رویایی در شهر...
عشق معصومانه - قسمت ششم
#پارتــششم
#عشقـمعصومانه
سروناز از خوشحالی اتفاقی که افتاد به گریه افتاده بود. روحیات سروناز انقدر لطیف و پاک بود که گاهی حتی در حین خوشحالی هم اشک میریخت. باورش شده بود که اتفاقاتی که داره میفته واقعیه. رویای سروناز به واقعیت تبدیل شده بود. سامان خیالات سروناز که از بچگی باهاش زندگی کرده،همون حمیده که انقدر عاشقانه باهاش رفتار میکنه. سروناز بالاخره به رویای بچگیش رسیده بود بعد از سالها انتظار بی وقفه.
+ چرا گریه میکنی پرنسس؟
- چیزی نیست از خوشحالیه. واقعا انتظارشو نداشتم.
+ فک کردی فقط خودت از این کارا بلدی؟ 😌
- تو خیلی خوبی میدونستی؟
+ وقتی کسی به خوبی تو تو زندگیمه بایدم قدرتو بدونم فرشته من
- خبه خبه ... دور از چشم من چه دل و قلوه ای بهم میدینا... 😏
+ 😂😂 ببخشید خانم کرمی مزاحم ایونت شما هم شدیم
- نه بابا این چه حرفیه. الهی خوشبخت باشین همیشه.
+ مرسی خانم کرمی ممنون. مرسی که همیشه باعث میشین شما رو خانواده دومم بدونم.
- حالا دو کفتر عاشق قصد دارن بیان بازی یا نه؟
+ آره آره چرا که نه... فقط من اولین بارمه دارم بازی میکنما
- نگران نباش. حالا میبینی یهو شب چشم باز کردیم 😂
بازی ران شد. اولین بازی حمید، پدرخوانده شد و سروناز ماتادورش. یار سومشون هم کلا از بازی هیچ چیزی بلد نبود. سروناز شبها سعی میکرد به حمید یاد بده که چیا بگن روز بعد. روند بازی خیلی خوب پیش نرفت و با وجود چند سانس بازی بد شهروندها، باخت مافیا رقم خورد.
- دیدی بهت گفتم با هم چشم باز میکنیم 😂
+ ببخشید اگه بخاطر من باختیم
- نه بابا کلا منم حواسم به بازی نبود. ولی خوشحال شدم بالاخره بازی کردی 😁
+ از این به بعد بیشتر میام بازی قول میدم
- پس از این به بعد همه بازیارو میایم 😬
+ کار و زندگی رو ول میکنیم میایم مافیا 😂😂
سانس دوم بازی هم ران شد و نزدیکای شب، زمان برگشتشون به خونه بود. هوا به شدت ابری بود. اون تایم از سال کمتر پیش میومد که بارون شدیدی بباره اما اون سال از شانس خوب سروناز و حمید بارشها خیلی بیشتر شده بود.
- حمید فک کنم قراره بارون بباره. حوصله داری یکم زیر بارون قدم بزنیم؟
+ میخوای ماشینو بذارم پارکینگ پیاده برگردیم؟
- آره جفتی سرما بخوریم ناقل بشیم 😂😂
+ بذار یه پارکینگ این دور و بر پیدا کنم بریم.
- فقط حس میکنم یه چیزی کم داریم 😁
+ معتاد عزیز چشم قهوه هم میخرم برات 😂 فقط شب خوابمون نبره فردا صبح خوابالو بریم شرکت تکلیف چیه؟
- دو تا لاته برای هر دومون. هیچی چی میخواد بشه تهش طبق معمول حرف در میارن برامون دیگه... خانم کمیجانی هم که دیگه نیس اونجا رفته. فقط مشکلی نداری اونجا بفهمن؟ بد نشه برات؟
+ اونم به چشم. نه بابا. حرف بقیه یک درصد هم برام مهم نیست. ما که قراره جفتمونم از اون شرکت بریم. میگما... حلقه رو میندازی دیگه؟
- صد درصد.
+ خووبه. یه لطفی میکنی پارکینگ عمومی دیدی بهم بگی؟
- آره آره فک کنم یکم جلوتر باشه
+ آره اونجاست دیدم.
- فردا نمونی خودت بدون ماشین؟ شرکتو چیکار میکنیم؟
+ صبح میام ماشینو ورمیدارم میام دنبالت میریم شرکت نگران نباش.
حمید ماشین رو پارک کرد و بعد از خریدن قهوه، پیاده به سمت خونه راهی شدن. توی مسیر حمید و سروناز دست در دست هم داشتن با هم صحبت میکردن که دو تا از فامیلهای دور سروناز از روبرو اومدن و سروناز خیلی آروم سرش رو به نشونه سلام و احوالپرسی تکون داد.
+ یه حسی داره بهم میگه الان قراره یکی ما رو ببینه
- اتفاقا حس ششمت راس میگه. دو نفر از فامیلای خاله همین الان از روبرومون رد شدن.
+ حس منم مثل خودم هیچوقت دروغ نمیگه 😁
سروناز یکدفعه جلوی یه مغازه اسباب بازی فروشی ایستاد و به عروسک بیبی یودای داخل ویترین خیره شد. سروناز به شدت ویدیوهای یوتیوب رو دنبال میکرد و از قضا یوتیوبر مورد علاقش میا، به عروسک بیبی یودا علاقه خاصی داشت. سروناز هم به شدت به عروسک بیبی یودا علاقه پیدا کرده بود. حمید متوجه نگاه سروناز به عروسک شد.
+ عشقم، چیزی شده؟ بارون داره شروع میشه ها.
- نه نه بریم.
+ یه چیزی اونجا توجهتو بیشتر از من جلب کرده ها قبول نیس 😒
- نه حسود خان راستش من با اینکه ۲۷ سال دارم به شدت کودک درونم زندست. یه چیزی دیدم خیلی ازش خوشم اومد. راستی تو یوتیوب نگا میکنی؟
+ تقریبا همیشه.
- میا و کوروشو میشناسی؟ همیشه دوست داشتم کسی مثل کوروش پایه باشه باهاش ویدیو یوتیوب بگیرم.
+ اگه قابل میدونی کوروش الان اینجاس. آره ویدیوهاشونو دیدم.
- واقعا؟
+ بلی بلی گفتم که پایتم هر جور که بخوای. فهمیدم به چی اونطوری خیره شدی، بیبی یودا رو دیدی. اون بیبی یودا مال تو.
سروناز و حمید وارد مغازه اسباب بازی فروشی شدن اما از اونجایی که با هم توافق کرده بودن همیشه هزینههای مشترکشونو تقسیم کنن، سروناز از حمید خواست که با هزینه خودش عروسک رو بگیره. اونروز رو پیاده زیر بارون تند بدون چتر با هم برگشتن. حمید، توی همون فاصله، تبدیل به موش آبکشیده شد و سروناز رو از سر کوچه راهی کرد. سروناز سر کوچه، پاش به شدت پیچ خورد اما بخاطر اینکه حمید نگران نشه، بهش خبر نداد.
+ به به خانوم خانوما. ببینم باز انگشتر خریدی برا خودت؟
- نه 🙈 حمید اینو خریده. امروز ازم خواستگاری کرد.
مادر سروناز این نوع خواستگاری رو زیاد قبول نداشت. اما از طرفی مطمئن بود که این پسر دخترشو دوس داره. بعد از شنیدن این جمله، سکوت کرد و برای حاضر کردن شام به سمت آشپزخونه رفت. ته دلش امیدوار بود دخترش خوشبخت بشه غافل از اینکه چه سرنوشت عجیبی در انتظار دخترشه...
- عشقم رسیدی خونه؟
+ آره رسیدم الان خونم.
- مرسی بابت امروز. حالم عجیب خوبه. یادت نره یکی هست که خیلی دوستت داره.😉
+ منم همینطور. تو هم یادت نره. 😁
درد پای سروناز کمی بیشتر شد اما پیش حمید به روی خودش نمیاورد. چند باری پاش رو باندپیچی کرد و با پماد و درمانهای سنتی مادرش سعی کرد درد پاش رو آروم تر کنه.
- حمید یه چیزی میخواستم بهت بگم فقط نگران نشو
+ جانم بگو چی شده؟
چند دقیقه بعد...
+ سروناز کجا رفتی بگو دیگه نگران شدم.
- دیروز موقع برگشتن سر کوچه پام پیچ خورد یکم درد میکنه.
+ اع زنگ میزدی بهم میگفتی... بیام ببرمت شکسته بندی؟ باد کرده پات؟
- نه نه چیزی نشده باند پیچی کردم درازش کردم الان خوبم.
+ توروخدا مواظب خودت باش.
- چشم نگران نباش خوبم.
چند دقیقه گذاشت. نزدیک زمان شام بود و زنگ خونه به صدا در اومد.
+ سروناز باز غذا سفارش دادی؟
- نه مامان من چیزی سفارش ندادم.
+ بله بفرمایید؟
- خانم سروناز حمیدی؟ یه سفارش دارین.
+ الان میام دم در.
پنجره اتاق سروناز به سمت در ورودی خونشون بود. به سختی از پنجره بیرونو نگاه کرد ولی واضح ندید که بیرون چه خبره. مادرش بسته رو از پیک تحویل گرفت و به اتاقش آورد. یه دسته گل ژیپسوفیلا با چند شاخه رز صورتی سرخابی و یه کیف دستی پر خوراکی...
+ اینارو آقاتون فرستاده؟
سروناز هنوز از شوک در نیومده بود که پیام حمید رو روی گوشیش دید:
فک کنم تا الان بسته به دستت رسیده باشه. میدونستم بعد از گل رز این گل رو خیلی دوس داری. کلی مراقب خودت باش. از خوراکیها هم به هیچکس نده همش مال خودته 😁
- بله حمید فرستاده. خوب شد بابا رو نفرستادی بره تحویل بگیره ها 😂
+ اگه این همه هدیه و حلقه و اینا نمیگرف برات مطمئن نمیشدم دوستت داره.
- مامان حمید عجیب خوبه اصلا با ساسان قابل مقایسه نیست.
+ فقط بهش بگو اگه جدیه بیاد همینجا خواستگاری. تو کوچه همه میپرسن سروناز ازدواج کرده
- چشمم.
سروناز از حلقه روی دستش و دسته گلش عکس گرفت، حمید رو تگ کرد و روی استوری نوشت: تو همون مردی هستی که مثل پدر نگرانمه، روی دلم غیرت داره و مثل ملکه ها باهام رفتار میکنه. مرسی که پیشمی عزیز دلم...
و اینطوری شد که سروناز بعد از مدت ها انتظار یه عده از دوستانش از حمید رونمایی کرد.
ادامه دارد...
مطلبی دیگر از این انتشارات
عشق معصومانه - قسمت اول
مطلبی دیگر از این انتشارات
عشق معصومانه - قسمت چهارم
مطلبی دیگر از این انتشارات
عشق معصومانه - قسمت دوم