مرگِ مغزی .

گاهی پیش از آن‌که فکر کنم، تمام می‌شود

قلب من هنوز با نبودنت می‌تپد

مرا در نهایت "مرگِ مغزی" می‌کشد !

رو به روی آئینه می‌ایستم و

در خویش تورا می‌بینم

در چشم من تویی

در زلفِ من تویی

در خنده‌ام غمت،

در گریه‌ام تویی.

من انگار آن‌کس که بودم نیستم

گویی از شبی به بعد، هرگز نزیستم

در آئینه می‌نگرم، تورا می‌بینم

تورا می‌نگرم، خویش را می‌بینم

گر من تمامِ نبودنت توأم،

تو تمامِ غصه‌های منی.

سرم از غمت یک دم آرام نگرفت

به خواب رفتم و رویا دیدم

پابرهنه کفِ آن کوچه دویدم

دستت گرفتم و در آغوشت کشیدم...

تاب نیاوردم؛ غمت را؟

یا که شوقِ دیدارت را؟

به گمانم غمِ شوقِ دیدن خیالت را...

تاب نیاوردم و قلبم با نبودنت باز می‌تپد

مرا در نهایت "مرگِ مغزی" می‌کشد !

از میانِ آغوشت باز به آذر رفتیم و من

دوباره از دور به چشم تو دل بستم

دوباره میانِ دست‌های خسته‌ات

ذره‌ای عشق را، مهر را جستم

دوباره صدایِ خنده‌ات در سرم پیچید و بعد

ناگهان در سینه‌ام حبس شد نفسم

از کنج اتاق، صدای فرشته‌ای به گوشم رسید

‌که خدا صدای شیونِ تورا شنید

از بالای آسمان، خدا ابری کنار زد

تورا دیدم و هالهٔ غمی دورِ سرت

و عکسِ من روی تخت، آن‌طرفت

فریاد می‌زنی که زنجیر پیچیده‌اند، دورِ قلبت

از اندوه و تب می‌سوزد بدنت

عاقبت هم‌دم شب‌های من خدا می‌شود

قصهٔ من از قصهٔ عشقت جدا می‌شود

خدا می‌خندد به من و از تو می‌گوید

که معشوقه‌ات به جای تو این‌بار، تنها می‌شود

دل‌تنگِ من می‌شوی

سهمت از من جز سنگ نیست

دلت هوس مرگ می‌کند اما

سهمت امروز و فردا مرگ نیست

در آغوش می‌کشی دخترکی را و حیف

سهمت دخترِ من و آغوشِ تنگ نیست

تمامِ تنم مرد و خاکِ من هنوز نم دارد

نمِ باران، نمِ اشکت، نمِ خون

که باران زد و دلت گرفت،

که دلتنگ شدی و گریه‌ات گرفت،

که دوباره به دیدنم آمدی و قلبم

از شوقِ دیدنِ دوباره‌ات تپشش گرفت...

گاهی پیش از آن‌که فکر کنم، تمام می‌شود