یک ده آباد و ده شهر خراب

از دم ورودی حیاط صدای زنانه‌­ای بلند شد: « بچه‌­ها بیایین ناهار! »

یک روز از اوایل تابستان بود و مدرسه‌ها تازه تعطیل شده بودند.ما هم به عنوان اولین سفر بعد از امتحانات ثلث سوم و همزمان با شروع تعطیلات تابستانی آمده بودیم شمال منزل پدر بزرگ. سفرهای ما همراه با خانواده عمو انجام می‌­شد: عمو، زن عمو، دخترعمو و پسرعمو. تعداد فامیل‌­های ساکن خود شمال هم کم نبودند. ما نوه‌های فامیل جمعاً پنج تا پسر قد و نیم قد بودیم و شش تا دختر.

پدربزرگ که در محل به ایشان تیمسار می‌­گفتند، بازنشسته ارتش زمان شاه بود. از آن آدم­های مقرراتی و توأماً مهربان که همه خانواده ازش حساب می‌­بردند و در عین حال دوستش می‌­داشتند؛ به خصوص ما نوه‌­ها. همه ما «باباجون» صدایش می‌­زدیم و تنها کسانی بودیم که وقتی سرحال بود حق داشتیم باهاش شوخی کنیم.

آن زمانها خیلی مد بود که پسرها با هم بازی می‌­کردند و دخترها با هم. این بود که بعد از شنیدن صدای زنانه عمه زهرا، ما پسرها از یک گوشه حیاط، که مشغول تفنگ بازی بودیم، و دخترها، که مشغول لیلی بازی بودند، از یک گوشه دیگر حیاط به سمت ساختمان حرکت کردیم. کوچکتر از آن بودیم که در پختن غذا کمک کنیم. اما در آوردن وسایل سر سفره از ما انتظار می‌رفت. این بود که هر کس یک چیزی گرفت دستش و آورد سر سفره. سفره مستطیلی را داخل سالن پذیرایی پهن می‌کردند و معمولاً پدربزرگ بالای سفره مجاور ضلع کوچک­تر می‌­نشست.

بقیه جای ثابتی نداشتند. بچه‌ها هم معمولاً باید کنار دست پدر و مادرهایشان می‌­نشستند. البته استثناهایی هم وجود داشت. مثلاً پسر عمه بزرگترم کاوه، که بزرگترین پسر فامیل بود، گاهی می­‌آمد کنار دست باباجون می‌نشست و یا پسر عمویم روزبه، که خیلی دوست داشت رئیس باشد ولی چون زورش زیاد نبود کسی تحویلش نمی‌گرفت، گاهی دور از دست پدر و مادرش وسط سفره می‌­نشست که نزدیک به دیس پلو و بشقاب خورش باشد. در این مواقع، پدرم می‌­خندید و به شوخی می‌­گفت: « روزبه وسط می‌­شینه که به یمین و یسار سفره مسلط باشه ».

بعد از چند سری آمد و شد و کمک نوه‌­ها و عمه و عموها سفره چیده شد؛ پر از غذاهای خوب و خوشمزه از پلوی زعفرانی تا میرزا قاسمی، خورش مرغ و آلو، کتلت، ماست و دلار، ترشی نازخاتون و دوغ. مادربزرگ بفرما زد و بقیه بسم الله گویان شروع به خوردن غذا کردند. به چشم به هم زدنی همه این غذاها در بین صدای چیلیک چیلیک قاشق و چنگال­ها و عر و تیز بچه‌­ها که «من اینو نمی‌­خورم» و «چرا پلوی روزبه بیشتره» و «چرا گوشت نوید کمتره» و «من بعد غذا نمی‌­خوابم» و صد البته قربون صدقه رفتن مامان­ها و چشم غره رفتن پدرها تمام شد. ماند فقط یک دانه کتلت! فقط و فقط یک دانه!

بعدها فهمیدم که به این می‌­گویند لقمه شرمندگی یا خجالتی یا یک همچین چیزی! این اولین باری نبود که لقمه شرمندگی می‌­ماند. اما این بار یک کم مجلس سنگین بود و همه بزرگ­‌های فامیل جمع بودند. اگر فقط خود ما پسرها بودیم آنقدر مودب نمی‌­نشستیم تا یک تکه ته دیگی، گوشتی، کتلتی چیزی اضافه بیاید و بی‌­صاحب باقی بماند. به ضرب زور و کتک و تیپا و جیغ و سایر ابزارآلات دوران کودکی و نوجوانی، یکی آن لقمه شرمندگی را مال خود می‌­کرد. اتفاقاً آخرین بار همین دو شب پیش بود، ولی همه دور هم جمع نبودیم. فقط من و خواهرم بودیم و روزبه و خواهرش. آخرهای شام داشت سر یک تکه جوجه کباب، که شده بود لقمه شرمندگی، خون به پا می‌­شد که خوشبختانه مامان‌­بزرگ دخالت کرد و بعد از یک کم قربان صدقه، آن تکه جوجه کباب شرمنده را به دو قسمت مساوی تقسیم کرد و یک تکه داد به من و یک تکه داد به روزبه. نه اینکه چون ما پسر بودیم، بلکه به خاطر اینکه خواهرانمان کاری به کار آن لقمه شرمندگی نداشتند و خیلی زودتر از ما غذایشان تمام شده بود.

اما امروز قضیه فرق داشت. مجلس سنگین بود و ما می­دانستیم که اگر سر آن لقمه دعوا کنیم و یا یکی مثل گربه بپرد و آن را بقاپد ممکن است عواقب بدی در انتظارش باشد! برای همین آرام داشتیم زیر چشمی به کتلت بیچاره نگاه می­‌کردیم و نقشه می­‌کشیدیم که موقع جمع کردن سفره، دیس حاوی کتلت شرمنده را برداریم و در راه آشپزخانه ترتیبش را بدهیم. حداقل من که داشتم این نقشه را می‌­کشیدم. ولی از شانس بد روزبه وسط سفره نشسته بود و اگر او هم به همین قضیه فکر می‌­کرد خیلی زودتر از من می‌توانست به هدف شومش برسد. چه بسا که اصلاً تا راه آشپزخانه هم صبر نکند و به محض اینکه همه از سر سفره بلند شدند تا سفره را جمع کنند، در آن شلوغی کتلت را یک لقمه چپ کند.

یک کم لجم گرفت که چرا من عین یک بره رام همیشه حرف مامانم را گوش می­‌کردم و کنار دستش می­‌نشستم ولی روزبه با عر و تیز و داد و بیداد و لج و لج­بازی حرفش را به کرسی می‌نشاند و هر جا دوست داشت می­‌نشست. خلاصه در شش و بش این افکار بودم که ناگهان طنین صدای باباجون که تا آن موقع ساکت بود بلند شد و رشته افکارم را پاره کرد: « آرمان! »

باباجون صدایی کلفت و مردانه داشت و در صدایش یک جذبه خاصی بود. شاید هم به خاطر سالها خدمت تا درجه تیمساری در ارتش، دیگران چنین فکری راجع به صدایش می‌کردند و به ما هم انتقال داده بودند. خلاصه اینکه وقتی اسم من را صدا کرد، به اصطلاح امروز کرک و پرم ریخت! فکر کردم کار بدی کردم که الان باباجون شاکی شده و می­‌خواهد مرا دعوا کند. در کسری از ثانیه به ذهنم رسید که شاید وسط غذا باد گلو زده باشم یا ملچ مولوچ کردم و یا اینکه قاشق را می‌­زدم به دندان­هایم و چیلیک صدا می­‌کرد. ولی واقعا هیچ کدوم از این کارها را نکرده بودم. شاید هم باباجون از طرز فکر و نگاهم به اندیشه پلیدم در مورد جمع کردن ظرفها و خوردن کتلت شرمنده پی برده بود! دیگر نگذاشت بیشتر از این در این افکار غوطه ور باشم و با همان لحن آمرانه ادامه داد: « این کتلت رو تو بخور بابا! »

یک مدت کوتاه بهت زده باباجون را نگاه کردم و بعد به طور ناخودآگاه لبخند رضایت بخشی روی لبانم نقش بست. احساس پیروزمندی خاصی بهم دست داد و فکر کردم دیگر نیازی نیست دعوا کنم. بدون خونریزی جنگ را برده بودم! تازه از این مهمتر، نیازی نبود بلند شوم و تا وسط سفره بروم. چون دستور از بالا صادر شده بود، گماشته­‌ها ظرف کتلت را دست به دست کردند تا رسید نزدیک من! من هم بدون معطلی با چنگال زدم وسطش و بدون رحم و شفقت از خجالت کتلت شرمنده خارج شدم. هنوز لقمه را قورت نداده بودم که صدای اعتراض روزبه بلند شد:

« عِهههههه! چرا آرمان بخوره؟ چرا نصف نکردیم؟ من نمی­خوام. من بزرگترم! من باید می‌­خوردم! »

خدا را شکر این من نبودم که باید جواب می­‌دادم. باباجون خودش مسئولیت را به گردن گرفت و گفت:

« اگه به بزرگتری باشه که باید کاوه بخوره. باز هم به تو نمی‌­رسه.»

« عِهههههههه. باباجووووننن! نمی‌­خوام. منم می‌­خواستم. باید نصف می­‌کردیم.»

« نصف بین دو نفر می‌­شه بابا. شما یازده تایید. »

« نمی‌­خوام! خوب یازده تا باشیم. اصلاً همه می‌­خوردیم. تازه دخترا که نمی‌­خورند. »

مکالمه که به اینجا رسید، لحن باباجون یکهو خشن شد و داد زد: « زر نزن بچه! »

سکوت محضی برقرار شد. معمولاً وقتی باباجون عصبانی می‌­شد به نفع خودمون بود که دیگر بس کنیم. چون اولِ « زر نزن بچه! » با باباجون ولی آخرش با کرم­الکاتبین بود. نه اینکه خود باباجون کاری بکند. اما همین که عصبانی بشود کافی بود تا پدر یا مادر نوه خاطی احساس کند که نتوانسته بچه مودب تربیت کند و بلافاصله دست به کار بشود و ابزار متداول اصول تربیت کودکان آن زمان را اعمال کند! من خودم شاهد بودم که یک بار باباجون سر کاوه که داشت لب حوض، روی هره، لِی‌­لِی می­رفت داد کشید و همین باعث شد مادر کاوه، که می­شد عمه من، آنچنان عملیاتی را با دمپایی شروع کند که ناچار خود باباجون مجبور شد داد دوم را سر عمه بکشد تا کاوه تا آخر عمر ویلچری نشود! این بود که روزبه بلافاصله سکوت کرد و نگاهی بس غضب آلود به من انداخت.

من عین خیالم هم نبود. روزبه اگر با کاوه دست به یکی نمی­‌کرد نمی‌­توانست مرا کتک بزند. ولی اگر با هم همدست می‌­شدند، قضیه را باید جورِ دیگری تحلیل می‌­کردم! زیر چشمی کاوه را نگاه کردم که تحت تاثیر جو و طنین « زر نزن بچه! » شوکه شده بود و داشت به بشقاب خالیش نگاه می‌­کرد. در این هنگام لحن باباجون دوباره مهربون شد و گفت:

« بابا جان! این بار قسمت آرمان شد. دفعه دیگه قسمت یکی دیگه­‌تون می­شه. مثلاً خود تو روزبه جان. باشه بابا؟ »

روزبه چاره‌­ای نداشت جز اینکه قانع بشود و با دلخوری پاسخ داد:

« باشه باباجون. »

« آفرین پسر گل بابا! اینجوری بهتره. همیشه یک ده آباد بهتر از ده تا شهر خرابه! بذار هر بار یکیتون کامل بخوره و لذت ببره تا اینکه تقسیم کنید و به هر کی «اَتِّه مِنّیک» برسه! »

باباجون این را گفت و با انگشت اشاره یه بند انگشت را نشان داد. این هم از اون کارهای خاص بابا بزرگ بود که وسط حرف زدن با نوه‌­ها به زبان فارسی، تکه‌­های مازندرانی می‌­انداخت. اَتِّه مِنّیک به گویش محلی مازندران به معنی « یک ذره » است.

خلاصه که آن روز من کلی کیفور شدم و پیش خودم گفتم چه حساب و کتاب درستی هم کرد باباجون! من اون دِه آباد بودم و بقیه نوه‌­ها که می‌­شدند دقیقا دَه تا همون دَه تا شهر خراب! بقیه نوه‌­ها هم ناچار استدلال بابابزرگ را پذیرفتند. آنها منتظر بودند که دفعه بعد بشود و با استناد به استدلال امروز باباجون، لقمه شرمندگی به یکی‌شان برسد. برای من دیگر خیلی مهم نبود. چون اولاً معلوم نبود اصلاً دفعه بعدی وجود داشته باشد و ثانیاً اگر هم داشت، ممکن بود دفعه بعد همه یادشان برود و ما با همان روش قدیمی خودمان تقسیم غنائم کنیم!

موقع جمع کردن سفره متوجه برق مخصوص در چشم کاوه شدم. اما از طرفی دلم به باباجون گرم بود. سفره که جمع شد مادرم صدام زد:

« آرمان! بیا اینجا بگیر بخواب! »

« نه مامان! می‌­خوام برم با بچه‌­ها بازی کنم. »

« می‌گم بیا اینجا پیش خودم. بیا. به نفعته! » و چشمکی بهم زد.

من اولش نفهمیدم برای چی چشمک می­‌زند، ولی حتماً به نفعم بود. خندیدم و رفتم پیشش.