من تشنهی حرکتم؛ و روزگار، قاب عکسیست سیراب از سکون.
زمینِ بازی.
نشستهام در طبقهی همکف،
در آغوش گرم داربستهای نیمه زنگزده؛
با کاسهای نیمهشکسته در دستانم،
که در گنبد وارونهاش
زمستان کوچکم را پناه میدهم.
من از این شبزندهداران که از خیابان میگذرند،
نه سکه میخواهم و نه آب.
کاسهی خالی مرا، جیبهای خالی پر نمیکنند.
و سکوتی که در انحنای کاسه زوزه میکشد،
کهنهتر از آن است که با دستمالی خشک از کالبد من پاک شود.
آن دخترکِ تنها که گوشهی زمینِ بازی مینشست و
در انتظار خالی شدن تاب میمانْد،
نوبتش هنوز هم نرسیده.
و هنوز
فقط نگاه میکند.
و رد اشکهایش هنوز بر شانهی مادرم پیداست.
یک نفر باید او را نجات دهد. یک نفر باید او را
از گلوی من بیرون بکشد؛
کسی باید دستان کوچکش را بگیرد و به زمینِ بازی ببرد.
و شاید این بار نوبتش برسد،
شاید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
نوبت به مرتضی که رسید...
مطلبی دیگر از این انتشارات
گریس تو راهه، یه کم هم مکالمه دو نفره.
مطلبی دیگر از این انتشارات
دیـــوار.