عشق معصومانه - قسمت هشتم

#پارت‌ــ‌هشتم

#عشق‌ـ‌معصومانه

روز اول گذشت. سروناز همچنان تماسی با خانواده حمید نگرفته بود و خانواده حمید فکر میکردن پیش دوستاشه و هنوز پیگیر حالش نشده بودن. فردای اونروز سروناز بعد از بیدار شدن از خواب متوجه تماس‌های متعدد با گوشی حمید شد. مادر حمید بود. از نگرانی اتفاقات پیش اومده، نمیتونست با خانواده حمید در ارتباط باشه. از طرف دیگه، بعد از مریضی عمو و پدر حمید، دلش نمیخواست خانواده عشقش نگران حمید هم باشن. توی فکر بود که تماس بگیره یا نه که گوشی حمید زنگ خورد.

- الو پسرم؟ چرا جواب نمیدی؟‌ نگرانت شدم از هر کی میتونستم پرسیدم خبری ازت نداشتن

+ س س س س سلام. من سرونازم. دوس دختر حمید. حمید... حمید الان....

- دخترم چرا من و من میکنی؟ حمید چی؟ چی شده؟ اصلا... اصلا گوشی حمید دست تو چیکار میکنه؟ خودش کجاست؟

+ لطفا نگران نباشید... حمید...

- دهعععع د بگو دیگه دختر

+ حمید توی کماست... به سرش ضربه خورده. ولی... ولی نگران نباشید زود خوب میشه من کنارشم.

- چی؟ چی گفتی؟ کما؟ الان... الان بیمارستانه؟ کدوم بیمارستان؟ کجا؟ اصلا... اصلا تو کدوم گوری بودی وقتی اونطوری شد؟

+ لطفا به خودتون مسلط باشین. من... من اصلا اون لحظه پیشش نبودم. الان بیمارستان امام رضا هستیم.

- من یه پسر بیشتر ندارم. پسر من الان ۲ روزه جواب منو نداده اگه یه تار مو از سرش کم بشه...

+ نگران نباشید. من میدونم حمید قویه...

- هوووووففففففف... من که میدونم سر مخالفت ما با ازدواجتون جواب نمیده. الان میام

+ بیاین. من دو روزه اینجا پیششم. حمید باید برگرده...

- پیششی؟

+ بله. منتظرتون هستم.

مادر حمید کمتر از پدرش با این ازدواج مخالف بود و با شنیدن تعریف پسرش از سروناز و اینکه سروناز عین دو روز رو پیش حمید مونده بود، کمی دلگرم شده بود ولی اعتقادات سنتی این خانواده ضربه بدی به رابطه سروناز و حمید زده بود. چند ساعت گذشت تا اینکه...

- داداشم... داداشم کجاست؟

+ سلام سلنا جان.

- سروناز داداشم چی شده؟ 😭

+ سلنا نگران نباش... مطمئنم خوب میشه...

- بخدا نمیدونم چرا بابا و مامان لجشون گرفته سر ازدواجتون... مطمئنم اگه مخالفت نمیکردن اینطوری نمیشد 😭

+ تو دعا کن حمید حالش خوب شه، درستش میکنیم همه چیو.

- الان کجاست؟

+ انتهای سالن تو icu. بیا باهام ببرمت پیشش.

- تو این دو روزو پیشش بودی؟ 😔

+ سلنا نمیدونی چی کشیدم این دو روزو... اینجا بودم. نمیذارم تنها بمونه سلنا. دور از جون تو، نمیخوام فک کنه منم مثل بقیه‌ام.

- کاش خانوادم قدر دوست داشتنتونو میدونستن...

+ بیخیال درست میشه...

- سروناز، میدونم الان حالت خیلی خوب نیس درکت میکنم ولی... میخوام یه چیزی بهت بگم.

+ جانم بگو؟ چی شده؟

- راستش... راستش حمید...

+ حمید چی؟

- حمید سیگار میکشه... از لحظه‌ای که فهمیده مامان و بابا اجازه نمیدن. راستش اعصابش خیلی خورده. پیش روانپزشک هم رفت ولی چون تازه مریضیش بهتر شده بود، دکتر قرص و دارو تجویز نکرد.

+ مگه... مگه از کی بوده این جریان؟

- حمید چند وقتی هست موضوع رو با خانواده مطرح کرده. اونموقع که با هم رفته بودین پیش دکتر اوضاع اعصابش اصلا خوب نبود.

+ آره میدیدم همون حمید همیشه نیست ولی خیلی جلوی خودشو میگرفت. از قیافه و لحن صحبتش معلوم بود یه چیزی شده.

- سروناز... مراقب حمید باش. حمید... حمید خیلی تنهاست. قبل از بودن با تو آخرین باری که میخندید با خونواده با هم رفته بودیم پینت بال ولی از وقتی تو رو داره عجیب حالش بخاطر بودن تو خوبه.

+ میدونم، منم... سلنا بابا واقعا حمیدو خیلی اذیت کرده؟

- اوهوم... گاهی دلش میخواست از خونه بره و دیگه برنگرده. ماشینشو یادته؟

+ آره آره

- حمید به سرش زده بود بجای ماشین یه مغازه یا یه خونه کوچیک بگیره که از خونواده دور باشه. من قانعش کردم که بخاطر تو یکم دیگه تحمل کنه.

چشمای سروناز پر شد. آرامش حمید از آرامش خودش براش مهمتر بود و این جریانات سروناز رو اذیت میکرد. ولی حمید قوی و شجاع بود و سروناز میدونست که از پس این قضیه برمیاد. سروناز سلنا رو پیش حمید برد. سلنا چند سالی از سروناز و حمید کوچیکتر بود اما با این وجود،‌ صمیمیت خاصی بین سروناز و سلنا بوجود اومده بود. سلنا با دیدن وضعیت حمید حالش بد شد... سروناز سلنا رو بغل کرد و اشک هر دوشون سرازیر شد. هر دو دختر قصه اون لحظه تنها چیزی که حالشون رو حتی یه لحظه خوب میکرد یه آغوش محکم و گرم و نرم بود. چند دقیقه‌ای گذشت. تلفن سروناز زنگ خورد. ژاله پشت خط بود.

+ بله ژاله؟

- سروناز بهتری؟ ببین درکت میکنما شرایط سختیه ولی اینهمه نگران نباش. حمید منم مریضه رفته تهران پیش دکتر بدجوری نگرانشم.

+ نمیدونم ژاله هر روز حرفای جدیدی میشنوم اعصابم خیلی خورده خیلی. دلم براش خیلی تنگ شده تو این حال میبینمش حالم بد میشه

- منم خیلی دلم تنگه. ولی درست میشه همه چی نه؟

+ ان شاالله.

سروناز در حال صحبت با تلفنش بود که مادر و پدر حمید رو دید.

+ ژاله من بعدا بهت زنگ میزنم. خانوادش اومدن... سلام خوب هستین؟

- حمید من کجاست؟ سروناز سر تو تو خونه جنگ اعصاب راه افتاده پسر من بلایی سرش بیاد...

سروناز سکوت کرد و سعی کرد خانواده حمید رو پیشش ببره. به سمت بوفه بیمارستان رفت و برای مادر حمید، نعیمه خانوم یه آب معدنی و کیک گرفت تا کمی به خودش بیاد. پدر حمید بر خلاف مادرش کاملا بی تفاوت به مریضی پسرش، هیچ اعتنایی به سروناز نکرد.

+ میدونم الان ناراحتین ولی بهتون قول میدم تا حمید دوباره مثل قبل سر پا نشده از کنارش تکون نخورم.

- دخترم معذرت میخوام یکم عصبی شدم... اوضاع بد خونه از یه طرف حال حمید از یه طرف... بی تفاوتی پدرش به همه چیز... من از خدامه با تعریفهایی که از حمید شنیدم شما با هم باشین ولی نمیتونم رو اعتقاداتم پا بذارم...

+ من ایمان دارم که خدا همه چیو درس میکنه. باور کنین همه چی به این سختی که شما میگین نیست... مادر من همیشه میگه همه چیز چاره داره جز مرگ.

- امیدوارم...

چند روز گذشت. سروناز هر روز پیش حمید بود و بهش امید میداد شاید که دوباره به هوش بیاد و سر پا شه. یک هفته به همین منوال گذشت... سروناز روی صندلی‌های پشت شیشه اتاق حمید نشسته بود منتظر پرستار که نتیجه معاینات حمید رو بگه که یکدفعه چند بار صدای حمید اومد که صدا میکرد...

- رو...یا

+ خانم کریمی دکترو خبر کنین آقای جمالی به هوش اومدن. اینجا رویا داریم؟

- خانم پرستار چی شده؟ رویا... منم.

+ مگه شما اسمت سروناز نبود؟

- چرا اسمم سرونازه ولی... حمید اسم مستعار منو میدونه... میشه... میشه برم پیشش؟

+ لطفا بذارین اول دکتر بیاد معاینش کنه بعد. خداروشکر هوشیاریشو بدست آورد...

- 😍 خدایا شکرت

دکتر بالای سر حمید اومد. علائم حیاتی بدن حمید رو بررسی کرد. حمید هوشیاری کاملش رو بدست آورده بود و تنها چیزی که خاطرش بود،‌سروناز بود. سروناز بعد از انجام معاینات پیش حمید رفت. دستش رو گرفت و بوسید.

- حمیدم... منم سروناز... منو یادته؟

+ سروناز... من... من کجام؟ چی شده؟ چرا حس میکنم چیزی یادم نیست...

- عشقم به خودت فشار نیار... من اینجام پیشتم. استراحت کن.

+ سرم... سرم درد میکنه... میشه بهم بگی من کجام؟ چه اتفاقی افتاده برام؟

- مرد لجباز من... یکم صبر کن حالت که بهتر شد همه چیو واست تعریف میکنم. فعلا استراحت کن منم برم به خانوادت خبر بدم بیان.

+ خانواده... آخخخ

- حمید جانم خودتو اذیت نکن. 🥺 تحمل دیدن این حالتو ندارم.

+ سروناز منو ببخش... حس میکنم خیلی اذیتت کردم.

- فعلا که داری پسری که من دوس دارمو اذیت میکنی 😒

+ عشقم... میشه از پیشم نری؟

- عزیز دلم اینجام تا کامل خوب نشی از کنارت جم نمیخورم.

+ البته باید از کنارشون جم بخورین چون تا ۲۴ ساعت اگه اوکی باشن باید منتقلشون کنیم بخش 😄

- خانم رحیمی واقعا این مدت اذیتتون کردم ببخشید.

+ آقا حمید قدر این سروناز خانمتو بدون عین یک هفته رو موند اینجا تا خوب شیا.

هر سه نفر خندیدن. سروناز دوباره داشت حالش بهتر میشد. معجزه عشق دوباره شادیو به دل سروناز برگردوند. سروناز به خانواده حمید خبر داد. سلنا و مادر حمید این بار با هم اومدن اما خبری از پدر حمید نبود. حمید به کل از حمایت پدرش نا امید شده بود اما همچنان عزمش رو جزم کرده بود تا خانوادش رو راضی به ازدواجشون کنه. این بار مادر حمید راضی شده بود اما پدرش به این سادگی‌ها به این ازدواج تن نمیداد...

چند روزی گذشت و حمید از بیمارستان مرخص شد. سروناز کل اتفاقای پیش اومدرو برای حمید تعریف کرد و کم کم حمید همه چیز رو یادش اومد

+ ولی کیف کردم یکیشون رو بد زدما... پولای نقدمو که همشو دزدیدن خداروشکر تو هستی خبر دادی به فرهاد و فرزاد که پیگیری کنن. راستی سروناز من باید بابت یه چیزی ازت عذر بخوام.

- بابت چی؟ بازم افتادی رو دور عذرخواهی؟ 😁

+ بابت اینکه بهت نگفته بودم سیگار میکشم... بابت اینکه نگفته بودم خانوادم خیلی وقته راضی نیستن. راستی من احتمالا به همین زودیا برم یه شرکت دیگه برای مصاحبه. از همین الان استرس دارم دعا کن قبولم کنن تو رو هم ببرم پیش خودم.

- عشق من سیگار راه حل هیچ چیزی نیست فقط خودتو نابود میکنه. لطفا مواظب ریه‌هات باش...

+ بهت قول میدم کنارش بذارم. واقعا تحت فشارم. میدونم بوی دودش تو رو هم اذیت میکنه ولی... حالم خیلی گرفتس سروناز. اگه نشه چی؟ عذاب وجدانمو چجوری آروم کنم؟

- منم حالم گرفتس... درستش میکنیم حمید بهت قول میدم. تصمیم گیرنده زندگی تو خودتی نه پدرت. خب؟

+ ممنون که انقد دوسم داری سروناز. نمیدونم تو این شرایط اگه نداشتمت باید چیکار میکردم.

حمید دست سروناز رو بوسید و با هم برای پیاده روی سمت کوه رفتن. طبق معمول همیشه، با تله کابین رفتن و پیاده با موزیک انگلیسی مورد علاقشون که توی گوش هردوشون پخش میشد به سمت خونه برگشتن.

ادامه دارد...