خشونت هرگز جواب نیست.خشونت سواله،و جواب بله اس.
کابوس
همانطور که میلرزیدم خودم را حلقه کردم"لطفا...خواهش میکنم-"او لگدی محکم به پهلویم زد،که باعث شد از درد ناله کنم"این برای تو تموم نشده.هنوز خیلی تا تموم شدن فاصله داره.حتی اگه بمیری من میتونم تورو زنده کنم،بکشم،زنده کنم،بکشم،زنده کنم،بکشم و دوباره و دوباره این روند رو ادامه بدم.هردومون اینو میدونیم." جواب ندادم.میدانستم که حقیقت را میگوید.این اتفاق انقدر برای من تکرار شده بود که غیرقابل شمارش بود،هر روز یک بار اینکار را انجام میداد.مرا میکشت و بعد زنده ام میکرد،فقط بخاطر اینکه حوصله اش سر رفته بود.
فرو رفتن چاقو را در پوستم حس کردم،حتی نمیتوانستم فریاد بزنم.نفس هایم بریده بریده میشد،و همانطور که او دوباره و دوباره مرا چاقو میزد،من فقط از درد و ترس به نرمی هق هق میکردم.او خندید.صدایش خیلی دور بود.میدانستم وقتی این اتفاق می افتد یعنی نزدیک به مرگ هستم.مرگی کوتاه و موقت،قبل از اینکه او زنده ام کند و بعد دوباره مرا بکشد.و دوباره.و دوباره.من مردم و مرگم را احساس کردم،حسی نزدیک به آزادی موقت داشت.طوری که از تمام مرگ های قبلی متفاوت بود،چون هر روز به روشی متفاوت مرا میکشت.روش های ابداعی و غیر ابداعی خودش.پایش را روی کمرم گذاشت.هوا از ریه هایم خارج شد."بزودی میبینمت"صدایش از کیلومتر ها آنطرف تر می آمد.برای نفس کشیدن تقلا کردم،هوا نیاز داشتم.نقطه های سفید دیدم را پر کردند.بعد،انگار به خواب فرو رفتم.
"بیدارشو!"از خواب پریدم و برای لحظه ای فکر کردم واقعی بوده.او مرا تکان تکان داد"چشمات رو باز کن!نکنه قدرت احیام داره کم میشه؟"چشمهایم را باز کردم و با دیدن اتاق قلبم فرو ریخت.نه.دوباره نه.
"آه،خیلی خب؟پس زنده ای."و ایستاد"امیدوارم روش چاقوی دیروز مورد پسندت بوده باشه."چاقویش را در دستش چرخاند"چون امروز هم میخوام با چاقو پیش برم."
دوباره نه.
نه.
مطلبی دیگر از این انتشارات
مامان?
مطلبی دیگر از این انتشارات
برای مادر مهسا برای مادر آرمان
مطلبی دیگر از این انتشارات
امیدوارم هیچ وقت جا نمونید!