aging

اوایل فکر می‌کردم همیشه و هرروز دوست دارم توی فعالیت پیوسته و وسط شهر و شلوغی و هزارتا وظیفه باشم. ولی جدیدا کم میارم. یدفعه به خودم میام و می‌بینم سر ۱۶ آذر وایسادم و به این فکر می‌کنم که چرا انقدر صدای ماشین‌ها زیاده، چقدر صدای بوق میاد، چقدر بوی دود میاد، چقدر همه سریع حرکت می‌کنند. یا دوتا ایستگاه دیگه مونده تا به خونه برسم، توی شیشه به خودم نگاه می‌کنم و یه آدم ژولیده می‌بینم که ۴۰ دقیقه برای بقاش جنگیده و الان فقط پاهاش دارن کار می‌کنن تا اون رو به خونه برسونن.

بعضی وقت‌ها حتی آفتابم زیادی بی‌رحم بنظر می‌رسه. بی‌رحمی انسان‌ها بیشتر به چشمم میاد و دوست دارم داد بزنم از ته وجودم.

بعضی وقت‌ها یادم میفته که من برای اتفاقات یک ماه گذشته سوگواری نکردم و دریغ از قطره‌ای اشک، بی‌احترامی می‌بینم، تو مترو دعوام می‌شه، تو مترو جا پیدا نمی‌کنم، توی دانشگاه بهم سخت می‌گذره، آدم‌هایی که دوست ندارم رو می‌بینم، استاد حضورغیاب نمی‌کنه و یدفعه بووم! می‌بینم که دارم گریه می‌کنم به اندازه تک‌تک روزهایی که اشک‌هام رو نگه داشته‌بودم. و یدفعه یادم میاد که چقدر انسان بودن سخته. چقدر سخته که مجبور باشی کارهات رو انجام بدی و همزمان میل به زندگی رو نگه داری.

امروز قید همه‌چیز رو زدم و خونه موندم. مامانم امروز خونه نبود و من خونه تنها بودم. برای خودم نهار درست کردم. بعدش کیک درست کردم. در آرامش و بدون هیچ آهنگ اضافه‌ای ظرف‌ها رو شستم. هروقت که دلم خواست خوابیدم. و هرموقعی که احساس کردم نیاز دارم یه سریال غمگین ببینم، دیدم و اشک ریختم.

الان خیلی حس بهتری دارم. احساس می‌کنم از این‌همه مسئولیت انسان بودن برای یک روز رها شدم و الان آمادم که دوباره برگردم توی کثافتی که هرروز باید باهاش دست‌وپا بزنم. اصلا شاید بتونم برای چندروز کمتر به عنوان کثافت بهش نگاه کنم.

می‌دونید ما انسانیم. هرچند وقت یبار نیاز داریم که صبر کنیم و آشغال‌هامون رو پاک کنیم.

خیلی جالبه. من هیچوقت از بودن توی خونه خوشم نمیومده و از بچگی عاشق این بودم که کل وقتم رو بیرون از خونه باشم. ولی الان فهمیدم که خونه، به ساده‌ترین معنی خودش، چقدر ارزشمنده. چقدر امنه. چقدر بهش همیشه نیاز دارم. چقدر خوبه که بعد یه روز سخت، یه روز پر از مسئولیت و رسیدن‌ها و نرسیدن‌ها، بیام خونه. بیام پیش آدم‌های امنم.

امروز که داشتم کیک درست می‌کردم و بعد چنددقیقه بوی کیک کل خونه رو برداشته‌بود، به این فکر کردم که در کمال اینکه هیچوقت نمی‌خوام بهش اعتراف کنم چون بخاطر الگوهایی که توی خونوادم دیدم، برای ذهنم ناآشناست، من عاشق اینم که برای بچم کیک درست کنم. بچه داشتن و حس کردن عشق بی‌حدومرزش واقعا چیز قشنگیه و من بالاخره توی ۱۹ سالگی احساسی کاملا خلاف تمام احساسات گذشتم پیدا کردم و احساس می‌کنم دوست دارم یه روزی، که خیلی دور قراره باشه، مادر باشم و عشق بورزم و عشق دریافت کنم.

تغییر کردن، واقعا قشنگ‌ترین چیزیه که توی زندگیم دیدم. یعنی می‌دونم ترسناکه، می‌دونم خیلی‌وقت‌ها به پایان ختم می‌شه، ولی قشنگه. مثل یه آهنگ غمگین که ازش لذت می‌بریم یا یه فیلم که می‌دونیم قراره گریه کنیم ولی همچنان می‌بینیمش چون قشنگه. چون ارزشش رو داره.

از اینکه انقدر تغییر کردم لذت می‌برم و برای بقیه تغییراتم هیجان‌زدم.

یه روز خودت رو نگاه می‌کنی که یه دختر ۱۵ ساله خشمگینی که در برابر کل دنیا وایسادی، کچل کردی، روز و شب توی اتاقتی و پای فیزیک و فلسفه‌ای و بخاطر مشکلات وجودی اشک می‌ریزی و خشمگینی و نمی‌تونه احساسات خودش که هیچی، احساسات بقیه رو بفهمه و بووووم! پلک می‌زنی و می‌بینی یه دختر ۱۹ ساله ای که بالاخره داره خودش رو می‌پذیره، روزبه‌روز احساساتش داره گسترش پیدا می‌کنه، داره می‌فهمه که چقدر عشق رو دوست داره، داره می‌فهمه که چجوری با انسان‌ها کنار بیاد و آسمون براش جذابتر از دلیل وجودشه.