من تشنۀ حرکتم؛ و روزگار، قاب عکسیست سیراب از سکون.
آینهای سپید.
ایستادهام روبروی آینهای سپید.
ساعتی دیوانگی که میگذرد،
تو آن سویِ آینهای.
چه آوردهای بر سر قلمهایم؟ بر سر بوم؟ دستانم؟
تصویر تو را انگار کسی بر پلکهای من کوبیدهاست؛
پاک نمیشود.
و تو را اشکهایم انگار
در قوطیهای رنگ ریختهاند.
شنیدهام از سایهها که هنر
همان درد است؛
که از گورِ جان ریشه میدواند به سرانگشتانِ ملتِ عاشق.
میبینی، خطوط چه بیرحمانه
بر گلوی بوم فرو میروند؟
تو زیبایی.
زیبایی میکُشد.
حکایت ما حکایت لیلی و مجنون نبود، که چشم مست معشوق برای عاشق شراب باشد و بس؛
چشمان تو میخانهایست.
کتاب ما را بستند و تو
هنوز زیبایی.
گمان کنم هر چه سپیدی در این دنیاست را
با نقش تو باید پر کرد؛
تا تمام شوی.
تا تمام شوم.
فریاد از پیکری که با تیغِ ابریشم تراشیدهاند.
و فریاد از رخ یوسف
که در عمق مردمک زندانیست؛
من انگشتانم را
به جای ترنجها بریدهام.
مطلبی دیگر از این انتشارات
کودکِ درون...
مطلبی دیگر از این انتشارات
خودمونی ویرگولی | جهنم خاکستریه، حداقل واسه من.
مطلبی دیگر از این انتشارات
این نیز بگذرد؟!