شعر "قلب‌ عصیانگر"

در میان کاغذ دیوانه‌اش خطی
آشفته و مبهم می‌کشید
انگار که امشب دل تاریک و غم‌دیده‌اش
غم صدهزار عاشق را باهم به دوش می‌کشید

در دلش
وهم عشق عاشقی را می‌ستایید
در سرش
فکر خرابِ بدگمانی می‌نهادید
توی دستش
قلمی بی‌حساب بر دفتر دلش می‌دوید

پریشان و عصیان‌گر
از حریم سرنوشتش میرود
با اینکه قصه‌اش امروز مضحک و غمزده بود
ولی
به اشک‌های بی‌امان دست‌ردها زده بود
قصه‌اش امشب
چون کاغذی بخت‌برگشته
چون کاغذی بود، ستاره‌سوخته
که امشب پاکی رویای دیرینه‌اش را
به تیرگی‌های دل جوهر باخته

عارفی بود ولی نیمه‌شبی
عقلِ سرگشته هوس زاهدی می‌کرد
گفت با قلب ‹ ای‌ناشناسا!
‹کی وفا کرد جهان بر مهر تو؟
‹کی پذیرفت خیال خوش‌خیالیِ تورا؟
‹ یک‌شبی همراه من باش
‹ چشم بپوش و لحظه‌ای در راه من باش›
دل اندوه‌گین و خسته حالا
شب پرستاره‌ای به چشم داشت
بین شکست‌های پی‌در پی
با گفتار صائب عقل دو دلی داشت
ستاره‌های چشمش باریدند
بعد یک‌آه به عقل گفت:

‹این همه عمر ز تو، ز او، ز خودم و ز همه
این فروغ ناگهانی دلدادگی را ناهویدا کرده‌ام
شب و روز در تنگ‌نای بداقبالی‌ها
از برای حفظ اسرار
شکل پیچک پیدا کرده‌ام
اینکه امشب ملالت می‌کنیم بسیار
مثل آن صدشب دیگر من است
امشب را هم صبوری می‌کنم بر جفای یار

‹از دیده برفت؟ تصدق چشمش
از ما بگذشت؟ تصدق هردو چشمش

‹من دلم ای عقل، زاهدم خواهی کنی؟
دور شو از من عقل، از این‌جا برو...
دخترک،
نکند نیمه‌شبی هوس دیدار کند؟
ای‌کاش برای ما دوفنجان چایی دم کنی›



امیدوارم به دلتون بشینه و دوستش داشته باشید. نظراتتون رو شنوام و از یاد نمی‌برم.

جهت زیباییِ این‌جاست فقط.
جهت زیباییِ این‌جاست فقط.