متأسفانه امروز هم زنده‌ام.

متأسفانه امروز هم زنده‌ام.
زندگی از زمانی سخت شد که فهمیدم نمی‌توانم هر وقت که می‌خواهم، بمیرم.
می‌دانی، من جوانم. مثل تو. قلبم را اگر صد بار هم دور بیندازم، باز هم از ریشۀ سرخرگ‌ها می‌روید؛ سبزتر، زنده‌تر. هر جوانه که از زمین سر می‌زند، خاک از درد به خود می‌پیچد؛ ولی نمی‌میرد.
خاک را هیچ‌چیز نمی‌کشد.
من جوانم و نامیرا؛ من هم خاکم.
تو که در این گوشه از جانم روییدی، آرزوی مرگ می‌کردم از درد.
من می‌خواستم هر چه بودم را در تو خلاصه کنم. عشق فقط بهانه‌ام بود؛ خسته بودم. خسته و به دنبال مرگی شاعرانه، به دنبال داستانی که از من به یادگار بماند. می‌خواستم در تو خلاصه شوم، تا زیبا باشم.‌ به همین سادگی، زیبا و غم‌انگیز.
اما تو برای آن که تمامِ من باشی، کافی نبودی.
اشتباه نکن. من بیشتر از تو و دیدار تو هیچ نمی‌خواستم،‌ نه. تو محال بودی و همین تو را ناکافی می‌کرد.
تو محال بودی و همین مرا نامیرا می‌کرد در این داستان.
جاده‌ی عشق تو را هیچ‌وقت به امید رسیدن انتخاب نکردم. می‌دانستم، می‌دانستم که نه راه پایان دارد، نه مقصدی انتظار مرا می‌کشد، و نه از لابه‌لای خطوط جاده امید سر می‌زند. در لغت‌نامۀ ما، «همیشه» وجود نداشت؛ ما از همان اول راه، یک سفر بودیم و بس.
پس تو کافی نبودی.
و من باید راهم را کج می‌کردم و می‌رفتم.
هنوز نرفته‌ام؛ آغوشت را خانه می‌خوانم، گرچه عمری‌است مستأجرم اینجا. چمدانم را بسته‌ام و گذاشته‌ام لای این کتاب، تا صفحه را گم نکنم. باید بروم، می‌دانم. می‌دانم. فقط یک فصل دیگر می‌خوانم و می‌روم...
چندمین بار است این جمله را می‌گویم؟
شاید این دفعه دروغ نباشد، کسی چه می‌داند...
به آن‌ها که هزاران سال از ماندن نوشته‌اند بگو، به چشم‌هایت سوگند می‌خورم که همان‌قدر مجنون بودم... اما رفتم.
و به همان چشم‌ها قسم که اگر رسیدنی در کار بود،
تو کافی می‌شدی.
حیف که جوانی از دیار امید،
هیچ‌وقت نمی‌میرد؛
هیچ‌وقت، مگر آن که شمشیری برای مردنش کافی باشد.
و حیف که باید رفت.