چادر سیاه ماه که نمیره تن خورشید
زاویه دیدِ تَرَک دیوار
روی صندلی درمانگاه نشستهام و منتظر مادر هستم که چند دقیقهای از وارد شدنش به اتاق دکتر میگذرد. آدمهای اطرافم نگران و بعضیهایشان خنثی و خالی از احساسات به نظر میرسند. به هر حال کسی که اینجا میآید، از سر شادی و برای خوشگذرانی نمیآید.
خوشبختانه صندلی سمت چپ من که جای مادرم بود، هنوز خالی است. صندلی سمت راست من اما، در خدمت زنی میانسال است، که به نظر میرسد به اینجا آمده تا فشار خونش را بگیرد یا قرصهایش را به دکتر نشان بدهد و بگوید تازگیها اثر نمیکنند یا کارهای نه چندان مهمی از قبیل اینها که اتفاقا خیلی هم مهم هستند. اینجا قدیمی به نظر نمیرسد، اما گچ سقف و قسمت بالایی دیوارها تَرَک برداشته است. به تَرَک روی دیوار نگاه میکنم.
خودم را از آن زاویه تصور میکنم:
«آدمی که ذهنش را راهی سفری دور کرده است؛ مثلا آینده!
کمی به این آدم دقت میکنم: قسمتی از دادههای جای داده شده در کلهٔ این آدم، بیرون زده است که میتوانم آنها را ببینم. مشخص است ذهن نامنظمی دارد؛ یک ذهن شلوغ و آشفته درست مثل یک خوابگاه سربازی! بیشتر از این لحاظ که از هر نوع فکری در آن وجود دارد، همانطور که از هر نوع آدمی در خوابگاه سربازی وجود دارد. این آدم چند باری سعی کرده به ذهنش نظم دهد؛ نمیدانم نتیجه نداده یا خسته شده، به هر حال دست از تلاش کشیده است.
صدای درون این آدم آنقدری بلند است که به وضوح شنیده میشود و میتوان حدس زد خودِ این آدم نیز در حال کَر شدن است. این صدا از احساس پوچی میگوید، از احساس بیهدف بودن. یا درست میگوید، یا یک توهم است! و به احتمال زیاد حالت دوم در حالی است که تا زمانی که این صدا دلنواز باشد و آنطور بگوید که تو میخواهی، به او اعتماد میکنی و حالا که دم از احساسات ناخوشایند اما واقعی میزند، اسمش را ″توهم″ میگذاری و خودت را گول میزنی.
حتی میشود به قلب و روح این آدم نیز وارد شد و جزییات را بررسی کرد، تا حداقل با مقایسهی ذهن و روحش، بفهمیم که او افسرده یا بیمار هست یا نه. اما کالبد شکافی احساسات انسانها کار درستی نیست و خب… از همه چیز گذشته، او یک انسان است!»
صندلی سمت چپم را، پیرمردی که نمیتوانیم به او بگویم ″دمِ مرگ″ پر میکند. در دستش پلاستیکی پر از قرص و دارو است، پس این یکی حتما میخواهد داروهایش را به دکتر نشان بدهد و بگوید تازگیها اثر نمیکنند. خانم میانسال سمت راستم، آهی پر از حرف میکشد. شاید اگر من این وسط نبودم، گفتگوی کوتاهی بین این خانم میانسال و آن پیرمردی که دم مرگ نیست صورت میگرفت. شاید هم نه.
به هر حال، من از سرجایم بلند میشوم و میروم به سمت آن سر راهرو که قدمی بزنم نه برای اینکه پیرزن و پیرمرد بتوانند به راحتی باهم حرف بزنند، بلکه برای اینکه صدای درون بلندم گوش اطرافیانم را آزرده نکند و دادههای اطراف کلهام جلوی دید کسانی که پشت سر من نشستهاند، نباشند!
سومین روز تابستان
(احساس خوب ناشی از نوشتن)
مطلبی دیگر از این انتشارات
قسم به چشمهای تو؛
مطلبی دیگر از این انتشارات
خاموش، روشن، خاموش، روشن.
مطلبی دیگر از این انتشارات
عادتهای عجیب؛ نویسندههای عجیبتر (3)