دوری و خیال | یک عاشقانه کوتاه .

بین کالبد‌هایمان دیوار کشیده‌اند، دیواری نادیدنی. دیواری بین من و توست، بی‌پایان.
دیوارهای بینمان بسیار ظالمند؛ این را از مظلومیت آشکار چشمانت فهمیده‌ام.

هیچ‌وقت نتوانسته بودند کنار یک‌دیگر بایستند، به هم چشم بدوزند، لبخند بزنند و هم‌دیگر را در آغوش بکشند. همیشه کالبدهای مرزبسته‌شان روح‌های آرزومند‌شان را به اسارت می‌گرفتند.
رازدارهای خوبی بودند. اگر قرار بود باهم صحبت کنند، سکوت می‌کردند. یاد گرفته بودند چشم‌ها آئینه روح‌هایشان هستند.
حوالی هم‌دیگر که قرار می‌گرفتند، روحشان برای هم‌دیگر پر می‌کشید. بهم از دور نگاه می‌کردند، بهم از دور لبخند می‌زدند. بهم از دور گوش می‌سپاردند. بهم از دور عشق می‌ورزیدند. باهم صحبت نمی‌کردند اما اگر توأم مثل من از دور تماشایشان می‌کردی، می‌دانستی که چطور بی‌آنکه منت واژه‌هارا بکشند تصدق هم‌دیگر می‌روند. دورادور، دورادور.
فاصله بی‌تابی می‌آورد. آدم بی‌تاب چاره‌اش جز خیال چیست؟
آدم بی‌تاب می‌تواند خیال کند وصالش صورت گرفته‌ست.
می‌تواند خیال کند داغ دلش را از یاد برده.
می‌تواند خیال کند پتوی همیشگی‌اش آغوشی تازه و صمیمی‌ست.
آدم با خیالاتش خیلی کارها انجام می‌دهد؛ همه یک وجه مشترک دارند: فرار از حقیقت.
آن‌ها هم می‌خواستند از حقیقت فرار کنند پس نامه‌ای خیالی نوشتند. همدیگر را غروب‌جمعه به ساحل بی‌تلاطم معرکهٔ خیال دعوت کردند. آن‌جا جایی‌ست دور از انسان‌ها. دور از جسم‌های محدود و دور از سکوت‌های سخن‌گو.
به خیال رفتند؛ به ساحل خیالی. این‌بار نه مجهورانه، بلکه نزدیک. آنقدر نزدیک که دست‌هایشان دور خستگی‌هایشان حلقه می‌زد و مهرتاب غروب، قهوه چشمانشان را مرغوب‌تر می‌کرد.
توی خیالات، دست در دست یک‌دیگر قدم زدند. صدای خنده‌هایشان از جام این جهان ساختگی لبریز شده بود. توی خیال غرق بودند.
عشق میانشان بسیار مظلوم بود. چون اگر خیال نبود، هیچ‌وقت دل هیچ‌کس برای هجرشان نمی‌سوخت. اگر خیال نبود، قرار بود چه بنویسند؟ وقتی که نه هم‌دیگر را در آغوش کشیده‌اند، وقتی که نه دست‌های هم‌ را گرفته‌اند، چه بنویسند؟



-
-