ستاره سوخته

امشب بیشتر از هرشب دیگری به دنبال فرار از خودم هستم. بیشتر از همیشه ستاره‌سوخته‌ام و واژه کم می‌آورم. از نامه‌هایم، از آفاق دلم، از اتاقم، از قلمم، از هرچیزی که تو بگویی، گریزانم.

دفتر قلبم مملو از سیاهی جوهر اندوه و نفرت شده‌ست. به مردم نفرت می‌ورزم و بی‌درنگ اندوه را در آغوش می‌کشم. ستاره‌سوخته‌ام، بخت‌برگشته‌ام. گونه‌هایم‌هایم از شرار اشک‌هایم سوخته‌اند. سرخی بهاری‌شان با برافروختگی نامطبوعی جایگذین شده‌اند.

اتاقِ دل‌نشین دلم حالا مخروبه‌ای تاریک بیش نیست. آسمان آبی‌ام، دیگر ستاره‌ای ندارد. می‌خواهم بروم. از این خانهٔ غربت‌زده، از این شهر غمناک.

می‌خواهم بروم به جایی که صدایم در گلویم خفه نشود. می‌خواهم به جایی بروم که در بلندای کوه‌ها بشود با ستارگان هرشب شب‌شعر ترتیب داد. می‌خواهم به جایی بروم که ساکنانش عشق بورزند، بفهمند، مابین آغوش‌ها گم شوند. می‌خواهم به جایی سفر کنم که من در وجود خودم غریبگی نکنم. نفس‌های عمیقِ پراضطراب سر ندهم و این‌بار عطوفت سبز درختان نارنج را بچشم.

کجاست این دنیای خیالی؟ کجاست دیار عاشقان جاودان؟ کجاست راه فرار من از این روزمره‌های پوشالی؟

من از پا افتاده‌ام. نمی‌بینم، نمی‌شنوم، نمی‌فهمم چرا اشک میریزم و چرا انقدر مرتکب اشتباهات پی‌در‌پی‌ام. قصه‌های مضحک زندگی‌ام پایان می‌خواهد. کاش به پایان برسد این دفتر و حکایت باقی نباشد؛ اگرهم حکایتی هست، حکایت مهرآگین و فرح بخشی باشد.

مابین پتوام پیچ می‌خورم. به نوای بی‌امان درونم لعنت می‌فرستم و بازهم ملاحت‌فراموش‌شده‌ام را از یاد می‌برم. کسی صدایم را نمی‌شنود، نمی‌خواهد بشنود. شعرهایم نصفه‌نیمه خوانده شدند. دل‌نوشته‌هایم "داستان‌خیالی" خطاب شدند و من هیچ‌گاه از قلب‌های شکسته‌شان دفاع نکردم. همیشه سکوت کردم و همانند همین لحظات واژه‌هایی که مطمئنم صبحگاه از آن‌ها بیزار می‌شوم و آن‌ها را خواهم کشت را می‌نویسم. چاره‌ای ندارم، کسی صدایم را نمی‌شنود. می‌دانم، می‌دانم. حتماً خواسته زیادی‌ست که نمی‌شود. شاید خجالت‌زده می‌شوند که در شنیدن صدایم مانده‌اند، وگرنه آن‌ها قلب‌های پاکی دارند و نمی‌خواهند مرا اندوه‌گین کنند. مگر نه؟

-
-



سرتون رو به درد نمیارم، صرفاً فقط جهت تخلیه اندوهی بود که به دلم سنگینی می‌کرد و کسی رو نداشتم که شنوای صحبت‌هام باشه. شب‌تون بخیر.