زير درخت توت

مى گويد همه چيز توى وقتِ درستِ خودش، باد مى شود مى رود توى موهايت. خون مى شود مى رود توى رگ هايت. و اشك مى شود مى رود توى چشم هايت.

.

.

چشم هايم را مى بندم و به تمامِ اتفاقاتِ گذشته ام فكر مى كنم. به تمامِ گذشته ام. و به هرچه گذشت و به هرچه كه به جا ماند.

خاطراتم، بعضى هاشان، مثل يك زمين كوچك اند. مثل يك راه عبور. و روزهاى تلخم، مثل درخت هاى توت اند در حاشيه هاى اين خيابان. راستش را بخواهيد، من تهِ قلبم در آن خوش بينانه ترين رگ هاى خونى ام، مى دانم كه هيچ اتفاقى بى دليل نيست. و هيچ قهوهء تلخى بدون فنجانِ آبِ كنارش و هيچ بارانى بدون رنگين كمانِ بعدش. مى دانم كه درختند؛ سبز و سايه دار و مى دانم كه توت دارند؛ شيرين و زياد. ولى گاهى، وقتِ قدم زدن در كوچه هاى يادگارهاى تلخم، ته كفشم به زمين چسبناكشان مى چسبد. مى چسبد و راحت عبور نمى كنم.

توت، بدون صدا و بدون خبر، هرروز مى ريزد. مى ريزد و با تمام شيرينى اش، زمين دلت را سياه مى كند. سياه مى كند و من در ميانهء عبور از آن خيابان، دلم راحت كنده نمى شود. مى چسبد، گير مى كند، آه مى كشد و به ياد مى آورد.

ولى امشب، كسى در دلم رخت كه نه، اين بار زمين مى شورد. مى شورد و خيابان، در زير يكى از درخت هاى توتم پاك مى شود.

امشب پاسخِ يكى از "چرا"هاى قلبم را خدا داده است. امشب قلبم براى در آغوش گرفتن خدا، آماده است.

كاش هرچه خاطرهء بد است، روزى در بزند. كاش در بگشاييد و قلبتان از خوشى پر بزند.