مهندس عمران؛ پادکست «خوانش کتاب برای انسان خردمند»؛ نویسندهی علمی/تخیلی؛ مترجم و ویراستار؛ گوینده و تهیهکننده رادیو در سالهای دور! عاشق موسیقی، سینما، اخترفیزیک، اتیمولوژی، زبانشناسی و...
نگاهی به پژواکها (Echoes) پینک فلوید
این نوشتاری است از آن دست که خود بسیار دوست میدارم در ستایش از ترانهای بلندبالا و بشکوه از «پینک فلویدِ» افسانهای که نیمی از آلبوم «Meddle» این گروه به سال 1971 را از آنِ خود کرده است. نیاز به گفتن نیست که این نیز برداشتی است بیشتر شخصی تا نگرهای پذیرفته از سوی آفرینندگان آن؛ که چنین چیزی اصلاً وجود خارجی ندارد! و در پی آن برگردانی بازسراییشده از ترانه را آوردهام.
آنچنان که از دیربازِ آفرینش، زیوندگان و جنبدگانِ کرهی خاک، همه بی هیچ انگیزشِ بیرونی، خیزشی فراگیر به سوی پرتو نور خورشید داشته و دارند، «همدلی» و «همراهی» یا به انگاشتی والاتر، «عشق» نیز نیروی فرابرندهی آدمیان از ژرفای تیره و تارِ اقیانوسهای «بودن» به بلنداهای روشنِ آسمانهای «شدن» بوده و هست.
فرزانگانِ خِردورزِ تاریخ، هماره بر یگانگیِ پارهپارههای هستمندِ جهان، باوری استوار داشته و آدمیان را به درستی از گوهر و پیکری یکتا دانستهاند، تو گویی در هزارتوی پیچ در پیچِ هستی، هر کهای از ما، پژواکِ آن دیگری است و خویشتنِ خویش را در آیینهی چشمانِ یکدیگر توانیم دید.
هنرمند، این دیوبندِ فرشتهپیوند، «هنر» را یگانه آماجِ زندگی میپندارد اما از دیدگاهِ اندیشهورانِ بهنام، برای آدمیزادهی بر روی دو پا راه روندهی میرَنده در تنهایی، هنری برتر از «با هم بودگیِ بهنجار» نمیتوان انگارد. دستیازی به دیدمان و بینشی چنین ژرف اما، کاری است کارستان و بایستهی تلاشی سترگ.
باید چونان جنبندگانِ دیگری که در روند فرگشتِ چندین میلیون سالهشان، سر از آب بیرون آورده و خشکیهای زمین را درنوردیدند، آدمی نیز هماره در پویه و جویه باشد تا راه به پهنهای دیگرگونه بَـرَد؛ تا رازِ نابَسودهی هستی، آشکاره کند و به یاریِ درونکاوشی ژرف با گذر از هراسناکیِ «شبِ تاریکِ روح» راهی به روزِ روشنِ خودآگاهی و خویشتنشناسی بگشاید.
ناگفته پیداست که این آگاهی و هشیواریِ گمانسوز و خِردپَریش، در دمدمههای نخستینِ خویش، لرزان و هراسناک مینماید اما:
آن کس که چیزی را بداند، دیگر نداستناش، نتواند!
از این رو هیچ دروغِ ناخِردپسندی هر چه هم نویدبخش و دلخوشکُنک، دیگر او را به خوابِ فراموشی اندر نخواهد بُرد و اندیشگیِ سُتوارش را نخواهد پریشید.
آن زمان است که آدمی، آن مرغِ بلندپروازِ حقیقت را که پنداری بسیار دور از دسترسِ وی، چونان تندیسهای ناجُنبا [1] در آسمان آویخته، فراچنگ میآورد و زهدانِ امن و تاریکِ مادرِ اقیانوسها را به سوی قلمروِ پرغریو و رخشندهی پدرِ آسمانها درمینوردد.
...و تنها آن زمان است که میتواند فراز آمده، پنجرهها را گشوده و دیگر کسان را نیز به درونِ روشنِ خویش فراخوانَـد.
بازسرایی پارسی
پـژواکها
- پردهی نخست:
شهپرِ دورپروازِ آسمانها،
بر آبیِ رخشندهی بیکران،
بَـنـدی و ناجُنباست...
در ژرفنای سبزآبیِ دریاها
پژواکِ دیرینهسالِ خیزابهها
از تو در توی هزارتوها
گول و پیچ در پیچ
فرا میشتابد و
پایکوبان
پهنهی بودگی را
میبَرازد
هرگز
بدین سو که آیانایم
فرانخوانْدِمان کسی،
کسی دم برنیاورد،
نه بر کجاها، جایی
نه بر چراها، گاهی
با اینها همه،
از درون،
چیزکی...
خُرده زیوندهی کوچکی،
غلتان و اُفتان و خیزان،
آن روشنای سوسوزنِ دلرُبای را
چشم به راه و نادلآسوده
دست و پا میزد.
- پردهی دوم:
وَه! چه گسسته،
چه پارهپارهایم؛
چه برگزاف و چه بینشان،
ما،
از ما.
گاهی،
نگاهی،
به نگاهی
آشناخوی و بیگانهروی،
من از تو که منای،
تو از من که توام!
مرا میبینمات،
تو را میبینیام؛
پیش میرانمات،
ژرف میکاومات،
تا بشناسیام... بشناسمات.
آنک!
بی پروای کژاندیشانِ فسونگرِ دُژکام
آن خدایگانِ رنگ و ریو و دروغ،
بی بیم و باک،
رستیم و
برجَستیم!
- پردهی سوم:
(بخش بیکلام)
رویارویی با شبِ تاریکِ روح
دهشتی رو در فزون و
کابوسی که ناگزیر
باید از آن
فراگذشت...
- پردهی چهارم:
ناگاه
با نگاهی
شبشکن و آگاه
فروشدنی چنین را
- هُشیوارانه -
پذیرا شدیم
تا به هم درآییم و
این خود
برآمدنی است
زیبنده ولی جانکاه،
از هرآنچه چشمْبست است و
چاله و چاه؛
دگرگشتی از پهنهی خامدستِ بودن
تا گُسترهی جانگزای شدن
اینک،
درون به بُرون؛
میگشاییم
پنجره را
بر جارچیانِ بامیِ بامداد
آن پگاهِ بهگاه
بر درگاه.
فرهاد ارکانی
کرج - 5 اسفند 94
[1] . مجسمهای بیحرکت؛ اشاره به بیت اول ترانه.
مطلبی دیگر از این انتشارات
ترانهای منطقی برای سیستم آموزشی
مطلبی دیگر از این انتشارات
♪ موطلایی؛ «جیمز جویس» به روایت «سید برت»! ♪
مطلبی دیگر از این انتشارات
♣ روایت شاعران پاییز از کارناوالی زنگزده ♣