نویسنده‌ی این تیاتر: پوپولیسم

داری با سختی و کلنجار، زندگی‌ات را می‌گذرانی و عرق می‌ریزی و زحمت می‌کشی؛ در حالی‌که عده‌ای نشسته‌اند و رنج تو را می‌بینند و با اینکه دستشان در تسهیل امور و ساده‌کردن کار برای تو و تقلیل رنج‌هایت باز است، تنها زخم‌هایت را با نگاهْ دنبال می‌کنند. بعد تو خسته و خسته‌تر می‌شوی و چین پیشانی‌ات ده‌برابر عمیق می‌شود و دهانت به اعتراض، گشوده. آن‌وقت آن مسئول/رییس/مدیری که احوالت را می‎‌بیند، برای اینکه سوارخی ایجاد کند تا این بخارهای جمع‌شده در ظرف اعصاب و روانت موقتا خالی شود، می‌آید و حرف‌هایی می‌زند با این موضوع که: «من هم مثل شمام!». قاعدتا کسی باور نمی‌کند که او هم اهل رنج باشد. مدیر یا مسئول یا هرکس دیگر وقتی می‌بیند که سوراخ ایجادشده به قدر کفاف بزرگ نیست، شروع می‌کند به طرح پیشنهادهای عوام‌فریبانه. و اینجاست که پوپولیسم می‌شود نویسنده‌ی نمایشی که کارگردانش بالادستان و بازیگرانش زیردست‌ها هستند...


حکایت:

روزی نشسته بودم و کارمندان از شدت کار و حدت بار و تنگی معیشت، زبان به اعتراض گشوده بودند و شکوه‌ها از ایشان می‎بارید، آن‌سان که باران از ابر. اندکی در کارشان خیره ماندم تا بفهمم ماجرا چیست و دعوا از کجاست. مکتوبات کارمندان، میز مدیر را آگنده بود که وی را حیلتی به ذهن فرارسید و زیت فکرتش چراغ بلاغت افروخت و گفت: «بندگان! گرچه خسته‌اید و شکسته، لیکن غمتان مباد. مشکلات را که خدای تعالی بایست حل کند، من‌بنده علی‌النهایه می‌توانم اردویی هماهنگ سازم تا دلتان باز شود. چطور است؟»