کتابخانهٔ عشق .


دو لباسم را محکم‌تر جمع می‌کردم، مبادا بیش از این سردم بشود. هنوز اندک مقداری از زردی برگ‌های خزان مانده بود، با اینکه هنگام بهار سررسیده بود. ازدحام مردم شهر در خیابان‌ها کمی آزارم می‌داد. مردم برای خرید شب عید به بیرون آمده بودند اما من برای چیز دیگری آن‌جا بودم. دستانم از اضطراب بیش‌تر از همیشه سردشان بود. آنقدر یخ زده بودند که تکان‌دادنشان پرمشقت بود. دیگر حتی گرمای نفس‌هایم هم کارساز نبود؛ حتی گرمای مغازه‌هایی که در آن‌ها برای گم کردن اضطراب در آن‌ها قدم می‌گذاشتم. سختی دم، مایهٔ رجنشم بود.
راه می‌رفتم. نزدیک بودم. هر گامی که برمی‌داشتم، انگار گسیختگی افکارم و قلبم چندبرابر می‌شد. چهار قدم دیگر، سه قدم دیگر، دو قدم دیگر و قدم آخر. نفسی عمیق فرو بردم و وارد کتابخانه شدم. این‌جا فرق داشت، قدیمی بود و روح داشت. در ستایش این‌جا تا ابد می‌توانستم بنویسم و بگویم. کتابخانه، مانند همیشه ساکت بود. البته، ساکت‌تر از هرروز دیگری.
دلهره‌ام بیشتر شد. نبض دلم سر به فلک کشید و نفسم برید. چشمانم می‌گشتند. بود. نشسته بود. روی صندلی همیشگی‌اش نشسته بود. ناخودآگاه همان‌جا خشک شدم. خیره به چهره‌اش ماندم. کتابی به دست گرفته و ورق می‌زد. به صندلی‌اش تکیه داده بود و چشمانش روی خط‌های کتاب می‌گشتند. جلو رفتم‌. ما بین قفسه‌ها گشتی زدم. حواسم بود مبادا از دستم دربرود و بی‌‌اراده برنگردم و نگاهش کنم. استخوان‌های زانو‌هایم از هم می‌گریختند. یادشان نبود که الان حتی اگر روی هم‌دیگر هم باشند امکان دارد زمین بیافتم. رو به روی قفسه‌ای ایستادم تا روحم را که بر زمین رها شده‌ست را جمع کنم. چشمانم را بستم. نمی‌دانم چقدر گذشته بود و چقدر وقت با خودم کلنجار رفته بودم. باید چشمانم را باز می‌کردم که مبادا فکر کنند دیوانه‌ام‌. بی‌آنکه بدانم چه کتابی برداشته‌ام، فقط اولین کتابی را که چشمم به آن خورد برداشتم و دوییدم تا گوشه‌ای بنشینم. مستحکم و قوی، انگار نه انگار که همین ثانیه‌ای که گذشت نزدیک بود دق‌مرگ شوم، قدم برداشتم و سمت میزها رفتم. تا چشمم به همهمه آن‌جا خورد، جا خوردم. همه صندلی‌ها پر بود، به غیر از یک صندلی. صندلی رو به رویی‌اش. نفس عمیقی کشیدم. حالا بهانه‌ای پیدا کرده بودم که حداقل برای اجازه نشستن، هم‌صحبتش شوم. پیش از این‌ها خجالت می‌کشیدم دم از چیزی بزنم. از حرف‌هایم خجالت نمی‌کشیدم، مگر می‌خواستم چه بگویم غیر از این‌که "حالت چطور است؟"؟ من از تپق زدنم می‌ترسیدم. رفتم و صندلی رو به رویش را کنار کشیدم و نشستم. نفهمیدم که هیچ‌چیز نگفته‌ام. بیخیال شدم و نگاهش کردم.
لبخند زده بود.
لبخند زده بود.
لبخند زده بود.
بی‌آنکه بخواهم نفسی بلند کشیدم. سرش را بالا آورد. لبخند از لبانش کم‌رنگ شد. خواستم معذرت‌بخواهم. خواستم بگویم که نمی‌خواستم مزاحم کتاب‌خواندنش شوم‌‌. می‌خواستم دلیلی بتراشم که ناخواسته ناراحتش کرده‌ام، اما نشد. فقط نگاهش کردم. وحشت قلبم بینمان حکمرانی می‌کرد. ترسیده بودم. چه می‌خواست بگوید؟
فقط یک کلمه نیاز بود تا همان‌جا بغض کنم و بعد هم زار زار گریه کنم اما چیزی نگفت. دستی مابین تارهای مواج مو‌هایش کشید و لبخند زد. تنش وجودم کمی خوابید. دستش را لای کتابش برد و کاغذی در اورد و روی میز گذاشت. با لحن صمیمانه‌ای حرف زد. "انقدر ترسناکم؟" خواستم باز هم حرفی نزنم ولی نمی‌شد. فرصت بغل دستم بود. "نه." دروغ می‌گفتم. انقدر وحشت‌زده بودم که می‌توانستم بمیرم. خنده آرام و کوتاهی کرد و با لبخند نگاهم کرد. باز هم زیر چشمی. چیزی نگفت. انگشتانش را روی کاغذ گذاشت و سمتم کشیدش. روی کاغذ روزهای هفته و روبه‌‌رویشان ساعاتی نوشته شده بود. "همون شب اولی که دیدمت، فهمیدم می‌خوای حرف بزنی. حالام اگر نمی‌ترسی، طی این ساعت‌ها، همین‌جا نشسته‌م." کاغذ را بدون هیچ بروز احساسی برداشتم. به آن نگاه کردم و بعد به نگاهش که حالا کمی نرم شده. چیزی نگفتم. میخواستم لبخند بزنم اما اراده نمی‌کردم.
از آن پس، هرشب آن‌جا نشسته بودیم. ترسم کم‌تر می‌شد و بهتر خودم را ابراز می‌کردم. خانواده‌هایمان هم را مالاقات کرده بودند. به یک‌ماه نکشید که جلوی همان میز مرا نشاند و خانواده‌هایمان را دعوت کرد. انگشتر نقره‌ای که پروانه ظریفی رویش کار شده بود را دستم کرد. بله‌ای که دنبالش بود را از خانواده‌ام و خودم گرفت و از شوق، یک‌جا بند نشد. بلند شد و به دنبال شیرینی رفت. همه پشت سرش تا دم کتاب‌‌خانه رفتند و کف زدند و کل کشیدند. نگاهش کردم. شادی در چشمانش مرا در آغوش می‌کشیدند. لبخند زدم. برای آخرین‌بار. نفهمیدم چه شد. فقط صدای جیغ و فریاد شنیدم. به من گفتند جلو نروم، وگرنه می‌ترسم. به من گفتند فکرش را نکنم. به من گفتند همه‌چیز تمام شده‌ست. چرا آدم‌ها دروغ می‌گفتند؟ یک‌سالی می‌شود که روی همان صندلی نشسته‌ام و متنظرم با شیرینی برگردد.
یک‌سالی می‌شود که به احدالناسی آن‌گونه نگاه نکرده‌ام، شاید اگر بفهمد، دلش بشکند. من که می‌دانم، حتما کارش طول کشیده‌ست. من که می‌دانم دروغ می‌گویند تصادف کرده و تنهایم گذاشته. من می‌دانم همین حوالی‌ست. هنوز شعری که بر روی کاغذی نوشته بود و دوست‌ش داشت را دستم گرفته‌ام. می‌ترسم انقدری از رو رفته باشم که مرا به خاطر نیاورد. اگر مرا نشناسد، دست‌خط خودش را که می‌شناسد. اگر مرا نشناسد، باز به یاد می‌آورد که می‌گفته :
"آبي تر از آنم كه بي رنگ بميرم
از شيشه نبودم كه با سنگ بميرم
من آمده بودم كه تا مرز ِ رسيدن
همراه تو فرسنگ به فرسنگ بميرم
تقصير كسي نيست كه اين گونه غريبم
شايد خدا خواست كه دلتنگ بميرم"
می‌دانم. در راه است. می‌خواهد بیاید. دارد مرا کمی بازی می‌دهد که دل‌تنگش شوم. می‌دانم دروغ گفته‌اند که مرده‌ست... می‌نشینم. تا ابد به انتظار در آغوش کشیدنش و گرمای وجود می‌مانم...



این اولین داستان کوتاه من توی ۱۳ سالی که چشم به دنیا باز کردم بود. درسته دچار شک داستانی شدیدی میشیم اما باز هم با تمام وجودم دوستش دارم. امیدوارم به دل شما هم بشینه و اشک‌هایی که موقع نوشتنش ریختم توی غم داستان تاثیرگذار بوده باشه.