
بگذریم. حدود یک سال بعد از اینکه رایان آن جشن بستهبندی را برگزار کرد، به طرز غیرمنتظره ای از کار بر کنار شد. شرکتشان داشت تعدیل نیرو میکرد و قرعه به نام رایان هم افتاد. اما رایان به جای ناراحت شدن، در ذهنش گفت: « شاید این بهترین چیزی بود که میتونست اتفاق بیفته. شاید آدمهای دیگه هم باشند که داستان من بتونه اونها رو هم تحت تاثیر قرار بده.» برای همین رایان و جاش تصمیم گرفتند که وبلاگی را دوتایی شروع کنند. این داستان مربوط به یک دهه قبل است. آن اوایل فقط حدود ۵۰ نفر در ماه از وبلاگشان بازدید میکردند. اما خیلی زود این ۵۰ نفر دهها برابر رشد کرد و الان جاش و رایان چندین میلیون مخاطب در کل دنیا دارند و درمورد تجربیات خودشان در زمینه دنیای مینیمالیسم صحبت میکنند. دنیایی با اجسام و اشیای کمتر اما با وقت بیشتر، با آدمهای بیشتر. جاش و رایان دو مستند درمورد مینیمالیسم ساختند. یک کتاب نوشتند. وبلاگ موفقی را اداره میکنند. تورهای دور امریکا برگزار میکنند و درمورد مینیمالیسم سخنرانی میکنند. در تدتاک بودند و در رادیو و تلویزیون به عنوان مهمان حاضر میشوند و صحبت میکنند. غیر از اینها یک پادکست هم دارند به اسم مینیمالیست (The minimalists).
خلاصه اینکه در این زمینه آدمهای شناخته شده ای شدند. این هم از خلاصه داستان زندگی جاش و رایان که به نظرم جذاب و شنیدنی آمد و فکر کردم که به جای اینکه درمورد خود مینیمالیسم صحبت کنم، تمرکز را روی زندگی و تجربیات جالب این دو نفر بگذارم.
خب خلاصه مستند را هم تعریف کردم. حالا بیاییم راجع به این صحبت کنیم که چرا مردم زیاد خرید میکنند. پاسخ این است: شرکتها. در نظام سرمایهداری معمولا اینطور است که گرداننده های شرکت باید به سهامداران نشان بدهند که شرکت رشد خوبی خواهد داشت. یعنی درامدهای شرکت بیشتر خواهد شد. این رشد از کجا می آید؟ از فروش. اینجاست که شرکتها برای فروش بیشتر به تبلیغات بیشتر و موثرتر رو می آورند. شنیدید که میگویند طرف اینقدر بازاریاب خوبی هست که میتواند به اسکیموها یخ بفروشد؟ هنر بازاریابها و متخصصین تبلیغات هم در همین است. راحت میتوانند نیازی را در ذهن آدمها ایجاد کنند بدون اینکه واقعاً چنین چیزی وجود داشته باشد.
فرد تبلیغ را میبیند و میگوید باید از این بطریهای پلاستیکی آب بخرد درحالیکه چند تا بطری شیشه ای بهتر هم در خانه دارد که میتواند از آنها آب بخورد، اما یک دفعه انگار یک جریانی راه میافتد که همه باید از این مدل بطریهای پلاستیکی روی میزشان باشد و از آن آب بخورند.
حالا بماند که آب طعم پلاستیک میگیرد، کلی باکتری توی بطری جمع میشود و کلی زباله پلاستیکی بیخودی درست میشود و به محیطزیست هم آسیب میزند. اما وقتیکه شرکتها توانستند مشتریها را به خرید یک کالای غیرضروری متقاعد کنند دیگر موجی راه می افتد که همه دوست دارند همراهی کنند. حالا این فقط یک مثال بوده. برای بعضی از آدمها هم شاید یک نیاز ضروری باشه.
در دهه ۱۹۵۰ سالانه ۵ میلیارد دلار صرف تبلیغات میشده که عمدتا هم تبلیغات از طریق تلویزیون و رادیو و روزنامه بوده. درسال ۲۰۲۰ این عدد چند برابر شده. شرکتها سالانه 240 میلیارد دلار هزینه تبلیغات میکنند که بیشتر هم از طریق اینترنت انجام میشود و نه رادیو یا تلویزیون. و جالبتر اینکه تقریباً ۷۰ درصد از این تبلیغات اینترنتی هم از طریق سه شرکت بزرگ انجام میشود: گوگل، آمازون و فیسبوک. این سه شرکت این انحصار را در دست دارند که تصمیم بگیرند که ما چه چیزی تماشا کنیم یا چه چیزی گوش بدهیم و علاقه ما را به بازی بگیرند و از آن سوءاستفاده کنند. در اپیزود اول، معضل اجتماعی، مفصل صحبت کردم که شرکتی مثل فیسبوک چطور رفتارهای مشتریانش را آرام آرام تغییر میدهد. اگر نشنیدید حتما آن اپیزود را گوش کنید.
اما یکی از از ترفندهایی که در تبلیغات به کار برده میشود چیزی است که معروف شده به تبلیغات کمبود deficit advertisement
آگهی را طوری میسازند که ناخودآگاه احساس میکنیم که ما کامل نیستیم اما اگر آن جنس را بخریم، کامل و خوشحال میشویم. همه ما را دوست خواهند داشت و فرزندمان برایمان ارزش قائل خواهد شد. مخاطبان بدون اینکه بدانند با این پیام که تو کامل نیستی، بمباران میشوند. لباست خوب نیست، این را بپوش. موهایت خوب نیست، از این محصول استفاده کن. پوستت خوب نیست، فلان کار را بکن. هیکلت خوب نیست، بهمان کار را بکن. و ما چون احتمالا روشهای اصلی کامل بودن و خوب بودن را فراموش کرده ایم، گول میخوریم. موهایم سفید شده؟ اقتضای سنم هست وشاید هم اصلا بهم می آید. شاید اصلا نیازی به فلان محصول ندارم. هیکلم بد شده؟ شاید باید ورزش کنم. شاید راهحلهای دیگری هم باشد. اما وقتی یکدفعه یک بازاریاب می آید و پکیجی را عرضه میکند و میگوید درمان این مشکل این است، آدم هم سریع میگوید چرا که نه. امتحان میکنم. مسئله این نیست که مقابل فروش بایستیم و فروش را محکوم کنیم. نه، همه ما آدمها به خرید نیاز داریم. بحث این است که دنبال جریان راه نیفتیم. باید فکر کنیم تاثیر این محصول روی محیط زیست چیه؟ روی سایر کسبوکارها چیه؟ روی مغازهدارهای محل خودمان چیه؟ آیا این یک رویه پایدار و سازگاره؟
مسئله بعدی کارکرد خود مغز است. مغز انسان همه چیز را بعد از مدتی برای آدم عادی میکند. کلی پسانداز میکنی و یک گوشی میخری. بعد از مدتی میگویی که موقعی که این گوشی را خریدم، خوب بود ولی الان گوشی دیگری میخواهم که فیچرهای جدیدتری داشته باشد. انگار که وارد یک مرحله شدی و تمام چیزهایی که یک روزی سقف آرزوهایت بوده حالا دیگر در کف قرار گرفته. الان سقف دیگری را در ذهنت داری که باید به آن برسی. و اینطوری میشود که هر دو سه سال یکبار گوشیهایمان را عوض میکنیم. درحالیکه کارکرد اولیه گوشی تماس تلفنی هست. یعنی با همان گوشیهای ده سال پیشمان الان هم میتوانیم تماس بگیریم. اما شرکتهای سازنده موبایل که این را نمیخواهند. اگر اینطوری بود که ورشکسته میشدند. شرکتها دوست دارند ما هر دو سه سال گوشی جدید بخریم. برای همین میروند سراغ اینکه هر بار قابلیت جدیدی را به گوشی اضافه کنند. ما هم پیش خودمان میگوییم عجب قابلیت خفنی. وسوسهاش را می اندازند به جانمان که گوشی را عوض کنیم. اما حالت بدترش این است که آدمها نه فقط برای رضایت خودشان بلکه برای اینکه دیگران را تحت تاثیر قرار بدهند، خرید بکنند یعنی خرید کنند که دیگران راجع بهشان تصور بهتری داشته باشند. باز از آن هم بدتر وقتی است که آن آدم پول ندارد و اون کسی هم که دارد تحت تاثیر قرار میدهد، آدمی نیست که دوستش داشته باشد. یعنی نه پول خرید آن کالا را دارد، نه آن آدم را دوست دارد. فقط میخواهد آن آدم را به هر دلیلی تحت تاثیر قرار بدهد. از کارت اعتباری اش یا از قسط های ماهانه استفاده میکند تا جنسی را بخرد.
حالا یک نکته جالب دیگر در این مورد هم این است که رسانه های اجتماعی چه نقش عجیب و غریبی در تشدید این مسئله داشتند. پنجاه سال پیش آدمها فقط با حباب ارتباطی خودشان یا با حلقه های نزدیک خودشان ارتباط داشتند. با دوست و فامیل ارتباط داشتند و خودشان را با آنها مقایسه میکردند. اما الان دیگر به مدد شبکه های اجتماعی آدمها نهتنها با فکوفامیل و دوست و آشنای خودشان بیشتر و دقیقتر ارتباط دارند، عکسهایشان را در شبکه های اجتماعی دنبال میکنند و هر دقیقه میدانند دارند چهکار میکنند، بلکه با آدمهای معروف هم ارتباط دارند و خودشان را با آنها هم مقایسه میکنند. از سلبریتیهای شناخته شده مثل کیم کارداشیان بگیرید تا مگان مارکل یا میلیاردرهای دنیای واقعی که آدمها در دنیای مجازی دنبالشان میکنند. چی پوشیدند؟ کجاها رفتند؟ چه ماشینی سوار شدند؟ مقایسه خیلی راحتتر شده و این هم هیزمی شده برای آتش خرید افسارگسیخته.
در بخش مصاحبه، با بی بی کسرایی صحبت کردم. بیبی کسرایی فارغالتحصیل مدیریت کسبوکار از دانشگاه هاروارد هست. سالها مشاور جذب سرمایه برای شرکتهای امریکایی بوده. اما از چند سال پیش تصمیم گرفت که آن کار را که خیلی هم در آن موفق بود، کنار بگذارد و آشپزی را که عاشقش بود، به عنوان شغل تماموقت خودش ادامه بدهد. بیبی چند سال است که مینیمالیست شده و حتی خودش هم یک سبکی اززندگی به اسم هپیتالیست را درست کرده. صحبتهای من با بیبی کسرایی را از پادکست بشنوید.
شما با کاپیتالیسم فکر میکنم بازی کردید با کلمه کاپیتالیسم کار کردید و تبدلیش کردید به هپیتالسم. منظور خاصی پشت این قضیه بوده و متد خاصی پشتش هست؟ این در واقع سواله راجع به هپیتالیسم. حالا بفرمایید.
داستان اینه که من با پسرم زمان انتخابات آمریکا داشتیم از اون بحثهای سیاسی امروز میکردیم و اون به من گفت که مامان بالاخره نفهمیدم تو چی هستی؟ تو کپیتالیستی؟ سوسیالیستی؟ کمونیستی؟ چی هستی؟ گفتم بهش که من همینجوری از دهنم در اومد. یعنی واقعا اصلا نه پیش فکری نه پس فکری. نمیدونم چی بود؟ گفتم من هپیتالیسمم. گفت هپیتالیست چیه دیگه؟ گفتم ببین من تو این زندگیم، باور کن کسری جان فهمیدم که هیچکس ذهنیت کس دیگهای رو نمیتونه عوض بکنه به غیر از خود آدم و خود آدمم بهتره اگه قراره هس ایستی که باشه، هپیتالیست باشه. هپیتالیست باشه. یعنی اینکه فقط زندگی خودت و مغز خودتو خالی بکنی از دغدغههای بیخودی و درست فکر بکنی. همون پندار نیک، کردار نیک، گفتار نیک و بقیه رو هم بسپاری به خودشون. هیچ کسی رو مجاب نکنید که چی باشن. این باشن یا اون نباشن. وقتی که این داستان برای دوستان تکرار میکردم، یه پروژهای هم داشتم برای دوران پاندمی که همه تو خونه بودیم. یکی گفت چقد خوبه که اسم این سایت رو برو سرچ کن ببین اصلا کسی هست یا نه؟ منم اسمشو گذاشتم «hapitalism.com». دوازده تا اپیزود راجع به نوع هپیتالیسم خودم درست کردم. با یه دوست فیلمبردار. حالا اگه دلتون میخواد که میتونم بگم چه روش و چه متدی هستش.
حتما حتما.
اون این بود که من تو خونه گرفتار بودم و خب مثل بقیه به همه ولی به جای اینکه غر بزنم، شروع کردم به از آشپزخونه و گاراژ شروع کردم همه چی رو تمیز کردن و درست کردن. دیدم چقدر حتی با وجود این که من هفت هشت ساله که مینیمالیست هستم ولی چقدر هنوزم چیزای اضافه و دور و برم هست و شروع کردم اینا رو مرتب کردن، بخشیدن، دور ریختن سعی میکنن دور نریزم البته. یه سایتی هست که کسایی که نمیخوان چیزی بخرن. میذاریم. همسایهها دوروریا میان برمیدارن. خلاصه این کارو کردم و خیلی موفق بود و با خیلی آدمای جالبی از این طریق آشنا شدم و همه میپرسن تو چه جور مینیمالیستی هستی؟ الان این روزا تو یوتوب و تو کتابا و همه جا تو اینستاگرام و اینا دیگه حالا وقتی یه چیزی مد میشه همه میشن دیگه؟ و میگن مثلا بعضیا میگن باید صد تا چیز نگه داشت. بعضیا میگن باید دیویست تا چیز نگه داشت. من میگم هرچی خوبه واقعا واقعا واقعا براتون خاطرهای برمیانگیزه، یک غریزه خوبی درتون ایجاد میکنه، یه حس و حال خوبی، یه خاطرهای، خب همه اینا رو نگه داریم ولی خیلی سعی کنیم که واقعا سوالای سخت از خودتون بکنید در این مورد. چیزایی که لازم دارین. اگه واقعا مثلا ست چینی عروسیتونو که ۲۵ سال پیش بهتون دادن، حتی استفاده نمیکنین که نکنه بشکنه خب یا بفروشید یا بدید بره. اگه نمیدونم لباسی رو بیست ساله نپوشیدین، منتظرین که لاغر بشین دوباره اون سایز بشین بدین بره. برای اینکه نمیشین. برعکسشم اگه یه کمدی داریم که بابت لباسهایی که وقتی چاق میشید اصلا اونا رو نگه ندارید. نداشته باشید. وقتی کم میکنیم دیگه میبینید که یادتون میره. چقدر راحتترین! سبکترین! من تو نروژ رو نمیدونم ولی تو آمریکا بعضیا واقعا از گاراژشون استفاده نمیکنن. برای اینکه گاراژشونو انباری کردن.
درسته. نه اینجا توی اسکاندیناوی که مردم عموما مینیمالیسم هستند. این ذائقه رو توی طراحیشون تو همه چی دارن. حالا هدف شما بیشتر تو این هپیتالیسم همین خوشحال نگه داشتن خودتون هستش یا دغدغههای زیست محیطی یا مقابله با مصرفگرایی و اینها رو هم گوشه چشم دارید.
همه اینها. همه اینها. من فکر میکنم اینا بهم مرتبطه. ببینید که تو جامعهای مصرفی بالا مثل آمریکا زندگی میکنید، اصلا تشویق میشید که مصرف بکنید. هی یه آیفون بهتر میاد. نمیدونم هی کفش و لباس داریم، هی تشویق به مصرف میشید. هی تشویق به دور انداختن. این دور انداختنها من الان تو کار محیط زیستی واقعا خیلی مشغول شدم. یعنی هر دسته پلاستیکی که میبینیم، هشتصد سال ششصدسال طول میکشه تا پاکسازی بشه. فکر کنید من دارم روزی هفت هشت تا چیز میریزم دور که هشتصد سال طول میکشه تمیز بشه. خب اینا کجا میره؟ وقتی اینجوری فکر میکنیم کمتر مصرف میکنیم. دوباره استفاده میکنیم. به راهگردهای دیگهای برخورد میکنیم که بهتر باشه. مثلا من الان خودم درست با موم عسل و چلوار، مشما درست میکنم.
در واقع این کاورهایی که برای مثلا ساندویچ و اینا استفاده میکنیم رو میفرمایید؟
دقیقا. بله بله اینا رو من خودم طبیعیش درست میکنم. چون خریدنیش هم واقعا گرونه و مادربزرگهای ما خودشون اینا رو درست میکردن. طرق نشون میدم. خب هرکسی که دلش میخواد میره پیدا میکنه دیگه. میره میبینه یاد میگیره از من سوال میکنه.
من یه سوال دیگه هم دارم. راجع به همین بحثی که هستش خب مصرفگرایی توی آمریکا تقریبا میشه گفت که بیداد میکنه دیگه؟ هم به خاطر این که قدرت خرید نسبتا بالایی مردم دارن و کالاها تنوعش خیلی بالا هستش. امکان خرید آمازون یا وب سایتهای دیگه امکان خرید رو خیلی راحت کردن برای مصرفکنندهها و آدما هم ترغیب میشن میخرن اما خیلی از شنوندههای ما ساکن ایران هستن و نمیدونم شاید یه نفر بگه که خب حالا این وسایل رو ساختن برای یه نفری که مثلا در آمریکا زندگی میکنه. نظر شما چطوره این مینیمالیسم چقدر میتونه توی ایران استفاده بشه؟
من ۳۶ سالِ ایران نبودم. اسراف که من تو ایران میبینم، اصلا خانوادههای ایرانی ما که بزرگ شدیم اصلا در این حد نبود. یعنی واقعا واقعا این مصرفی که در ایران در کشورهای عربی الان آدم میبینه، اصلا اصلا فرهنگ ما این نبود که اینقدر اسراف و مصرف بکنیم. واقعا این نبود. اصلا اینقدر گوشت نمیخورد ملت. نمیدونم اینقدر دور نمیریختن. من خودم الان که فکر میکنم مادربزرگمو مسخره میکردیم میگفتیم این فویلایی که استفاده میکنن یه بار مصرفه. شما چرا تمیزشون میکنین دوباره مصرف میکنین؟ میگفت خب چرا اسراف بکنیم؟ پلاستیکها رو میشست دوباره استفاده میکرد. الان که فکر میکنم میبینم چقدر این آدمایین که بعد از جنگ بزرگ شدن. قحطی دیدن. همهی این چیزا رو چشیده بودن انقدر درست عمل میکردن. شما نقش سوشال مدیا، رسانههای اجتماعی مثلا همین مثالی که میزنید راجع به استفاده از گوشت یا مواد خوراکی به طرزی افراطیای که بعضی از اینفلوئنسرها توی ایران هستند. تصاویر رو نشون میدن از یک سینی پر از غذا یا یک ساندویچ مثلا متریای که یک نفر میخوره. اینها اصلا جزو فرهنگ ما نبوده و به نظر اگه مردم یه کار خوبی میتونن بکنن اینه که اینجور آدما رو اینجور افرادو با نگاه کردن و دنبالشون رفتن تشویق نکنن. این خودش یه کار به نظر من مدنیه. واقعا یعنی تو کشوری که این همه ما آدم داریم که غذا ندارن بخورن، شب با شکم گرسنه میخوابن، نون ندارن بخورن، آدما میرن این چیزا رو میگیرن از یه مغازه به یه مغازه دیگه. مینیمالیسم مثل بودیسمه. یه روش زندگیه. تو وقتی که سالم زندگی بکنی، به وقت بخوری، درست بخوابی، اندازه مصرف بکنی، اندازهی خیلی کم. قناعته در واقع مینیمالیست. به نظر من میتونه یک فلسفه زندگی باشه. اینه که خب من چی دارم یا چقدر خوشم؟ چی رو دلم میخواد؟ هر وقت بچههای من میگن من اینو احتیاج دارم میگم احتیاج ندارین. دلتون میخواد. برو فکر کن. اگه واقعا احتیاج دارید حتما احتیاجاتت رو من برطرف میکنم. باید فکر کنه. میدونی جوونی که صبح تا شب داره بمبارد میشه. با این فکرا بیاد به من اقلا سه تا جملهای رو درست بگه. بگه من مثلا که کامپیوترم کار میکنه، این کامپیوتر رو احتیاج دارم. به خاطر اینکه موقع کلاس این چیزا رو باید این چیزا رو دانلود کرد. شاید بشه گفت یک احتیاجه ولی کی آیواج لازم داره؟ درسته که آیواچ اومده ولی هنوز اون ساعتی که بیست سال پیش دستمه رو استفاده میکنم.
من سوالام تموم شد. شما نکته دیگهای دارید که دوست دارید بگید؟
نه من خیلی خیلی راضیم از سوالاتون. خیلی خوشحالم که تنها کسی بودین که هی پدر من در میان نکشیدید!
دقیقا حواسم بود. چون شما خودتون اندازهی کافی انقدر ماشالله رزومهاتون قوی هست که زندهیاد پدرتون رو اگه میخواستم بگم واقعا کم لطفی میشد به شما. چرا که پدرتون که واقعا!
من راجع به آبنبات چوبی میخوام صحبت بکنم ناگزیر میزنن به اون سو. دیگه خوبیهای همچین پدری داشتن که خب زیاده. اینم به هر حال یه نکته شاید بشه گفت این مسائله هستش.
(اگر دوست دارید بیشتر راجع به بیبی کسرایی بدانید، دوست عزیزم، محمود فرجامی، در یکی از بهترین اپیزودهایش در پادکست شبچراغون با بیبی کسرایی صحبت کرده بود. اسم اپیزودش هم هست سیاوش به روایت بی بی، در پادکست شبچراغون از محمود فرجامی عزیز.)
خب تمرکز من در این اپیزود روی موضوع مینیمالیسم بود. اما همانطور که گفتم مستند دیگری را هم دیدم که واقعا حیف است دربارهاش حرف نزنیم. مجموعه مستند مرتب کردن با مری کاندو (Tidying up with Marie Condo) که از این مدل برنامه های تلویزیونی هست که تیم برنامهساز به خانه آدمهایی میروند که در تمیز کردن یا مرتب کردن خانه هایشان مشکل دارند. خانه های شلخته و وسایل درهم برهم. کلا هم در دنیا از این مدل برنامه ها زیاد ساخته میشود. مثلا یک مدل این است که تعدادی کارشناس نظافت میروند به خانه هایی با آشپزخانه های فوقالعاده کثیف و چرک و آنها را برق می اندازند و تبدیل میکنند به یک جای تمیز و دوستداشتنی.
نمیدانم مشابه این را در تلویزیون ایران داریم یا نه. اما این مدل برنامه ها هم سرگرمکننده هستند و هم خیلی آموزنده و نشان میدهند چطور یک خانه چنین شکلی پیدا میکند و کثیف میشود و حالا که کثیف شده چطور و با چه روشها و موادی میشود آن را تمیز کرد. تمیز کردن چقدر سخت است و بعد که تمام شد، چه تاثیراتی روی روحیه اعضای خانواده دارد و... . شاید به نظر بعضیها این مدل برنامه ها خیلی سطحی بیاید اما اتفاقا اینها خیلی بیشتر از چیزی که فکر میکنیم مهم هستند و باعث بهتر شدن سلامت جسمی و روحی آدمها میشوند.
مجموعه مرتب کردن با مری کاندو هم از همان مدل برنامه هاست که یک خانم ژاپنی به اسم مری کاندو به عنوان مشاور و مربی مرتب کردن در برنامه حضور دارد. برنامه امریکایی هست و ایشان انگلیسی هم بلد نیست اما با مترجمش میرود به خانه های مردم امریکا و بهشان میگوید که چهکار کنند که خانهشان را از وضعیت به همریخته دربیاورند. درواقع بحثشان مینیمالیسم نیست و تمرکزشان تنها روی مرتب کردن خانه است. این خانم کاندو روشی را برای خودش درست کرده که جالب است و جالبتر اینکه چطور توانسته همین ایده های ساده و درعینحال ارزشمند را تبدیل به بیزینس بکند، مشاوره بدهد، برنامه بسازد و محتوا تولید کند. روشش واقعا جالب است و به نظرم ارزش دارد در گوگل جستجویی بکنید یا حتی اگر کسی ذوقش را دارد، مطالبی را ترجمه کند و درموردش بنویسد. مثلا از نظر این خانم اقلام یک خانه در پنج دسته تقسیمبندی میشوند: لباسها، کتابها، کاغذها، اقلام متفرقه و نهایتا یادگاریها. ترتیب مرتب کردنش هم همینطور هست. یعنی میگوید با مرتب کردن لباسها شروع کنیم.
مثلا از اعضای خانواده به طور جداگانه میخواهد که هرچه لباس در کمدها و اتاقهای مختلف دارند را یک جا جمع کنند. یعنی همه را بیاورند بریزند روی زمین. مثلا آقای خانه برای خودش کتوشلوار، پیژامه، جوراب و هرچیزی را بیاورد. بعد یک دفعه میبینند تل بزرگی از لباس مقابلشان جمع شده. هدفش هم همین است که میزان زیاد لباسها را جلوی چشم آدمها بیاورد. تازه اینجا آدمها میبینند که چقدر لباس دارند و خبر ندارند. بعد خانم کاندو از آنها میخواهد که تک تک لباسها را با احترام و حوصله بردارند و نگاه کنند. دقت کنند که حسشان به آن لباس چطور است. آیا آن لباس حس لذت و شادی در درون آنها ایجاد میکند؟ اگر بله، میگوید لباس را تا کنند و توی کمد نگهدارند. اگر نه، میگوید از لباس تشکر کنند و با احترام کنارش بگذارند. یاد میدهد آنهایی که قرار است بمانند را چطور و با چه دقت و وسواسی تا و در کمد دستهبندی کنند. کاملا همان سیستم منظم و تمیز ژاپنی. لباسهایی هم که لذت و شادی ایجاد نمیکنند را یا اهدا میکنند یا دور میریزند. عین همین برنامه را برای سایر اقلام هم پیاده میکنند. کتابها و یادگاریها و... . در عین سادگی به نظرم اینها مهارتهایی خیلی خیلی ضروری هستند که ما آدمها کمتر مجال داریم که از جایی به صورت روشمند یاد بگیریم. از نظر هنری و علمی شاید این برنامه آنچنانی نباشد اما من دو سه قسمتش را دیدم و خوشم آمد. به نظرم هم سرگرمکننده بود و هم آموزنده. هر سه این مستندها را در نتفلیکس دیدم و به نظرم موضوع جالبی برای طرح آمد. امیدوارم برای شما هم جذاب بوده باشد.
این هم از اپیزود بیستم که آخرین قسمت از فصل اول پادکست داکس بود. ممنونم که من را میشنوید و به دیگران هم معرفی میکنید. تا فصل بعدی، اپیزود بعدی و فیلم مستند بعدی خدا نگهدارتان باشد.
بقیه قسمتهای پادکست داکس را میتونید از طریق CastBox هم گوش بدید:
مطلبی دیگر از این انتشارات
قسمت پنجم- جنایات لئوپولد در کنگو (قسمت اول)
مطلبی دیگر از این انتشارات
اپیزود بیست و دوم: توطئه دریایی (Seaspiracy)
مطلبی دیگر از این انتشارات
اپیزود پانزدهم : به من بگو کی هستم؟