خودمونی ویرگولی | جهنم خاکستریه، حداقل واسه من.

فرورضون یا رَمِدین؟ کاش هیچوقت فروردین و رمضون ترکیب نمی شدن. روزه؟ نه ممنون من معده م مشکل داره. یه هوایی بخورم. مشترک مورد نظر پاسخگو نیست، لطفا بعدا تماس بگیرید. خوابه حتما. عالی شد! حالا تنها ام. سه ساعت بعد. مشترک مورد نظر... دردِ مشترک مورد نظر؛ دردِ مشت هایی که میزنم از حرص؛ همه ش بره تو جونِ این صدای کوفتی که پشت تلفن زر میزنه. حواست به خودت باشه. حواسم به خودم هست! دست از سرم بردارین! همش زر، همش زر. هی پسر، یه کش و قوسی به خودت بده، میخواستی باشگاه بوکس هم بری، بدنسازی کافی نیست. صدا هایی که صدا نیست، فکره. با تخیلم به صدا تبدیلش کردم. هی پسر... خفه شو! داری کاری می کنی حس کنم مشکل روانی دارم! سکوت، از اول هم صدایی نبوده. خاکستری. قدم زدن روی سراب. لعنتیا من عمق میخوام! همه چیز سطحی. افراد به ظاهر دلسوز. افراد مداخله‌گر: خانواده. چرا باهاش در ارتباطی؟ این صدای سرزنش‌گر واقعیه. آخه به تو چه؟ دوست دارم! چرا دوست داری؟ به همون دلیلی که تو کرمِت می گیره روزی دو بار بری رو مخ. فرو رفتگیِ رد مشتم روی گچِ دیوار، بالای کلید لامپ اتاقم. این لعنتی رو کِی درستش کنم؟ هر بار می بینمش یادم میاد چرا با مشت زدم اونجا. پتوس: بیا سراغم. اسپری آب روی برگ های پتوس. چرا؟ یه کم اعصابمو آروم می کنه. چته؟ نمیدونم! انگار یه چیزی که قدرتش از من بیشتره منو اسیر کرده و بهم غم و درد تزریق میکنه و روزی سه وعده بدبختیِ جدید و خاطره ی بدبختیِ قدیمی بهم میخورونه. درگیری با افکاری که زور میزنم از صدا و تصویر به خط های کلمه تبدیل شون کنم. پروژه های دو نفره داشتین علیرضا، چقدر پیشرفت داشتین؟ اون همکار قابل اتکایی نیست، از اولم می دونستم. پس چرا رفتی سراغش؟ نمیدونم! تو یکی دیگه بازجویی م نکن! دنبال یه چیزِ خاص بودم، چیزی که گمش کردم. چی؟ رنگ. آره رنگ، همه چیز خاکستریه. مگه کوررنگی گرفتی؟ ببین رنگ برای من معناس، هنوزم ویرگول آبیه. پنج شیش روز پیش با ماژیک آبی رو تخته وایت‌بوردم نوشتم Hell is Gray... خاکستری هم رنگه! نه احمق، من بی رنگی و بی مفهومی ترجمه ش می کنم، بی انگیزگی. نخوای صبح بیدار شی. امروز پا شدم که پست «56 قتل» رو کامل کنم، فردا چی؟ نمی فهمی احساساتم دوباره داره کمرنگ میشه؟ هروقت هودی خاکستری پوشیدم حساس شو رو احساساتم و ببین که نیستن! امروز که هودی زرد و تی شرت کالباسی تنت بود! تظاهر میدونی یعنی چی؟ اینکه نشون بدم حالم خوبه خیلی ساده تره تا اینکه بخوام بهشون بفهمونم چرا حالم خوب نیست. خنده های فیک. از ادای خنده در اوردن متنفرم. از فضای مجازی متنفرم. از فضای حقیقی متنفرم. قلاب روی سقف یه چیزی کم نداره؟ یه طناب... خفه شو! چرا باید فکر هامو کنترل کنم؟ مثل یه بمب ان که با یک لمس جزئی فعال میشن. وقتی یه گیاهو میبینم، تخیلِ لعنتی م تا آخرین مرحله ی رشدش رو هم نشونم میده. وقتی یه رمانو میخونم تو جایی عمیق تر از صفحات کاغذ فرو میرم. توی خواب تبدیل به یه شخصیت داستانی میشم. وقتی اون آتیش سوزی لعنتی رو نوشتم شب خواب دیدم که کسی که واقعا دوستش دارم زیر آواری که از سقف ریخته پایین کشته شده. میفهمی؟ تا حالا تخیلت شکنجه ت کرده؟ واقعا تحسین نداره، روانی کننده س. هی پسر، اگه پات می رفت رو اون یخ اون وقت... کلمه نیستن، صدا و تصویر نیستن، دارم سعی می کنم توضیح شون بدم. آره میدونم، ممنون. اگه پام می رفت روش الان لیز خورده بودم و تو جوب بودم. دلم میخواد بزنم زیر همه چی، زیر هرچیزی که زیر داره. زیر پروژه های همکاری مشترک. دلم می خواد یکیو دوست داشته باشم. یکی، بدون نقاب و دیوار. و فاصله! فاصله بزرگترین عذاب من توی این جهنم خاکستریه. بین مشکلات خودم، ترس هام و مشکلاتِ جدید خانواده! ترس مادرِ واقعه‌ست. آره میدونم عوضی، میدونم. میدونم شردامسک. این جمله رو بار ها خوندم و نوشتم. ولی نشنیدم. ولی دیدی. درسته. ببین بعد عید روزگارت سیاه تره ها! مدرسه و خوابایی که سازمان سنجش برات دیده: امتحان نهایی برای پایه یازدهم. بیخیال نه! تو رو جون هرکی دوس داری ساعت 12 شب منو یاد اون امتحانا ننداز. من یه ذهنِ خاکستری شده ام، هیچکسو دوست ندارم. پس لازمه بهت یادآوری کنم که عربی و حسابان داری. فقط همین دوتاس. کاری نداره برات. عربیو توی چهار روز میخوری و تف میکنی. حسابان هم... ضریب هوشی‌ت بالاعه! ضریب هوشیم؟ عوضی من ضریب تلاش و پشتکارم نزدیک صفره! باشگاه بوکس یادت نره! تو دو دیقه *‍ه نخور! همه ی فکرامو قاطی کردی! آره می گفتم، تست آی کیو نمره ی 132 گرفتی، همین دو ماه پیش بود! سوالاتی که یک ساعت وقت داشت رو توی 24 دیقه کامل جواب دادی. تو رو خدا دو دیقه خفه شو! من از اون کتابای درسی متنفرم. ولی رمانی که دو روز پیش خریدی رو امروز تموم کردی. اون فقط 384 صفحه بود. می خواستم همون روز تمومش کنم. «لاک وود و شرکا»... هی پسر! بدبختی جدیدی که کل خانواده رو امروز به هم ریخت رو داشت یادت می رفت! اوه ممنون از یادآوری. نوه ی جدید بابابزرگ. به عنوان بزرگترین نوه ی پسر، اون هیچی نداره که بهش حسودی کنم ولی... نه اینجوری نمیفهمین! نوه ای که تازه دو هفته س پا به عرصه ی وجود گذاشته، هم سن منه. میفهمی؟ نوه ای که نوه ش نیست! قطعا آشنایی با اون دختر؛ با اون مدل مو هاش، مایه فخر و مباهاتم نبوده، باعث این شد که همه ی خانواده به جون هم بیفتن، حتی به جونِ من که اصلا اون آشغالو نمیشناسم و نمیدونم چی از جون بابابزرگم می خواد. ارتشیِ بازنشسته ی پیرِ بداخلاقی که ثروت هم نداره، چی برای تو داره آخه نوه ی جدید؟ تو که زنت هم زنده س پیرمرد لعنتی! تو دیگه چه عذابی بودی که به جهنم خاکستری م اضافه شدی؟ همین امروز عصر بود که داشتم کنار لاک وود، لوسی و جرج؛ روح شکار می کردم که یهو تو منو کشوندی به واقعیت و دنیای بیرون از اون کتاب. من فقط میخوام که... هی پسر! اون یه دونه قرصی که جلوته رو بخور و بخواب. ببین من الان عصبی تر از حدی ام که بخوابم، بذار حرفمو بزنم. میدونین، وقتی تابستون گفتن مامان‌بزرگم بیمارستانه با خودم گفتم حتما می میره. و مرد. تابستون بود، یادم نیست کی. شاید هم بهار بود چون یه رگه هایی از خاطراتم بهم میگه اون روز با ستایش حرف می زدم و گفتم: «ننه بزرگم مُرد.» و فرداش در حالی که قیافه م پوکر بود و بطری آبمو مچاله می کردم، به ننه بزرگ نگاه می کردم که با یه گونیِ سفیدِ وکیوم شده به علت کرونا، رفت تو قبرش. حتی یه قطره اشکمم در نیومد، اونایی که گریه می کردنو درک نمی کردم. درسته که شاید چون مادربزرگ مهربونی نبود ناراحت نشدم، ولی من فقط موقع پیاز رنده کردن اشکم در میاد. این یکی از بزرگترین ضعف هامه. ولی الان، وقتی فشار روانی روم تا حد مرگ بالا رفته، حس می کنم بغض کردم. حس خفگی می کنم. اشکی پایین نمیاد. تبدیل به یه آرزو شده.