تمام هنر برای ابر بود اما؛ همه برای باران شعر می گفتند...!
آخرین روزی که رفتم مدرسه + خاطرات
دیروز که در راهِ رفتن به تراپی بودم، معاونِ مدرسه با مادرم تماس گرفت و از اون جایی که امتحان نگارش و مدیریت خانواده رو پشت گوش انداخته بودم،دستور داد که فردا حتمن شیدا بیاد مدرسه چون باید قبل امتحان نهایی نمره این درس ها ثبت بشه🫡حالا منو از کجا میاری؟!
استرس پارم کرده بود😭😂... صددرصد اگه میرفتم مدرسه، ازم میپرسن وضعیت درسها در چه حاله؟! و من چجوری بگم که تمام این مدتِ غیبتم، درگیر مبارزه با افسردگی بودم و نه درس!
و مثل همیشه، اورثینک شروع میشود... کل روز و شب به تمام سوال هایی که ممکن بود ازم بپرسن و اینکه چه جوابی بدم فکر کردم...کلییی سناریو چینی کردم....کلی دست و پام لرزید تا بالاخره پام رو توی مدرسه ای گذاشتم که ماه هاست ازش فراری بودم:)
تا رفتم داخل، خانومِ محترمِ(چجوری میشهههههه؟!همین الان بهم پیام داد😐😭,حلال زاده رو باش:»)
مدیر رو دیدم که لای همین بوته هایی که در تصویر میبینید وایساده بود..رفتم جلو و مثل همیشه بدون اندکی ملایمت و خوش آمدگویی بهم پرید و گفت:« عااا بالآخره اومدی؟! تو مگه خبر نداشتی امتحانه؟! چجوری هیچکس بهت نگفته؟! مگه میشه؟!»
اینجوری شد که نشستم از روزهای بیمارستان و فشار روانی که روم بود براش توضیح دادم و اونم گفت خاک بر سر من که گذاشتم نیای مدرسه، تورو باید سر کلاس های درس نگه میداشتم...جنبه نداری که😂
هعیییی آری، همچنین ایشان فرمودند که«ما بهت خیلی امید داشتیم، روت برا پزشکی حساب کردیم...نباید ولت میکردیم به حال خودت، باید جلو چشممون بودی 🫣»
حاج خانوم از مشکلات شخصیِ پربار و افسردگیِ کهنم خبر نداشت و فکر میکرد تمام اینها برای کنکوره و نه چیز دیگه ای.
برگه «های» امتحان رو آورد و گذاشت جلوم. من هم در حال پاسخ دادن بودم که دیدم یه چیزی گذاشت رو میزم. توجهی نکردم... آخر سر که کارم تموم شد یهو اسم خودم رو توی برگه ای که جلوم گذاشته بود، دیدم...لوح تقدیر بود.
واا...لوح تقدیر چرااااا ... من که مدرسه نمیومدم😂 فکر کردم واسه تموم شدن مدرسه و ایناس تا اینکه نوشته های روش رو خوندم، ای داد بر من:))))
تمام اون روزهای مضخرف، یک بار دیگه از جلو چشام رد شدن و برا اینکه اینجوری تونستم از پسش بر بیام، لبخندی نشست رو لبام=))
موقعِ امتحان نوبت اول، من باز گرفتار افسردگی بودم و اون موقع یک جورایی مثل الان در اوج بود...درس رو رها کرده بودم و یکی دو ساعت قبل شروعِ امتحان بیدار میشدم و همینجوری سرپایی یه دور میخوندم و میرفتم برا مبارزه ... وقتی کارنامه ها رو دادن، از ترس و خجالت حتی به مامانمم خبر ندادم که بره تحویل بگیره و اینجوری همه رو دست به سر کردم.
و الان بخاطر همون روزا بهم لوح تقدیر دادن ... شاگرد ممتاز شده بودم:)))
بین ۳۲ نفر دانش آموز رشته تجربی ۳ ، با یک ساعت مطالعه قبل امتحان...هنوزم برام باور نکردنیه، ولی شد.
کاش افسردگی و این روزهای مضخرف نبود ، وگرنه کنکور و هم پاره میکردم 🫡😂
موقع خداحافظی حاج خانوم توصیه های خود را فراموش نکرد و تاکید کرد نهایی خوندن رو در اولویت بذارم و سر کتاب تستام رو ببندم😂 ...همچنین گفت بشین درست درمون درس بخون، خودتو هم لوس نکن که استرس بگیری و از این دنگ و فنگاااا دراری😅
منم گفتم چشم و خداحافظیییی🤝🏻☺️!
مطلبی دیگر از این انتشارات
ماسک خندان
مطلبی دیگر از این انتشارات
قسم به قلم و آنچه مینگارد.
مطلبی دیگر از این انتشارات
خاموش، روشن، خاموش، روشن.