دایـــــره:)

هر وقت از کنار برج‌های بلند و نیمه‌بلند رد می‌شوم، حس عجیبی به سراغم می‌آید. در فکرم این‌طور می‌گذرد:

چند نفر آمده‌اند، این ساختمان را ساخته‌اند، همین‌جا رهایش کرده‌اند و رفته‌اند. کارگرها و مهندس‌ها دیگر آنجا نیستند و احتمالا حتی به این سازه فکر هم نمی‌کنند. اینجا یک خاطره است و دیگر هیچ.

این ساختمان، هر چه باشد، نتیجۀ یک پایان است. پایانِ گذاشتن قطعه‌های آجر روی یکدیگر، پایانِ کنترل حرکت جرثقیل، پایانِ ساختن، پایانِ بخشی از عمر. انگار دنیای ما را «پایان»ها می‌سازند‌. و انگار تمام جهان در این یک جمله خلاصه می‌شود: «فقط همین!»

چنین جهانی کمی خاکستری است...

غم‌انگیز نیست، اما جای خالی چیزی را تداعی می‌کند، خلا را یادآوری می‌کند:
«این نیز بگذرد... بعد از گذشتن چه کنیم؟ ما برای چه ساخته شده‌ایم؟»
این همه نامعلومی و توخالی بودن چیست؟ نمی‌دانم. اما می‌دانم که این خلا را ذوقی، معنایی، یا حسی پر می‌کند. و آن‌گاه است که گویی اتم‌های دنیا دچار تغییرات شیمیایی (یا فیزیکی؟) می‌شوند و حالا جهان تشکیل شده از «آغاز»ها و «ادامه»هاست.

افسوس که این فاصلۀ میان سکون و حرکتِ عناصر زندگی، کوتاه است. عشق تمام می‌شود، اشتیاقِ تغییر تمام می‌شود، و آزادی، و گرما. روغن موتور دنیا انگار ته می‌کشد. و باز، ما می‌شویم زادۀ خطوط پایان. گرچه دوباره این دایره دور خود می‌چرخد و «هدف» دو سه روزی مهمان لحظه‌ها می‌شود، اما کلیدواژه همین است: دایره. ما فقط می‌چرخیم و می‌چرخیم.

چه باید کرد تا معنا بی‌وقفه در رگ‌های هستی جاری شود؟ کدام چاشنی را باید به زندگی اضافه کنم تا دفترم از شعر و نقش و هنر خالی نماند؟ چه کنم که اگر جرقه‌ای خاموش می‌شود، هنوز روشن باشم؟ حالا که عشق از قلب محو می‌شود، نمی‌خواهم تمام شوم...