پیرمرد

اسم نداره متنم؛ میتونه صرفا یه متن بی اسم باشه؛ یا اسمش «پیرمرد» باشه.

«خب؛ بعد از سال ها حرف هامو میزنم چون نگه داشتن شون تو دلم فقط یه بار سنگین قبل از مرگمه. یادته اون موقعی رو که جَوون بودیم؟ پر از امید های واهی و سرخوشی های بی دلیل. با جَوون های هم سن و سال عصر ها بیرون شهر و توی باغ ها اسب سواری می کردیم و قدم می زدیم. یواشکی نامه رد و بدل می کردیم. نه؛ اینطوری نگام نکن! خودت هم مقصر بودی! به هر حال الان از اون زمان شصت و چهار سال می گذره. بهتره مشکلات کهنه رو نو نکنیم. بهت می گفتم مو هاتو باز کن و بریزشون رو شونه هات. دوست داشتم ساعت ها عاشقانه بهت خیره بشم در حالی که نور آفتاب به موهات حالت یک آبشار براق رو میده. تو هم سرگرم ادبیات رمانتیک کلاسیک می شدی. ولی خب؛ دیگه بزرگ شده بودیم و با اینکه هم بازی های دوران بچگی بودیم سال ها از اون موقع گذشته بود. حالا تو مغرور و سرکش بودی و من یه کله شقِ لجبازِ یک دنده، پس حتی یک کلمه هم به هم حرفی نزدیم. یه روز تو همون روز ها رفتم خونه ی مادربزرگم. خیلی پیر و فرسوده شده بود و سال ها بود تنها زندگی می کرد ولی هنوز خصوصیات اخلاقی دوران جوونی شو حفظ کرده بود و هرروز کلوچه می پخت و عصر ها هم چای دم می کرد. اون روز نشست و ساعت ها از خاطرات دوران جِوونی ش حرف زد. انگار که داشت باری رو از روی دوشش برمیداشت که نمی خواست با خودش حملش کنه. اون روز یاد تو افتادم و ترسیدم. نمی خواستم ببینم هرروز رو به روم میشینی و این هرروز ها اونقدر تکرار میشه تا وقتی که موهات مثل دندون هات سفید بشن و پوستت چروکیده بشه تا حدی که نتونم به موهات که ریخته روی شونه هات به چشم یه اثر هنری نگاه کنم... یک ماه بعد تلگرافی به دستم رسید که مادربزرگم مُرده. مرگ که سر و صدا نداره؛ همسایه هاش چند روز بعد از مرگش بوی بدی از خونه ش حس کردن و فهمیدن که مُرده. تو برا من تو هنوز همون دختربچه ی کوچولو بودی که تو مزرعه با هم گِل بازی می کردیم؛ ولی حالا شده بودی یه خانم باوقار که هرکسی تو مهمونی های چای عصر می دیدت بدون شک خواستگارت می شد. من تا اون روز انگار نمی دونستم مادربزرگ از اول پیر نبوده؛ چون هیچ تصویر واضحی از دوران جوونی ش نداشتم و در واقع حقیقت پیری و مرگ رو فراموش کرده بودم. ترس اون روز مانع جلو اومدنم شد. تحمل دیدن گل های رز قرمز پشت پنجره ی چوبی اتاقتو نداشتم ولی هیچوقت نتونستم به زبونش بیارم؛ چون خودخواه بودم. ضعیف بودم. به یکی از زمین های دوردستم توی یک شهر دیگه مهاجرت کردم تا ازت دور بشم؛ به این دوری نیاز داشتم. زمین های میراث پدری به جز اینجور مواقع به چه دردی می خوردن؟ بعد از سه ماه تلگراف یکی از دوستان نزدیکم در چند کلمه گفت که تو داری ازدواج می کنی. همه چیز تموم شد؛ نامه نگاری ها بدون هیچ اشاره ای قطع شدن و هیچوقت نفهمیدم تو هم دوستم داشتی یا نه. الان هم سکوت کردی. منم چند سال اونجا موندگار شدم؛ ازدواج کردم و به شهرمون برگشتم. تو بچه دار شده بودی و من از تک تک اون بچه ها متنفر بودم. خودم و همسرم هیچوقت بچه دار نشدیم ولی دلیل تنفرم این نبود. اگرچه نبودن بچه باعث افسردگی ش شد و با پرت کردن خودش تو رودخونه ی سنت مارتین خودشو کشت.» دستی بر روی سنگ قبر کشید و بلند شد. «زیاد وقتتو نمی گیرم. به هر حال تو هم مُردی؛ حالا نوبت منه، سنت مارتین داره صدام میزنه. صدای آب رو میشنوی؟»