رویایی در شهر...
عشق معصومانه - قسمت آخر
#پارتــنهم
#عشقـمعصومانه
ارتباط سروناز و حمید با وجود مخالفتهای خانوادههاشون ادامه داشت. روزهای خوش این دو عاشق با پیاده رویهای مداوم، امتحان کردن خوراکیهای جدید به سلیقه سروناز، وقت گذرونیهای هر روزه، دفاع سروناز از پروژهای که قرار بود به یک شرکت بصورت دورکاری ارائه بده و حمید همه جوره پشتش بود، کمکش میکرد و توی جلسه دفاعش به نمایندگی از خانواده سروناز حاضر بود، خریدن گل و هدیههای مورد علاقه سروناز و بی توجهی به حرف همکارای سروناز و حمید میگذشت. حمید طی یه حرکت انتحاری از شرکتی که با هم کار میکردن استعفا داد و تمام تلاشش رو میکرد که در نزدیکترین فرصت ممکن سروناز رو پیش خودش ببره. سروناز هم به اصرار حمید، رزومش رو براش فرستاد که به بخش مربوطه توی شرکتش ارائه کنه. مدیر رزومه سروناز رو تایید کرد و سریعا برای مصاحبه دعوتش کرد. سروناز هم مجبور شد مسیر همیشگیش رو عوض کنه و سمت شرکت جدید حمید بره.
- سروناز کجایی؟ مادر همسر مدیر عامل فوت کرده دارن از شرکت میرن زودتر خودتو برسون.
+ دارم میام تا ۵ دقیقه میرسم.
سروناز به سرعت به شرکت رسید و چند مرحله با مسئولین مربوطه مصاحبه کرد. حمید چند بار درباره مصاحبه سروناز پرس و جو کرد و به هر کسی که رسم رفاقت باهاش داشت داخل شرکت سروناز رو سپرد. استرس حمید توی این دوران خیلی بیشتر از خود سروناز بود. قرار بر این شد که سروناز راجب یک بخشی از مطالب مصاحبه مطالعش رو بیشتر کنه و برای مصاحبه دوم به اون شرکت بره. چالشهای کاری سروناز و حمید هم مثل زندگیشون خیلی زیاد بود اما هیچکدومشون کم نمیاوردن و تمام تلاششون رو میکردن که خودشون رو به همدیگه، به کارفرماها و به خانوادههاشون ثابت کنن. سروناز بعد از دو هفته به مصاحبه دوم رفت و داخل شرکت حمید استخدام شد.
توی این مدت سروناز که به حیوونا علاقه زیادی داشت سرپرستی یه گربه دو ماهه رو که سر غذایی که به گربههای خیابونی میداد و باقی گربههای بزرگتر نمیذاشتن از اون غذا بخوره و فکر میکرد توی خیابون داره اذیت میشه بر عهده گرفت.
۱۰ ماه گذشت. پدر حمید بالاخره با چند شرط قبول کرد که این دو نفر با هم ازدواج کنن. اما همچنان علاقهای به حمایت از حمید نداشت و همه هزینههای ازدواج و زندگی مشترک رو روی دوش حمید گذاشت. حمید هم بر خلاف میل باطنیش ماشینش رو فروخت تا بتونه یه خونه کوچیک برای زندگیشون بخره.
+ حمید الان میخوایم چیکار کنیم؟ با پول ماشین و پس اندازامون یه خونه ۶۰ متری هم نمیشه گرفت...
- نگران نباش عشقم حلش میکنیم.
+ ان شاالله که بتونیم. حمید، بذار یه چیزی بهت بگم. البته امیدوارم ناراحت نشی
- جانم بگو ناراحت نمیشم
+ اصلا نگران این موضوع نباش که پدرت حمایتت نکرده. تو از همین لحظه پدر من رو میتونی مثل پدر خودت بدونی و مادرمو مادر دوم خودت. مطمئنم هر کمکی از دستشون بر بیاد بهمون میکنن به شرطی که تو دوس داشتنتو ثابت کنی.
- معلومه که همه تلاشمو کردم و میکنم.
+ میخوام یه رازیو بهت بگم قول بده به هیچکس نگی.
- چه رازی؟
+ اون خونهای که استودیو داخلشه... اگه یکم به سر و روش برسیم و مامان و بابا اجازه بدن میتونه خونه ما باشه.
- آخه مامانت اون خونه رو به ما میده؟
+ راستش مامان گف یه چیزی بگم بهت. اون مغازهای که بهت نشون دادم رو مامان گف اگه یه مغازه دیگه اجاره کنین یه مدت بتونین توش کار کنین کلا میدم به خودتون. راجب خونه هم کلید خونرو شاید بهمون بده ولی دائمی نمیتونیم اونجا بمونیم.
- چه خبر خوبی! اشکال نداره یه مدت به سر و روی اون خونه میرسیم. میمونیم اونجا تا با پولی که دستمونه یه خونه جدید پیدا کنیم و بتونیم توش زندگی کنیم.
+ میدونم که میشه عشقم. تا حالاش شده از این به بعدشم میشه. ما همدیگرو ساده به دست نیاوردیم. اع اونجا رو نگا کن رو اون دیوار...
سروناز اشارهای به دیواری که روش حروف HS نوشته شده بود کرد و این دو نفر با خوشحالی جلوی اون دیوار چند تا عکس یادگاری با ژستهای متفاوت گرفتن. سروناز خودش عکاس بود. انقدر ژستهای دو نفری عاشقانه دیده بود که دلش میخواست تک تک این لحظهها رو خودش هم بتونه با پارتنرش ثبت کنه.
توی مسیر برگشت، یه مغازه موتور فروشی به چشمشون خورد و بخاطر علاقه خیلی زیاد سروناز به موتور وسپا، حمید یه موتور خوشرنگ صورتی برای سروناز خرید. روزها گذشت. سروناز و حمید با هم ازدواج کردن. سروناز از چندین سال قبل از شناختن حمید، همه چیزهایی که برای جشن عروسیشون دوس داشتن انتخاب کرده بود. چند ماه بعد هر دو مدیریت شرکت خودشون رو با همکاری هم به عهده گرفتن و توی زندگیشون بیشتر از قبل پیشرفت کردن. از طرفی توی چند تورنمنت مافیا و بازی فکری شرکت کردن و توی اونها هم تونستن پیشرفت کنن. سفرهای کوتاه یک روزه و چند روزه از علایق دوتاشون بود. دو تا مرغ عشق هم طبق قراری که با هم گذاشته بودن برای خونشون خریدن.
سالها گذشت...
+ حمید؟ یه هدیه برات دارم.
- هدیه؟ به چه مناسبت؟
+ همینطوری... آدم نمیتونه عشقشو سورپرایز کنه؟
- خوشم میاد همیشه سورپرایز کردنو دوس داریا...
+ مطمئنم با دیدنش خوشحال میشی.
یه جعبه کادویی آبی صورتی با یه جفت کفش کوچیک و یه پستونک داخلش... سروناز باردار بود و یه پسر تو راه داشت. حمید با دیدن محتویات جعبه از خوشحالی محکم سروناز رو بغل کرد و اشک از چشماش جاری شد. حمید بر خلاف پدرش قصد داشت مسیر زندگی خودشو به پسرش یاد بده. سروناز و حمید توی دوران دوستیشون اسم بچههاشون رو انتخاب کرده بودن. ستارک و مهریار. حتی گاهی به شوخی اسم اسفندیار هم به ذهنشون میرسید. اما فکر نمیکردن که این عشق پایانش نزدیکه. بعد از گذشت چند ماه، در ماههای آخر بارداری سروناز، اتفاق مهیبی افتاد. حمید طی یه سفر هوایی به یک ماموریت خارج از شهر رفته بود و مجبور شده بود سروناز رو به خانوادش بسپره. در مسیر برگشت، هواپیمایی که حمید داخلش بود بعد از ۱۶ دقیقه به دلیل نقص فنی ارتفاع کاهش پیدا کرد و در مدت زمان ۹۰ ثانیه این هواپیما در شهر تهران سقوط و به یکی از ساختمانهای شهر برخورد کرد. سروناز با شنیدن این خبر از تلویزیون دچار درد شدیدی شد و پسر سروناز کمی زودتر از روز موعود متولد شد. سروناز به یاد همسرش اسم پسرش رو حمید گذاشت و سالها به یاد حمید با دلتنگی شدیدی زندگی کرد. بعد از بزرگ شدن حمید متوجه شد که پسرش هم مثل پدرش دچار بیماری هموفیلی شده اما لحظهای نذاشت روزهای زندگی پسرش سخت بگذره...
سرگذشت این عشق تلخ بود اما کاش همه پسرها و مردها یاد بگیرن که مثل حمید باشن.
مطلبی دیگر از این انتشارات
عشق معصومانه - قسمت هشتم
مطلبی دیگر از این انتشارات
عشق معصومانه - قسمت سوم
مطلبی دیگر از این انتشارات
عشق معصومانه - قسمت چهارم