ماسک خندان

سالیان دور را به یاد می‌آورم.

بی هوا گریه می‌کردم.

به خاطر چشم‌های پف کرده‌ام خجالت نمی‌کشیدم.

نگران پچ پچ همکلاسی‌ها و معلم‌ها نبودم.

آه که چه قدر دلتنگ آن روزها هستم.

از کی ناچار به زدن نقاب شده‌ام؟

گویا هر چه سنم بالاتر رفت در پنهان کردن احوالاتم استاد شده‌ام.

شاید چون دنیا و آدم‌هایش، مجال و حوصله‌ی گوش سپردن به آدم غمگین و افسرده را ندارند.

شاید هم نمی‌خواهم باری شوم بر دوش دیگران.

شاید هم نمی‌خواهم تصویر بشاش و خوبی که از من دارند جایش را به تصویری مغموم و زشت بدهد.

شاید از قضاوت و انگشت اشاره‌شان می‌ترسم

و هزاران شاید دیگر...

پس به ناچار احساساتی را که همچون موریانه، از درون در حال خوردنم هستند، فریاد نمی‌زنم.

حتی زمانی که دردهایم غیر قابل تحمل می‌شوند و بی اختیار ماسک از صورتم می‌افتد.

ماسک که افتاد، لاکم خودش را نشان می‌دهد، ساعت ها در آن پنهان می‌شوم

از حجم هجوم دردها، چون ماری به خود می‌پیچم. اما لب‌هایم را به هم می‌فشارم تا مبادا دردی از زبانم جاری شود.

با خود زمزمه می‌کنم. صبور باش. تاب بیاور. غم، فردا رهایت می‌کند شاید هم روز بعدش. حال خوب برمی‌گردد، پس لب‌هایت را به هم بدوز. درد را نباید فریاد زد.

با تکرار این جملات کل روز را سپری می‌کنم.

ماسک خندانم را که گوشه‌ی اتاق افتاده است، با غیظ نگاه میکنم. بخشی از احساساتم از حمل ماسک بر چهره‌ام شاکی است. می­خواهم خودم باشم. خود غمگین و افسرده‌ام. خود درهم شکسته و دل مرده‌ام.

دلم می‌خواهد هزار تکه‌اش کنم.

اما خوب می‌دانم با وجود نفرتم از او، بی ماسک خندان نمی‌توانم زندگی کنم.

نه اینکه کسی مرا بی او نخواهد، نه، این منم که بی ماسک تاب زنده ماندن ندارم. بی او له می‌شوم میان انگشتان دردهایم.

گویا ماسک سپر است؛ یا یک ابر قهرمان که بخشی از دردهایم را به دوش می­کشد.

شاید ماسک خندان هم غمگین است.

شاید غم ها ذره ذره ماسیده‌اند روی پشتش.

شاید او هم خسته است از نشستن بر روی صورت صاحب ماسک.

کسی از حال ماسک خندان چه می‌داند، که پشتش هزاران بار نم گرفته، از اشک‌هایی که جاری نشدند.

شاید اگر دست و پا داشت فرسنگ‌ها از من دور می­شد تا شریک دردهایم نشود.

با این وجود اهمیتی ندارد که خواست من و او چیست. مهم بر زبان نیاوردن دردی است که چنگ می­زند به روحت.

افکارم را دور می‌ریزم. از لاکم بیرون می‌آیم. ماسک را برمیدارم.

مقابل آینه می‌ایستم.

لبخند می­زند، لبخندی که می­گوید: آماده ام...

به قلم : می چین


پ ن: این نوشته را تقدیم میکنم به همه‌ی کسانی که ماسک خندان بر چهره دارند. تویی که بخاطر همه ی آدم‌هایی که دوستت دارند و می‌خواهند زنده بمانی، سخت برای زنده ماندن و زندگی کردن درحال جنگی، برای تویی که قهرمان زندگیت هستی.

اما اگه روزی از قهرمان بودن خسته شدی، اگه روزی ماسک خندانت که مدت‌ها مثل یک سد جلوی دردهایت ایستاده، در حال ترک برداشتن است بلافاصله برش دار و فریاد بزن. فریاد بزن هر آنچه را که روحت را آزرده‌است‌

شاید کسی منتظر فریاد توست که به سمتت بدود و در آغوشت بگیرد، پس فریاد بزن.