رویایی در شهر...
عشق معصومانه - قسمت سوم
#پارتــسوم
#عشقـمعصومانه
اعتماد... اعتماد... اعتماد... ترسی که سروناز هر لحظه توی زندگیش داشت. سروناز از همه ضربه خورده بود... از خانوادش، دوست و رفیقاش، عشقش... سروناز میترسید خیلی زیاد... دلش میخواست برای بهتر شدن حالش هر چیزیو تجربه کنه. تنها کسی که کنارش از هیچی نگران نبود و نمیترسید، حمید بود.
- حمید، یه چیزی میشه ازت بخوام؟
+ جانم بگو
- فردا عصر کی کارت تموم میشه؟
+ عشقم میدونی دیگه فردا کلاس گذاشتن برامون یکم دیرتر تموم میشم. چطور؟
- هیچی بیخیال...
+ سروناز؟ خوبی؟ چی شده بگو بهم.
- حمید راستش... راستش برای من زیاد مهم نیس اولویت اولت باشم یا نه ولی هیچوقت دلم نمیخواد اولویت آخرت باشم...
+ میدونم جانم. برا فردا برنامه خاصی داشتی؟ میخوای مرخصی بگیرم؟ تو واسم از اون خراب شده مهمتری میدونی که.
- میدونم... نه اشکال نداره برو سر کلاست منم میمونم با هم برگردیم. میشه؟
+ بنظرت میتونم بگم نه؟
حمید زیر چشمی نگاهی به قیافه سروناز انداخت. صورتش از خجالت گل انداخته بود و لبخند ریزی روی صورتش داشت. لپ گلگون سروناز رو کشید.
+ ولی حس میکنم یه چیز دیگه میخواستی بگیا...
- راستش میخواستم بریم اتاق فرار ترسناک... تا حالا کسیو نداشتم بتونم توی همچین شرایط ترسناکی بهش تکیه کنم.
+ وای راس میگی سروناز... ببخشید هر بار گفتی من نتونستم همراهت باشم همچین جاهایی... قول میدم بیشتر برات وقت بذارم از این به بعد. خوبه؟
- مرسی زندگیم... من انتظار زیادی ازت ندارم.
+ میدونم میشناسمت بهتر از خودت.
- مرسی که پیشمی حمید...
+ قربونت... اع یه نمای صورتی میبینم اون جلو. ببین اون کافس که میگفتی؟
- نمیدونم صب کن... کافه پینک.... آره خودشه
+ حله بریم.
یک ماهی که سروناز و حمید با هم بودن دقیقا زندگی بود که توی تصوراتش داشت. سروناز از بچگی یه دنیای خیالی برای خودش داشت. بخاطر اختلاف سن بالاش با پدر و مادرش و تک فرزند بودنش، اینکه گاهی خانوادش خصوصا پدرش درکش نمیکردن باعث شده بود از شروع نوجوانیش تا الان دنیای خیالیش همراهش باشه. یعنی حمید همون سامان توی خیالاتش بود؟ پسری که بر خلاف اکس تاکسیکش هر لحظه پیشش بود، همیشه تعریفش رو میکرد، یکبار هم نشده بود بدش رو بگه. سروناز هم سعی میکرد هیچوقت ناراحتش نکنه، ایراداتش رو زیاد به روش نیاره. ولی... مریضی حمید.... اذیتش میکرد...
میدونم که حالش بهتر میشه، میدونم که زندگیم از این رو به اون رو میشه آرامش از دست رفتم برمیگرده...
+ سروناز تو فکریا... مطمئنی چیزی نشده؟
- آره آره خوبم. من خیلی ناراحت باشم کلا میرم تو سکوت
+ حتی لبخند هم نمیزنی... میدونم. منم اونطوریم.
- چقد به هم شبیهیم. کاش میشد همیشه پیش هم بمونیم.
+ من که جایی نمیرم. هستم همیشه. بهم قول بده تو هم همیشه بمونی پیشم
- برم؟ کجا رو دارم که برم؟ کیو دارم بجز تو؟
+ حالاااا این حرف رفتنارو بیخیال. من فقط نگران مریضیمم. از یه طرفم خونه ندارم میترسم خانوادت قبولم نکنن.
- من با تو توی یه چادر هم میمونم دیوونه. خونه چیه؟
+ خانوادتم همینو میگن؟
چند لحظه سکوت توی کافه برقرار شد.
- ببین بذار یه چیزیو بگم بهت. من آدمیم که اگه مطمئن شم یکی دوسم داره هزارمو میذارم براش.
+ بنظرت من دوستت دارم؟
- اگه بگم پررو نمیشی؟
+ نپرس فقط بگو.
- حس میکنم زیادی دوسم داری. در مورد خونه هم نگران نباش حلش میکنیم.
+ حله پس بریم از همین اطراف کت شلوار بگیرم. فردا میام خواستگاری فرداشم بریم عقد کنیم بعدم عروسی بریم سر خونه زندگیمون
- ماشالله صبر نداریا 😂😂
+ ۶ ماه صبر کردم دیگه بسه 😁
- بخدا که دیوونهای.
ادامه دارد...
مطلبی دیگر از این انتشارات
عشق معصومانه - قسمت هفتم
مطلبی دیگر از این انتشارات
عشق معصومانه - قسمت آخر
مطلبی دیگر از این انتشارات
عشق معصومانه - قسمت هشتم