همانم که ندانم چه خواهم ز جانم.
چرا بچه ها خودکشی نمیکنند؟
سلام.
من زنده ام.
من زندگی میکنم.
من همه لحظات عمرم را زندگی میکنم.
من برای مردمی که خانواده اشان را در جنگ جهانی اول از دست داده اند گریه میکنم.
من برای صدای میوه خوردن پسر بچه دوساله ای که ویدئوی او در اینستاگرام وایرال شده ذوق میکنم.
من با لیوان آبم حرف میزنم،قربان صدقه اش میروم و بعد جوری که از من دلگیر نشود جرعه جرعه آن را مینوشم.
من نیمه شب،برای آسایش و آرامش هرکسی که میشناسم و نمیشناسم جنین وار در خود میپیچم و جنون وار دعا میکنم.
من به بوی بابونه،به لذت یخمک خوردن،به دلچسبی گرمای پیتزا تنوری فکر میکنم.
من رشته ی چرب ماکارونی را با صدا هورت میکشم و کیف میکنم.
و شگفتانه تر از همه!
این روز ها من حتی آشپزی هم میکنم.
امروز بعد از گذشت۶ سال
در آخرین روزی که به صورت رسمی دانش آموز بودم
برای یک بار دیگر به خاطر آوردن طعم "فرنچ تستی" که معلم درس هنرم،خانم مهدوی در مدرسه درست میکرد؛ خود را به آب و آتش و پودر وانیل و تخم مرغ و شکر و نمک،بعلاوه چند نان تست زدم .
و در پایان در به دنیا آوردن فرنچ تست هایی مقلد فرنچ تست های خانم مهدوی, شکست خوردم.
شاید چون فرنچ تست های من مثل فرنچ تست های او، در چله زمستان،بعد از زنگ ورزش،پس از کلی انتظار کشیدن در یک صف طولانیِ متشکل از دانش اموزانی که بوی وانیل دیوانه اشان کرده،به دست نیامده بود..
زنده ام
زندگی میکنم
خوب خزعبل میگویم،خوب میخندم و به موقعش هم خوب گریه میکنم...
اما هنوز...
نمیدانم چرا این کار ها را انجام میدهم و البته چرا برای دوباره انجام دادنشان اینقدر طمع دارم.
هنوز نمیدانم زندگی چیست،من کیستم و چرا هستم.
مدت زیادی به دنبال معنی لعنتی اش گشتم؛پس از پیدا نکردن هیچ جواب دندان گیری،نا امیدانه به دنبال یافتن امید برای زندگی ای گشتم که همچنان نمیدانستم چیست.
همانجایی که فهمیدم لازمه ی پیدا کردن امید برای شخص من در دانستن جواب این سوال است که" زندگی چیست؟" ؛متوجه شدم بیخود به دنبال چیزی به نام امید میگردم،منی که هنوز،حتی نتوانسته ام از پله اول این نردبان "زندگی چیست؟" بگذرم!
پس به موجب دستورات عقل علیم،باز هم گشتم پی معنا.
اینبار رفتم سراغ آدم هایی که میگفتند ما میدانیم زندگی چیست.
دیدم تا این ها هم پاک عمرشان رو باخته اند.
تن و روحشان را بسته بودند به یک ستون سنگی و زشت. با تعصب از انچه که اسمش را گذاشته بودن زندگی دفاع میکردند و میپوسیدند در همان نقطه ای که بودند.
آنها عملا وجود نداشتند،چون هیچ جای هست بودنشان به هست بودن ختم نمیشد.
یا نه اگه بی هیچ سنگ و ستون بودند،حتما در سودای غرق کردن خودشان در دریا،یک روز دست به خاک شدن میزدند.
با اکراه و ترحم رفتم سراغ هوچیگران سرمست و ازاده ای که برایشان مهم نبود زندگی چیست ،خود کیستند و دنیا دست کیست.دیدم تا وای من!
اینان چقدر اسوده میخندند!چقدر اسوده میگریند!
و چقدر عجیب بود،انها امید داشتند.
امیدی که من زیر اوار ها و پشت ستاره ها میگشتمش در خدمت همان هایی بود که اصلا برایشان مهم نبود چرا زنده اند!
انجا بود که اعتراف کردم "من" راه را اشتباه امده ام. چون بنظر میرسد پیدا کردن امید هیچوقت هیچ معادله ای چون اینکه اول باید معنای جهان و زندگی را پیدا کنی و بعد هدفی و پس از آن انگیزه و امیدی بیابی، نداشته! و من به اشتباه خود را به دست حساب سپرده بوده لم.
فهمیدنش برایم هراس انگیز و منزجر کننده بود!
نمیدانستم من احمق فرض شده ام یا آن هوچی گران سر مست.
ولی هر چه بود یقین داشتم این وسط یکی احمق است.
دیدید چه شد؟آخرش من ماندم و پوچی.
باید چه میکردم؟خودکشی؟ کاملا درست است.
خیلی به ان فکر کردم.
تا نقطه ای که او را معشوقه ام قرار داده بودم و برایش مینوشتم.
"...آه از آن بی کران باوفا
برفت و لمس کرد قلب و چشم و روحم را
و عاقبت آبی شدم
به آغوش کشیدم معشوقه ریاکارم را."
با آن تفاسیر خودکشی کاملا منطقی بود،اصلا گریه برای مرگ معنی نداشت،خنده برای زندگی معنی نداشت،عشق برای ورزیدن معنی نداشت،خانه برای ماندن معنی نداشت،زنده ماندن برای زندگی کردن که جای خود داشت!
اما عجیب این بود که هنوز هم با شنیدن خبر خودکشی پسرکی که دختر مورد علاقه اش را عروس برادرش کرده بودند،پیرمردی که پدرم میگوید ۱۴ سال پیش در استانه سن ۸۰ سالگی با تفنگ قدیمی اش خودکشی کرده یا دختری که در وبلاگش از انگیزه های خودکشی اش میگفت ،میگریستم.
حتی چند بار آتشی درست کردم و خودم و سطح شجاعتم را سنجیدم.
گفتم مگر نمیگویی آماده مرگم،پس اگر جرعت داری فقط کمی به این آتش کوچک نزدیک شو.
تو فکر کن با نزدیک شدن نوک انگشتم به آن هاله گرم آتش من چند متر به هوا میپریدم،خود سوزی که جای خود داشت!
غذا نمیخوردم،میگفتم مگر نمیخواهی بمیری؟!پس لااقل دو روز تحمل کن غذا نخور. به ۱۸ ساعت نرسیده همچون اورانگوتانی قحطی زده به یخچال حمله میکردم و غذا میخوردم.
سعی کردم نفسم را چند دقیقه بیشتر از همیشه در زیر اب حبس کنم.
کارد آشپزخونه رو روی رگ دستم نگه میداشتم. میگفتم ببین فقط یک حرکت فاصله است بین و مرگ زندگی ات، کسی هم خانه نیست تا نجاتت بدهد، خب بکش و تمام کن این بازی را، مگر نمیخواستی بمیری لعنتیییی؟؟؟؟؟
نشد،نتوانستم.
انداختم تقصیر غریزه،تقصیر ترس از درد،شک هایم از ماجرای های بعد از مرگ،دلسوزی برای خانواده.
روزی از همان روز ها سری زدم به خیال بافی هایم در رابطه با مرگ. فانتزی هایی که به موقع خستگی، از خودکشی در سر میساختم.متوجه یک چیز اعجاب انگیز شدم آن هم این بود که در پایان تمام آن فانتزی ها کسی نجاتم میداد.
هر بار که در خیالم، از روی پل میخواستم بپرم،کسی بود که دستم را بکشد . گرچه من سناریو های کافی برای بعد پریدن هم داشتم...
انجا بود که گفتم:شاید من" اصلا نمیخواهم بمیرم".
و شاید همین سطر،همین خط تمام دلیل و امید و فلسفه زندگیست.
مگر نگفتی غریزه جلویم را میگیرد؟
خب غریزه کیست؟غریزه از کجا امده؟طبیعت چه فکری با خودش کرده که به من درس زنده ماندن میدهد؟!
احمق شاید همه چیزی که باید بدانی این است که این کار اشتباه است،درست است که نمیدانی حقیقت چیست،اما قطعا اینی که فکر میکنی هست،هم نیست.
نتیجه گیری من این شد که امید اصلا برای کسانی که به خودشان زحمت فکر کردن میداده اند ساخته نشده بوده!
کلید آزاد شدن امید از قفس و راه زنده ماندن من،تنها بی تفاوتی به چیستی و کلیات و غرق شدن در جزئیات بوده است.
خب مگر نه اگر بخواهی زنده بمانی باید دلیل داشته باشی؟! و اگر امیدی پیدا کنی، دلیل را هم پیدا میکنی و بینگو! زنده میمانی؟!
سخت است که به هیچ دلیل و برهانی فکر نکرد و در ادامه،احساس رضایت کرد.
.
اگر هم چین موهبتی هم وجود داشته باشد که فکر نکنی و خوش باشی،حداقل برای من نیست.
ان روز ها چیزی که جلوی بد جنس تر شدنم را میگرفت نازیلای ۵ ساله و از دنیا بیخبر بود.
نازیلایی که با وجود داشتن کلی دغدغه مثل پیدا کردن دوست،مثل خریدن کفش مورد علاقه اش،شب خانه نگه داشتن خاله و شوهر خاله اش،دیدن معلم مهدکودکش،مثل بازی با ان پسر کوچولوی بامزه ای که با وجود خنگ بودن و باخت های متعدد در همه بازی ها او تنها کسی بود که همیشه با نازیلا همگروهی میشد و به نقشه هایش اعتماد میکرد و...نمیخواهد بمیرد.
ان نازیلای ۷ ساله، با اینکه از دعواهای مامان بابا میترسد اما دوستشان دارد. با اینکه از ادم های جدید خجالت میکشد ولی دلش میخواهد اسم سخت ان دختر جدیدی که به تازگی همسایه شان شده را یاد بگیرد. با اینکه از قامت و شکل دوچرخه و اسکیت میترسد، اما دوست دارد مثل بچه های بزرگ تر اسکیت کردن و دوچرخه سواری یاد بگیرد.
آن نازیلا چرا زنده بود؟دلیلش چی بود؟
من واقعا نمیدانم.
اما من به آن من که دنیا را با هیچ فیلتر و دیدگاه خاصی میدید،به اویی که تمام ذهن و قلبش پاکی بود و خلوص،به اویی که همه چیز را با قلبش و روحش احساس میکرد و میفهمید اعتماد دارم.
به همان دختر کوچولوی شیرین زبانی که بدون هیچ محدودیت و هراسی از حقیقت ها، خیال پردازی میکرد. به اویی که هر شب قبل از خواب یک قصر با شکوه تر از قصر همه باربی ها میساخت،خودش را ملکه ان قصر و پسر کوچولوی خنگش را شاه آن قصر منصوب میکرد،اعتماد دارم.
درست است که من نمیدانم
اما او حتما میداند زندگی یعنی لذت بردن از همه فرصت ها، یعنی آسوده و خسته از بازی به خواب رفتن.
و همین.
نه کمتر نه بیشتر.
بدون هیچ فلسفه و قصه ی تازه تری.
بنظرم امید و هدف واقعی،زمانی پدید می ایند که چون کودکان، فارغ از چیستی ها زندگی کنیم و بعد از تجربه این مراحل،عاقبت بگوییم زندگی چه بود.
بی تامل زندگی کردن احمقانه استت اما در تامل زندگی کردن و سپردن جهت زندگی به چیز هایی که به سرت میزنند و نمیدانی تا کی در سرت هستند، احمقانه تر است.
امروز وقت نتیجه گیری نیست،لااقل برای من.
_دلم نمیخواد پست کنم،اما حیفه،پست میکنم یکم بعد پاک میکنم.
با شادی کامنت هاتون رو خواهم خواند.
اما،نمیدونم جواب کامنت ها را بدم یا نه. دعوا نمیخوام،باشه؟!
+یچیز جالب دیگه که شاید بد نباشه بهش اشاره کنم اینه که من تمام مدتی که افکار خودکشی داشتم،تمام تلاشم رو میکردم تا به آدمایی که قصد خودکشی دارند کمک کنم بلکه این کارو نکنند.
امیدوار بودم،اون دلیل برای زندگی رو که من نمیتونستم پیدا کنم رو اونا بتونن پیدا کنن.
+آپدیت یک هفته بعد:
مطلبی دیگر از این انتشارات
پس تو 56 نفر رو به قتل رسوندی.
مطلبی دیگر از این انتشارات
آدمبرفی
مطلبی دیگر از این انتشارات
نوبت به مرتضی که رسید...