گریس تو راهه، یه کم هم مکالمه دو نفره.

گریس
گریس

گریس:

بازی GRIS رو کامل کردم و با هشتاد تا اسکرین شات و توصیفِ داستان و خفن ترین موزیک گیم میخوام پستش کنم ولی ویرگول برا آپلود خیلی اذیت می کنه و منم برای اینکه میخوام رو پست هام فوکوس بشه، یکم دیرتر پست میذارم جدیدا. ولی خب مطمئنم اون پستو فقط برای خودم دارم میذارم و هیچکدومتون واقعا بهش اهمیتی نمیدین، خیلی شیک اسکرول می کنین پایین و یه لایک و کامنت هم تحویل میدین (یا نمیدین). منم چون خیلی رو اون پست وقت گذاشتم (و میذارم)، از بازی کردن تا آپلودِ عکس ها روی سرور های ضعیف و فقیرِ ویرگول که ترافیک شبکه ش برای ایران زیاده و با وی پی ان سریعتر میشه! نسخه صوتی اینم شاید آهنگ بذارم، میدونم ویرگول پاکش می کنه. کلی پول تبلیغات میگیری یه گزینه کمک به نیازمندان هم بذار پایینِ ویرگول، پول بزنم به کارتت دوتا هارد بخری برا سرور هات.

مکالمه دو نفره:

خلاصه گفتم بگم بیکار ننشستم. گریس، افسردگیِ خودش رو از بین برد و با مشکلش کنار اومد. من گریسِ خودم شدم. میخوام گاهی اوقات گریسِ دوستام باشم اگه بتونم با طوفان هاشون مقابله کنم. میخوام حداقل تلاشمو کرده باشم اگه قدرتِ ورود به عمق وجودشون رو می داشتم. ولی خب می بینم فقط میتونم گریس رو دوست داشته باشم و فقط هم میتونم گریسِ خودم باشم. الان شاید متوجه نشین ولی یکی دو روز دیگه پست گریس منتشر میشه و اونجا با اسکرول کردن هم متوجه حرفای الانم میشین. امشب گفتم: «آفریده شدم برای حل کردن، اسید.» ولی نتونستم چیزی رو که میخواستم حل کنم. اینو شما متوجه نمیشین و فقط یه نفرِ خاص درکش می کنه. شاید هدفم از نوشتنِ این پست، حرف زدن بوده باشه. شاید چون احساس ضعف کردم و دیدم توی یه مرحله ی سخت گیر کردم. شاید اصلا نباید هیچ حرکتی انجام می دادم. ولی هنوز معتقدم باید به عنوان یه اسید حل کنم، نه اینکه بگی «خوبم! خوبم!» چون به شرایط لحظه ای (Mood) ت کاری ندارم، به شرایط کلی ت کار دارم. میگیری چی میگم؟ دلیل چیزیو میدونم که نمیدونستم (و این خوبه)، ولی تو بازم از حرکتت پشیمونی (حداقل به احتمال 99/99 درصد). زر زدن سخته، نه؟ (زر زدن برا من پیشِ تو سخت شده چون زر نمیزنی، متوجهی؟) [سخته چون تو هم داری مجبورم می کنی اون نقاب کوفتی رو بزنم به صورتم و یه قیافه مثلا خشک و مثلا بی احساس به خودم بگیرم.] میدونم گیج شدی. اونی که باید اینو بخونه هم الان قطعا یکم گیج شده. ببین، الانم نمیدونم برنامت چیه. حتی نمیدونم بهم اعتماد داری یا نه! ولی خب، باز هم میخوام سوالای رو مخمو ازت بپرسم و تو هم به جای اینکه مشکلاتتو بذاری توی صندوق و درشو ببندی، به خاطر سوالای رو مخی که می کنم درِ صندوقو باز کنی تا دیر نشده. میدونی، این یه روش قدرت نیست. اینجوری هم تو به من نیازمند نمیشی. میتونی بری. خیلی شیک و محترم. این صندوق، این جعبه ی احساسات منفی، این باکس خاطرات تلخ و این حجم از خشمِ انباشته شده، یهو منفجر میشه! تو الان متوجه این موضوع نیستی چون انفجارشو ندیدی. من تابستون دیدم جعبه م منفجر شد و خاطرات و چیزایی که سعی می کردم به خودم بگم دیگه برام مهم نیست و همه ی چیزایی که گذشته بوده، یهو پخش شد دورم و افسردگی مو تشکیل داد. (خیلی بزی اگه بگی نگران من نباش). من خیلی وقته نگرانتم. ولی تو اصلا حرفی از دهنت در نیومده بود که منم نگرانی مو ابراز کنم. هیچ پستیم انقد مستقیم رو به خودت نبوده، نه؟ توی هیچ قالبی جز پست نمی شد این همه کلمه رو توی چشمت فرو کنم و تو بحثو عوض نکنی. (الان این پستو خوندی پشیمون تر هم شدی، نه؟) و بدتر از اون اینه که مارک منسون رو بهونه میکنی! من کتابشو خوردم و جوییدم عزیز. خود مارک منسون یه دیسِ شدید بهت میده:

پیازِ خودشناسی
خود‌شناسی مثل پیازه. لایه‌های زیادی داره، و هرچه لایه‌های بیشتری رو برداری و به عمق بزنی، حتمال بیشتری داره که گاه‌وبی‌گاه اشک بریزی. صفحه 124

نمیخوام اشک بریزی، فقط میگم از لایه ها فرار نکن. تو یه دید رو به همههههههه داری. این خوب نیست. چرا من جریان نقاب خودمو بهت گفتم؟ چون میبینم تو به جای نقاب یه سپر فولادی ساختی برای خودت! اینجوری فرض کنیم خودت در امان باشی و اون جعبه ی لعنتی هیچوقت منفجر نشه. ما که نمیتونیم درست درکت کنیم چی؟ فقط دو روز حرف بزن. حرفایی که ازشون نفرت داری. بذار منم گریس باشم و رنگ های دنیای جدیدمو پیدا کنم. حالا هم انتخاب با خودته. میتونی بگی نه، میتونی سکوت کنی، در هر صورت من همینطوری هم دوستت دارم.