عقلاً دندان پزشکی، قلباً هنر و ادبیات
سایهء روشن
به من چيزهايی دربارهء معنای زندگی میگويد و من طوری نگاهش میكنم انگار كه برای بار اول است واژهء زندگی را میشنوم.
.
.
چشمهايم را میبندم و سعی میكنم كه به زندگی نگاه كنم. دنيا، از پشت سلولهای نازك پلك، رنگی تاريك و متمايل به روشن دارد. نه آنقدر كه بگذارد ببينی و نه آنقدر كه از ديدن عاجزت كند.
و اين احساس، بیاندازه شبيه به روزهای من است.
روزهايی كه نه آنقدر خستهای تا خوابت ببرد و نه آنقدر هشياری كه به سراغ پروندههای نصفهنيمهات بروی. روزهايی كه هم تا پشت تارهای حنجرهات پر از حرف هست و هم با اين دهان پر، نمیشود حرفی زد. روزهای بیتعلقی؛ نه آنقدر كه جاذبهء زمين نگهت دارد و نه آنقدر كه خلاء آسمان معلقت كند.
اصلا، شده است احساس كنيد كه هم به رفتن متمايليد و هم از رفتن بازماندهايد؟ مثل وقتی كه گوشهء لباستان به دستگيرهء در گير میكند.
احساس كنيد كه هم سردتان هست و هم از سرما، ديگر چيزی احساس نمیكنيد؟ مثل وقتی كه پوست نازك انگشتتان در زمستان قرمز میشود.
شده است برسيد به مختصاتی كه همه چيز نه آنقدر نزديك باشد كه توان ادامه دادن داشته باشيد و نه آنقدر دور كه قدرت رها كردن؟
احساس آن گل نيلوفری را پيدا كنيد كه نه دستش به دريا میرسد و نه ريشههايش به خاك.
و نهايتا، همه چيز در اطرافتان نه آنقدر درست باشد كه دلتان را مصمم كند و نه آنقدر غلط كه منصرفش.
اينجا اما، ميانِ همهء "نه آنقدرها"، دقيقا انتهای پاييز است. انتهای پاييز، مثل آن فنجان چای خوشرنگی كه ديگر سرد شده است. مثل رزهای قرمزی كه هيچوقت به دست معشوق نرسيدند و پژمردند، و مثل نامههايی كه نفرستاده، هزار تكه شدند. ماه سوم، نفسهای آخرش را میکشد و این رفتن، نه به شكوه فروخفتنِ يك پادشاه پير میماند و نه به گمنامی كسی كه زير آوار جان میدهد.
اينجا، ايستگاهِ رفتن پاييز است و من، مدتی است كه در سايهء روشنِ اين روزهای منتهی به انتها ايستادهام؛ نه آنقدر دور و نه آنقدر نزديك.
جايى درست در ميانهء همه چيز.
مطلبی دیگر از این انتشارات
روزی که بروسلی پادشاه خرها را نجات داد
مطلبی دیگر از این انتشارات
اضطرو ويروس
مطلبی دیگر از این انتشارات
گریس تو راهه، یه کم هم مکالمه دو نفره.