عشق معصومانه - قسمت هفتم

#پارت‌ــ‌هفتم

#عشق‌ـ‌معصومانه

روزهای خوش سروناز و حمید کنار هم در حال سپری شدن بود. عشق معصومانه سروناز و حمید از رویایی ترین عشق‌هایی بود که برای سروناز غیر قابل تصور بود. سروناز خیلی وقت‌ها میترسید که اتفاقی برای حمید بیفته غافل از اینکه جزر و مدهای این عشق هنوز اتفاق نیفتاده بود. روند درمان حمید به خوبی در حال سپری شدن بود و سروناز هر لحظه از درمان حمید کنارش بود. مهر ماه ۱۴۰۳،‌ آخرین جلسه‌ درمان بود که سرنوشت بیماری حمید رو تعیین می‌کرد. مثل همیشه سروناز و حمید با هم راهی مطب شدن. سروناز نگران این بود که چه سرنوشتی در انتظارشه.

- سروناز جانم خوبی؟

+ حمید نگرانم... میدونم وابستگی چیز خوبی نیست ولی...

- دخترک عاشق نگران نباش. خودت مگه همیشه نمیگفتی قراره حالم خوب بشه؟

+ چرا چرا... راس میگی نباید انقد ضعیف باشم. میدونم که کاملا خوب شدی.

- تو قوی هستی. نگرانی از ضعف نیست.

سروناز سرفه عصبی داشت. سرفه‌هایی از عمق ریه‌هاش که وقتی مضطرب بود، امونش رو میبرید...

- سروناز؟ خیلی بد سرفه میکنیا... میخوای ببرمت دکتر؟

+ نه بابا بریم دکتر برمیگرده میگه خودت میدونی از چیه این سرفه‌ها. پاشو برو چیزیت نیست.

- مگه از چیه؟

+ خودتم خوب میدونی.

- بخاطر نگرانی از حال من؟

+ اوهوم

- دیوونه جان نگران نباش من خوبم.

+ ان شاالله که همینطوریه. باز خداروشکر که با این حالت سیگار اینا نمیکشی. من از بوی دود متنفرم. بابام سیگاریه میدونی که؟

- بله چند باری که باهاش حرف زدم دیدم. یکم هم عصبی طوره.

+ آره همیشه استرس داره، نگرانه، عصبیه... یکمشم بخاطر سنشه.

- درسته... خب دیگه نزدیک مطبیم جا پارک سخت پیدا میشه همینجا پارک میکنم. بریم ببینیم دکتر چی میگه بعدش بخاطر سرفت میبرمت درمونگاه.

+ باشه جانم مرسی. فعلا بریم ببینیم دکتر چی میگه.

از ماشین پیاده شدن. ساعت دم دمای ۷ شب بود. هوا کمی سوز داشت و سروناز سردش شده بود. دخترک لاغر قصه یه پافر صورتی با یه بافت کرمی رنگ پوشیده بود.

- سروناز مراقب باش. مث اینکه لباس صورتیت به ماشینا سیگنال میده ها. راستی سردته؟ بغلت کنم یا کاپشنمو بدم بهت؟

سروناز لبخند ریزی زد.

+ آخه کاپشنتو بدی خودت سردت میشه

- مهم نیس

حمید کاپشنش رو به سروناز داد.

+ ولی کاپشنت به من بیشتر میادا. خیلیم بیشتر از لباس خودم گرم میکنه. شوفاژ کار گذاشتی تو لباست؟

حمید لبخند زد. حمید از طرفی خوشحال بود که عشق سروناز حالشو بهتر کرده اما از طرفی کمی نگران بود. نگران هر اتفاقی که خوشبختی، حال خوب و آرامش الانش رو ازش بگیره. حمید اعتقاد داشت خودش و سروناز دو انسان مستقل بودن که عشق به هم وصلشون کرده بود. به مطب دکتر رسیدن. هر دو نگران از اینکه دکتر چه نظری قراره راجب بیماری حمید بگه.

+ خب نتیجه آزمایش‌ها و پروسه درمان میگه باید بگم که...

- دکتر نتیجه خوبه یا بد؟

+ نگران نباشید شکر خدا روند درمان خوب پیش رفته. دیگه نیازی نیست درمان رو ادامه بدین. ولی باز اگه علائمی دیدین حتما بیاین مطب.

- خداروشکر. ممنون آقای دکتر خیلی لطف کردین.

سروناز و حمید خوشحال از شنیدن این خبر،‌ از مطب دکتر خارج شدن.

+ خبببب آقا نمیخوان شیرینی بدن؟

- نمیخوای بریم دکتر برا سرفه‌هات؟ مطمئنی؟

+ نه خوبم.

حمید دست سروناز رو گرفت و سمت یکی از رستوران‌های مورد علاقش برد.

- پس بریم شیرینی. هر چی دلت میخواد سفارش بده.

+ باوشه. گفته باشم غذای جدید و عجیب غریب سفارش میدما.

چند دقیقه گذشت. سفارش سروناز یه غذای گوشتی بود با طرز پخت شبیه به پیتزا. حمید همیشه اینطور غذاها رو با سس خوشمزه تر میدونست. سس رو از دست سروناز گرفت و یه حرف H روی غذا نوشت.

- الان غذا خوشمزه تر میشه. سروناز میگم که... یه موضوعیو میخوام بهت بگم.

سروناز میگم که... یه موضوعیو میخوام بهت بگم.

+ جانم بگو؟

- یکی از عکسای جدیدتو میفرستی؟ میخوام نشون مامان بدم. حالا که حالم بهتره یه مدت بعد بیایم خواستگاری با خانواده. قضیه رو رسمی کنیم.

+ جدی میفرمایید؟ 😅 بذار استرس قبلی بخوابه بعد شوک جدید وارد کن 😂 یدونه پیدا میکنم میفرستم برات.

استرس همه وجود سروناز رو گرفت. الان یعنی مادر حمید منو میپسنده؟ قراره چه اتفاقی بیفته؟ اون شب بعد از خواستگاری توی ایونت از شوکه کننده ترین روزها برای سروناز بود. سروناز از زمان آشنایی با حمید، انگیزه لاغر شدن داشت و توی کمتر از ۶ ماه، وزن زیادی رو کم کرده بود. یه عده از فامیل‌های سروناز فهمیده بودن این اتفاق شاید مقدمه ازدواج سروناز بود. سروناز از طرفی هیجان زیادی داشت و از طرف دیگه نگران بود که اگه نشه چی؟

چند روز گذشت. سروناز و حمید تلفنی در حال صحبت بودن.

+ چه خبر؟ مامانت چی گفت؟

- عکستو به مامان نشون دادم. در موردت باهاش صحبت کردم.

+ خب؟ خوشش اومد؟

- راستش... سروناز نمیدونم چطوری بگم بهت...

+ چی شده حمید؟ نگرانم نکن

- خانوادم با ازدواجمون مخالفن. مامان کمی ازت خوشش اومد ولی خانواده من اهل ازدواج سنتین. خیلی به این نوع ازدواج اعتقادی ندارن.

+ چی؟ یعنی چی؟

- من همه تلاشمو میکنم راضیشون کنم...

دقایقی گذشت. اشک چشمای سروناز رو پر کرده بود. سروناز بر خلاف انتظاری که از خودش داشت وابسته حمید شده بود. تمامی خاطراتش عین فیلم از جلوی چشمهای حمید رد میشد.

+ حمید؟ حمید کجا رفتی؟ تو قول داده بودی... حمید؟

صدای نفسهای حمید توی ذهن سروناز حک میشد. سروناز با گریه لباس‌هاشو عوض کرد و به اتاق خلوتی که قرار بود استودیوی مشترک حمید و سروناز بشه رفت. دقایقی گذشت. سکوت نگران کننده حمید با صدای آژیر آمبولانس قاطی شد...

+ حمید چی شد؟

تلفن قطع شده بود. دقایقی بعد پرستار با آخرین شماره‌ای که حمید باهاش در ارتباط بود تماس گرفت:

سلام. وقتتون بخیر. خانم سروناز؟

+ بله بفرمایید؟

- من از بیمارستان امام رضا تماس میگیرم. این شماره آخرین تماس اقای حمید بود.

+ بیمارستان؟ چرا؟ چی شده؟ من نامزدشم

- متاسفانه ضربه‌ای به سر نامزدتون اصابت کرده ظاهرا بهشون حمله شده و ازشون دزدی کردن.

+ چی؟ الان... الان حالش چطوره؟

سروناز سابقه حمله پانیک داشت و اتفاقات عجیبی رو پشت سر گذاشته بود. تنگی نفس، درد قفسه سینه، سرفه‌های عصبی،‌ کرخت شدن دستا و پاهای سروناز در حال اتفاق افتادن بود.

- متاسفانه باید بگم نامزدتون... توی کماست

+ مممن من الان خودمو میرسونم

سروناز با صورتی پر از اشک با عجله بدون خبر دادن به خانواده به سمت بیمارستان راهی شد.

+ حمید... حمید کجاست؟

- لطفا آرامش خودتون رو حفظ کنین. یه لحظه اینجا بشینین. خانم کریمی یه لیوان آب میارین؟

+ خانوم الان به من زنگ زدن گفتن نامزدم تو کماست. سرش...

- شما نامزد اون آقایی هستین که به سرش ضربه خورده؟

+ توروخدا فقط بهم بگین حمید من کجاست 😭 من سابقه پانیک دارم حالم خوب نیست.

- خانم رحیمی آب

+ ممنون. لطفا یه تخت بیارین یه آرامبخش به این خانوم تزریق بشه.

سروناز هم به داخل بخش اورژانس منتقل شد. یه آرامبخش با یه سرم بهش تزریق کردن.

+ حمید کجاست؟ 😔 لطفا بذارین ببینمش...

- یکم استراحت کنین. سرمتون که تموم شد، استراحتتون رو که کردین میبرمتون پیش نامزدتون.

+ خانم رحیمی نامزد من تازه مریضیش خوب شده 😔 ما قراره ازدواج کنیم...

- متاسفم... ولی نگران نباشید ان شاالله که حالشون خوب میشه.

چند ساعت گذشت. گوشی سروناز طبق معمول همیشه روی سایلنت بود و مادرش ۱۵ بار باهاش تماس گرفته بود. با مادرش صحبت کرد و جریان رو بهش گفت. خانم رحیمی بعد از تحویل دادن وسایل حمید به سروناز، اون رو پیش حمید برد. سروناز چشم‌هاش پر شده بود. عکس پس زمینه سروناز روی گوشی حمید بود. سارق‌ها کل پول نقد و کارت بانکی‌های حمید رو دزدیده بودن اما ظاهرا حمید مقاومت کرده بود و باقی وسیله‌های حمید دزدیده نشده بود.

+ تا کی توی این وضعیت میمونه؟ 😔

- معلوم نمیشه شاید یک روز شاید یک سال. امیدوارم زودتر خوب شن.

+ میتونم یه خواهش ازتون داشته باشم؟ میتونم برم پیشش؟

- بله فقط خیلی زیاد نمیتونین پیشش بمونین.

سروناز پیش حمید رفت دستش رو گرفت و گفت: حمید لطفا زودتر خوب شو. بخاطر من 😔 ببخشید اگه ناراحتت کردم اصلا من به جهنم فقط خوب شو...🥺 چشمهای سروناز دوباره پر شد. دخترک احساسی قصه انقدر حالش بد بود که دنبال یه جایی برای داد زدن و گریه کردن میگشت. یه کنج خلوت شاید بالای کوه... اما بودن پیش حمید براش مهمتر بود.

+ خانم رحیمی من میخوام پیش حمید بمونم. میدونم زود حالش خوب میشه. امکانش هست؟

- بله مشکلی نیست. فقط کارهای مربوط به سرقت رو هم باید یه نفر حل کنه.

+ اشکالی نداره. خداروشکر کارت ملیش اینجا هست. خبر میدم از دوستاش بیان حل کنن.

- باشه. هماهنگ میکنم فقط اینجا نمیتونین بمونین. به خانوادشون شما اطلاع میدین؟

+ راستش فک نکنم بخواد فعلا خانوادش نگران بشن. ولی بعدا خبر میدم بهشون.

سروناز با دو تا از دوستای حمید که قرار بود بعد از ظهر همونروز با هم باشن زنگ زد و قضیرو تعریف کرد. دوستای حمید برای قضیه سرقت و انجام کارهای بانکی و قطع یکی از سیمکارت‌های حمید که دزدیده شده بود اقدام کردن و سروناز به مدت یک هفته هر روز پیش حمید موند تا بلکه حال حمید بهتر بشه

ادامه دارد...