اضطرو ويروس

به قهوهء قجرىِ پيش رويش چشم دوخته و به من مى گويد؛ يك حالى ام كه تا به حال نبوده ام.

مى پرسم چه حالى و جواب مى دهد؛ نمى دانم. يادت هست كه ديشب گفتى يك چيزهايى زير پوستت "وول وول" مى كنند؟ فكركنم مسرى بوده است! آمده اند زير پوست من!

- نه... كار اين قهوه هاى غليظ و شيرينِ شبانه است.

- نه! من يك بشكه قهوه هم كه بخورم اينجورى نمى شوم.

- خب.. مى گويى حالا چه كنيم؟

- نمى دانم... فقط مى دانم كه دارم از درون منبسط مى شوم! و هرلحظه ممكن است آنچه كه درونم كش مى آيد، بدنم را منفجر كند!

و يك صداى انفجار در مى آورد. مى خندم.

.

.

اضطراب مسرى است؟ اگر مسرى ست، اصلا چه شكلى است. يك بدن گرد و ريز و سبز دارد با خال خالهاى زرد؟ با دو تا شاخك كه بچسبد به سلول هاى يك فرد بلاتكليف و فورا براى نگران شدن مصممش كند. خودش را رفيقِ شفيق جلوه بدهد و برود دستش را بيندازد دور گردنِ هسته هايمان. دست آخر هم آن ژنِ "بيا و حالم را خراب كن" را به خوردش بدهد و با همان دو شاخك، به نشانهء "عمليات موفقيت آميز بود"، گرد روى شانه هايش را بتكاند برود.

اينكه DNA دارد يا RNA نمى دانم، ولى هرچه كه هست، قطعا يك ويروس است. چون فقط در سلول هاى زندهء يك جاندار بى نوا تكثير مى شود. وقتى مى آيد بيرون مى افتد روى تخت و ميز و قفسهء كتابها، به كسى كارى ندارد. فقط در يك فرصت مناسب به جان مى نشنيد و اندك اندك جان مى ستاند.

اما، اگر واكسن داشته باشد چه؟ مثلا بزنيم و ديگر دست از سر هسته هايمان بردارد. يا لااقل، اگر مبتلايش شديم با دوز كمترى از كار و زندگى بيندازتمان. يا حتى دورهء نقاهتمان كوتاهتر شود... .

نمى دانم!

شايد يك دوست خوب،

يك قورى پر از سيب و بِه،

چند شكلات مغزدار،

و يك روز كامل، يك دل سير حرف زدن.

يك جفت دست كه اشك هايمان را پاك كند،

يك جفت چشم كه بهمان لبخند بزند،

و يك جفت گوش كه پاى حوصله مان بنشيند.

بدون قهوه.

بدون شكر.