ادبیاتچی (دانشجوی زبان و ادبیات فارسی) * علاقهمند به قصه و شعر | ناداستاننویس
عادتهای عجیب؛ نویسندههای عجیبتر (4)
دوستی داشتم که داستانهای کارآگاهی مینوشت و دیوانهوار عاشق کارآگاههای داستانهای معروف بود؛ از جمله شرلوک هلمز و فیلیپ مارلو (در پرانتز عرض کنم که هیچ علاقهای به پوآرو نداشت و این بهخاطر سبیل خاص او بود. کلا کارآگاههایی که سبیل داشتند را به رسمیت نمیشناخت!). در و دیوار اتاقش تبدیل شده بود به آلبوم عکسهای شرلوک هلمز (با بازی جرمی برت) و مارلو (با بازی همفری بوگارت).
همانطور که متوجه شدید، دوست فهیم من بهاصطلاح «قدیمیباز» بود. یکبار به او گفتم که دارد توی دنیای سیاه و سفید و نهایتاً اندکی رنگی-با خطوخش و پرش زندگی میکند. او هم در پاسخ گفت: «دنیای من، اون دنیاییه که مارلو با اون سیگار و دودِ اگزوزخاوریش، زیر بارون وایساده تا ببینه تقدیر چی واسش رقم میزنه...بقیهش بازیه!». بعد قوطی سیگار قدیمیای که از نمیدانم کجا گیرآورده بود را بیرون آورد و لم داد به صندلی، سیگار را گیراند و سرش را چنددرجهای برد بالا، طوری که خیال میکردی روی سقف اتاق کارش ستارهها چشمک میزنند.
میدانم که تا اینجای متن را خواندهاید تا از عادتهای عجیب دوستم باخبر شوید. یکی از عادتهای او این بود که برای داستانهایش موسیقیِ متن میساخت، آنهم با دهان! یعنی وقتی یک پاراگراف هیجانانگیز مینوشت، موقع بازخوانی مدام با دهانش موسیقی مینواخت. یکبار مرا دعوت کرد که بروم دفترش تا داستان کوتاهی که نوشته بود را برایم بخواند. اگر خودم آن را میخواندم شاید نهایتا 20 تا 30 دقیقه وقت میگرفت، اما چای یخکردهی روی میزش شاهد بود که یکساعت و نیم داستان را برایم خواند، با موسیقی و حرکات شخصیتها. دوستم یک کارناوال تکنفره بود. داستانهایش صدا و تصویر داشتند و هیجان. جالب اینجاست که وقتی از نوشتن فارغ میشد، میرفت توی جلد همفری بوگارت، با همان آرامش و نگاههای عمیق و غیره.
اصلا همین تناقض رفتاری جالبش بود که باعث شد بهقدر یکیدوپاراگراف وقتتان بگیرم.
اگر خدابخواهد این یادداشتها ادامهدار خواهد بود...
مطلبی دیگر از این انتشارات
آخرین روزی که رفتم مدرسه + خاطرات
مطلبی دیگر از این انتشارات
چمدانِ بى مسافر
مطلبی دیگر از این انتشارات
از والتر وایت تا رودکی