مهندس عمران؛ پادکست «خوانش کتاب برای انسان خردمند»؛ نویسندهی علمی/تخیلی؛ مترجم و ویراستار؛ گوینده و تهیهکننده رادیو در سالهای دور! عاشق موسیقی، سینما، اخترفیزیک، اتیمولوژی، زبانشناسی و...
از جنگ بیشکوه... (ترانهای از متالیکا)
از جنگ بیشکوه
احساسی اندك دارم
اما آنچه بهتمامی درمییابم
عشقی است كه آرزوی همگان است.
از کشمکشهای دائمی
احساسی اندك دارم
اما آنچه بهتمامی درمییابم
آرزوی با هم بودن است.
از جنگ فقط برای آنكه جانی به در برم
احساسی اندك دارم
اما آنچه بهتمامی دریافتهام
چيزی است كه در اين بازی نهفته.
(مارگوت بیکل/احمد شاملو)
◄ ترانهی باشکوه «The day that never comes» نخستین تکاهنگ از آلبوم «مرگ مغناطیسی» (2008) از گروه هِویمتالِ آمریکایی متالیکا است.
متالیکا که بیاغراق یکی از تاثیرگذارترین گروههای موسیقی راک و متال دهههای اخیر است، در این اثر، پیکان تیز انتقادش را به سمت سیاستهای جنگطلبانهی ابرقدرتها به ویژه در منطقه خاورمیانه نشانه رفته است.
از این آهنگ با عنوان غمناکترین آهنگ آلبوم مذکور یاد میشود و به درستی میتوان آن را یادآور آهنگ حماسیِ «یک» (One) دانست که جایزه گِرَمی را در ۱۹۹۰ برای گروه به ارمغان آورد.
سولوی وحشی، بیرحم، طولانی و شگفتانگیزِ انتهای آهنگ نیز یکی از ستودهشدهترین سولوهای متالیکا و زینتبخشِ اجراهای زندهی گروه در کنسرتهاست. (در نماهنگ از دقیقهی 5:23 تا انتها)
روایت این اثر، گلایه از جنگی بیمعنا و بیانتهاست از زبان سربازی که نمیداند از چه رو در میانهی این آشوب بیهوده و غیرانسانی گرفتار شده... او ناامیدانه دست و پا میزند و راه گریز و رهایندهای میجوید اما انگار از ازل برای کشته شدن در میدان نبرد آفریده شده است.
◄ نماهنگ را اینجا تماشا کنید!
بازسـرایــی پارسی از:
The Day That Never Comes
هماره از نخست؛
با بازوانی فروهِشته
نگونسار و تیرهگمان
شرنگ تلخ شکستام
در کام
هراس از دردی جانکاه
مرا آکنده
مرگی ناگزیرم
به کمین نشسته
رهایم نمیکند...
فریفتاران دُژکامه
آن بدنامانِ بیبُـنان
با تُفخندی بر لب
پیروزمندانه به خاکام انداخته
دیرگاهی است تا خورشید
بر جانام نتابیده
: «زین پس
دیگر
مرا از شمایان، بس!
که من
چشم به راهِ رهایشگر خویشام
مگر بازآیدم
مگر برهاندم
تا سر برآورم
دیگر بار و
گردن فراز کنم!»
... چه سود اما
آن روزِ دلفروز
نیامد هرگز
آن آفتاب
برنتابید
باز
بادم به چنگ آمد و
از خود رمیده و در خود خزیده
زانونشینِ غمِ خویش شدم
شود آیا روزی
در این دخمهی درد و دریغ
تا برآیم و
زنده و تازَنده
دادم ستانم؟
که امروز
«دوستت دارم»ها
گزافهای بیهودهاند و
مِهـری پابجای
بِنَمانده است...
شود آیا روزی
تا بگسلد این زنجیر
در کشاکشِ این جنگ بیشکوه...
چشم به راهِ
روزی هرگز نامدنی
دمی هرگز ناشدنی و
آفتابی که هرگز
سر برنخواهد زد؟
:«یاوه منال!
دست از گمان بدار!
شیوه، دیگر کن!
پنجه بیافکن...
اکنون ببایدت که برآیی!
تاب آر و مردانه باش!»
آن فروغِ دروغآشوب
اینک
با من است؛
در من است؛
من است.
فرهاد ارکانی
گوهردشت - بهار 93
مطلبی دیگر از این انتشارات
اگر موسیقی یاد بگیرید، این ۹ اتفاق برای شما خواهد افتاد
مطلبی دیگر از این انتشارات
نخستین تجربهی من از پست صوتی ویرگول
مطلبی دیگر از این انتشارات
شمع و متالیکا و پروانه!