من تشنۀ حرکتم؛ و روزگار، قاب عکسیست سیراب از سکون.
قلمها زخمیاند.
بگوییدش ز صد چشم، آب دریا بر زمین رویید
پس کِی کشتیاش لنگر به چشم ما میاندازد؟
بگوییدش قلمها زخمیاند از شعرِ مژگانش
پس کِی این سیهمژگان به دفتر سایه اندازد؟
بگوییدش چنین با ما مکن، ما برگ پاییزیم
بهمن از زمستانْ اوست، هر بنیاد اندازد
مرا صبریست تا فردایِ ناپیدایِ دیدارش
پس کی صبرِ ما از رویِ جانان پرده اندازد؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
شاید به سوی مرگ
مطلبی دیگر از این انتشارات
چهار _ روزمرگی چهار آدم
مطلبی دیگر از این انتشارات
آخرین روزی که رفتم مدرسه + خاطرات