اتوبوس و آدم ها

حدود ساعت 11 ظهر بود. یک روز شرجی و گرم مرداد. آنقدر هوا خفه و گرم بود که اعصابم مختل شده، داشتم به اجدادم که در این مکان جهنمی سکنی گزیده بودند و ناچار من هم در اینجا چشم به این دنیای لعنتی گشوده بودم، با همین کیفیت ادبی ناسزا و نفرین نثار میکردم.
مامان گفته بود از خانه مریم که برمیگردم، برادر کوچکم را هم از زبانسرا بردارم و با هم به خانه برگردیم.
وقتی به ساختمان زبانسرا که سر سه‌راه بهمنی بود رسیدم، سپهر با قیافه‌ یک بستنی وارفته که داشت قطره قطره آب میشد منتظرم بود. اتوبوس تازه رسیده بود، من و سپهر هم تند خودمان را رساندیم به ایستگاه و سوار شدیم.
سمت خانم ها فقط یک صندلی کنار یک زن مو بلوند کرده و یک جفت صندلی کنار پنجره خالی بود. من و سپهر هم این فرصت را توی هوا قاپیدیم و بلافاصله بعد از نشستن روی آن دو صندلی تلاش کردیم پنجره اتوبوس زرد قراضه را باز کنیم، چون متاسفانه کولر نداشت.
طبق یک قانون نانوشته شهر ما که می‌گوید : "هر وقت نفهمیدی چی بگی، بگو چقد هوا گرمه" صدای ناله‌های گرمههه هم از گوشه و کنار اتوبوس به گوش می‌رسید. شنیدم زن مسن چادر گل‌گلی که خریدهایش را گذاشته بود روی پایش و جلوی ما نشسته بود به دختر جوان بغل دستش که یک مانتو آبی پوشیده بود گفت" فقط خدارحممون کنه، هواشناسی گفته قراره هنو گرم‌تر بشه." دختر بیچاره هم که تا قبل از آن توی حال خودش بود و داشت بیرون پنجره را نگاه میکرد، به نشانه تایید کمی مِن مِن کرد. بعد پیرزن خوشحال از گیر آوردن یک گوش شنوا شروع کرد به حرف زدن.

در همین اثنا راننده میخواست حرکت کند که ناگهان یک زن کولی بچه‌بغل با چهار تا بچه قد و نیم‌قد که پشت سرش با سر و صدا راه می‌آمدند وارد اتوبوس شد. با ورود آنها پچ‌پچ ها آرام گرفت و زن ها کمی خودشان را جمع کرند.
هر چهار بچه یک چیزی مابین هفت و هشت سال بودند و لباسهایشان شلخته و کثیف بود. از سر آستین‌ها و یقه‌هایشان میشد فهمید هیچ اعتقادی به دستمال کاغذی ندارند. معلوم نبود چند وقت است رنگ حمام را ندیده‌اند، چون موهایشان _نمی‌دانم از تابش مدام آفتاب یا حمام نرفتن_ یک ته رنگ زرد کثیف به خود گرفته بود و چنان در هم پیچیده بودند که فکر نمی‌کنم هیچ شانه که چه عرض کنم، هیچ شن‌کِشی بتوانست آنها را صاف کند.
در همین لحظات میتوانم قسم بخورم که دیدم یک چیز کوچکی از سر یکیشان پرید توی سر آن یکی. من که در آن لحظه به خاطر گرما تقریبا شالم را درآورده بودم و شالم حالا داشت نقش بادبزن، عرقگیر و یک چیزی تو مایه‌های دستمال گردن را بازی می‌کرد، برق سه فازم پرید. خاطره محوی از آن روزها که موهای عزیزم تا پایین کمرم می‌رسیدند و توی مدرسه شپش گرفتم و مجبور شدم کوتاه‌کوتاهشان کنم از جلو چشمم گذشت.
سریع شالم را به حجابی ترین شکل ممکن پوشیدم. اگر مامور گشت ارشاد هم جلویم را گرفته بود به این دقت موهایم را نمیپوشاندم که در این لحظه از ترس شپش.
مادر کولی هم با بچه‌ای که بغلش بود رفت کنار همان زن مو بلوندکرده نشست. آن خانم اصلا به کتفش هم نبود. داشت به طرز اعصاب خرد کنی آدامس می‌جوید و سرش را کرده بود توی گوشی‌ و با ناخن‌های کاشته یا حالا نکاشته‌اش که قادر بود از آغامحمدخان هم بیشتر چشم در بیاورد، یک چیزهایی را توی گوشی‌اش بالاپایین می‌کرد. جوری این کار را می‌کرد که اگر در همان لحظه یک بمب کنارمان می‌ترکید و یوفوها حمله می‌کردند و آدم فضایی‌ها همه‌مان را به اسارت می‌گرفتند باز هم نمیفهمید. کمی به حالش تاسف خوردم، چون از چیزهایی که اطرافش می‌توانست اتفاق بیفتد، بی‌خبر مانده بود.
همینطور که به شکل روشنفکر مآبانه‌ای داشتم به وضعیت جامعه و آدمهایی مثل زن موبلوند کرده و آن بچه کولی‌های بیچاره می‌اندیشیدم، متوجه شدم بچه کولی‌ها کنارم ایستاده‌اند.
یکیشان که دختر بود و پیرهنی پوشیده بود که یک زمانی نارنجی بود، آمد جلو " میگم، یکم برو اووَرتر تا ما هم کنارتون بشینیم" یک نگاهی به خودم و سپهر انداختم. دو تا نی قلیان بودیم در اندازه های متفاوت، هردومان روی یک صندلی جا می‌شدیم.
من کمی شالم را درست کردم و برگشتم سمت آن بچه و با لحنی که تلاش میکردم کاملا مقتدرانه و غیرقابل تغییر باشد گفتم:" نع "
شروع کرد جون خودم و جون هرکه دوست دارم را قسم خوردن و هزارجور ترفند دیگر که بروم آنورتر.
ولی من دست به سینه نشستم و پشت صندلی جلویی را نگاه کردم.
اول کمی مِن مِن کردند و زیرلب احتمالا چهارتا فحش هم نثارم کردند، ولی بعد ساکت شدند. زیر چشمی نگاهشان کردم و یک جورهایی عذاب وجدان گرفتم. کمی نرم‌تر شدم و گفتم:" ما سه راه ریشهر پیاده میشیم، بعدش جای ما بشینین"
خوشحال شدند و هر چهار تایشان انگار که مسابقه دو میدانی است به حالت آماده باش ایستادند. در همین حین مثل فیلم ‌های وسترن زیر چشمی همدیگر را می‌پاییدند و تهدید می‌کردند.
من برای اینکه حواسم از بچه کولی‌ها که همچنان به حالت آماده باش ایستاده بودند پرت شود، گوشم را تیز کردم که ادامه حرف های پیرزن و دختر مانتو آبی را بشنوم. به نظر می‌آمد پیرزن تعریف کردن قصه‌های جوانی‌اش را تمام کرده، دختر هم داشت نفس راحتی می‌کشید که ناگهان پیرزن پرسید کجا پیاده می‌شود. آن دختر هم مثل ما سه‌راه ریشهر پیاده میشد. با شنیدن این موضوع برق خوشحالی در چشم های پیرزن دوید. همینطور که داشت دختر را از بالا تا پایین ورانداز می‌کرد، ماشالا ماشالا گویان گفت که او هم همانجا پیاده می‌شود. بعد شروع کرد به پرس‌وجو که خانه‌ات کجاست و چند سالت است و پدر و مادرت کی هستند و اهل کجایید و گروه خونی‌ات چیست و از این داستان ها. دلم واقعا به حال دختر بیچاره سوخت که به مِن مِن افتاده بود و نمی‌دانست چطور از دست آن پیرزن فضول فرار کند. درواقع پیرزن سر صندلی نشسته بود و دختر راه فراری نداشت، وگرنه شاید حتی می‌توانست جایش را به یکی دو تا از آن بچه کولی‌ها بدهد.
پیرزن که دوباره چانه‌اش گرم شده بود، شروع کرد به حرف زدن و دلسوزی برای پسرش که در این گرما توی مکانیکی کار می‌کرد، بعد شروع کرد تعریف قد و بالا و زرنگی پسرش را دادن. بعد گفت که مکانیکی پسرش نزدیک مدرسه است. تا این را گفت تازه فهمیدم این همه وقت داشته از کی حرف میزده. من که دیگر نمی‌توانستم جلوی خودم را بگیرم سرم را از بین دو صندلی کمی بردم جلو و گفتم "ببخشید وسط حرفتون میپرم، پسرتون همون اکبر آقا مکانیکی نیست که حدود سی و خرده‌ای سالشه و موهاش جوگندمیه؟"
من این را از سر کنجکاوی پرسیدم ولی پیرزن یکهو جا خورد. نه می‌توانست بگوید دروغ می‌گویم نه دلش می‌خواست تایید کند. توی نگاهش در آن لحظه هر چیزی وجود داشت غیر از عطوفت و مهربانی. فهمیدم خراب کرده‌ام. خوشبختانه در همان لحظه اتوبوس سر سه‌راه ریشهر ایستاد. من عقب کشیدم که بروم ولی ناگهان چشمم افتاد به بچه‌ کولی‌ها که همچنان ژست آماده باش گرفته بودند و هی همدیگر را هل میدادند تا در جایگاه بهتری قرار بگیرند و بتوانند کنار پنجره بنشینند. دست سپهر را گرفتم که برویم ولی هنوز کامل از صندلی نرفته بودیم بیرون که بچه کولی‌ها از ترس از دست دادنِ جا، شیرجه زدند. خیلی اوضاع بدی بود، نه ما می‌توانستیم برویم بیرون، نه آنها می‌توانستند بیایند داخل. هم آنها جیغ و داد می‌کردند و هم من داشتم داد میزدم که بروند کنار تا بتوانم بروم بیرون. در همان حین که داشتم داد میزدم حس کردم موهای یکیشان رفت تو دهنم. نمی‌دانم آخر چطوری از آن مخمصه خلاص شدیم، فقط هرجوری بود خودمان را از اتوبوس انداختیم بیرون.
چند لحظه به حالت شوک همانجا کنار اتوبوس ایستادیم. بعد ناخودآگاه خودم را حسابی تکاندم که نکند شپشی چیزی روی لباسم باشد.
دختر مانتو آبی هم زود از اتوبوس پیاده شد و پشت سرش پیرزن محتاطانه از پله‌های اتوبوس پایین آمد. باور کنید در تمام اعضای چهره‌ دختر که حالا تند تند و بلند قدم برمی‌داشت که از پیرزن دور شود، میشد جمله "آزاد شدم ننه، ایشالا آزادی قسمت همه" را خواند.
دست سپهر را گرفتم و راه افتادیم سمت خانه. بعد با خوشحالی هوای داغ آمیخته به بخار آب فراوان را نفس کشیدم و مثل دیوانه‌ها وسط خیابان به خودم خندیدم که از چهار تا بچه بیچاره و یک پیرزن که دارد دنبال یک عروس برای پسرش می‌گردد فرار کرده‌ام.


اینم برای اینکه بی عکس نمونیم!
اینم برای اینکه بی عکس نمونیم!