.
و یک روایت گویا و لذتبخش
پی نوشت اول: این نوشته قدیمی است، حداقل متن اصلی. در نشخوار های فکری فراوان که پستش کنم یا نه و احوالات نامتعادل، از قضا امشب که در نامتعادلترین حالت های روانی ام هستم (یعنی خوبم) منتشرش میکنم.
پی نوشت دوم: این نوشته هیچ چیزی بغیر از نوشتن بعضی تصورات و برداشت های ذهنی من از عزیزانی که بیشتر از بقیه نوشته هایشان را دنبال میکنم نیست و شاید شروع یک تغییر رویه در فعالیت من در ویرگولی که این روز ها دوستش ندارم.
مقدمه:این روز ها پلک راستم میپرد، حافظه کوتاه مدتم را کاملا از دست داده ام، تپش قلب شدید دارم و بی خوابی مفرط شبانه و روزانه. میگرنم شدت گرفته و ضعف جسمانی عجیبی حس میکنم. گاهی عصب های انگشت پنج و چهار دست راستم از کار میفتند. دیشب در خواب تبلیغات بنزودیازپین جدیدی را دیدم که بنرش را در شهر بر پل های عابر پیاده زده بودند، قطعا نشانه ی دلتنگی و وابستگی عمیق من به این عزیز است. متاسفانه قرار نیست بمیرم ولی اگر مرگ علایمی داشت غیر از این ها بود؟ (و اینجا شما، شما مخاطب خاصی که ماریان نام داری این هارا بدنبال توجه و تصدیق بودن برداشت میکنی، دمت گرم.)
ـ صفحه ی موبایل روشن. خاموش. روشن. نگاهِ خیره به نورِ اندکِ صفحه، نه؟ نه. خاموش. نمینویسم.
باید همان پاراگراف تمام میشد، کامل و بی نقص. ولی نشد. صفحه روشن. ویرگول باز.
فصلِ اولِ ویرگول پاییز است. شاعره ای که در پستوهای ذهنش کیفِ بی انتهای استعاره های شکستنی وجود دارد که هربار در آن کیف دست کنی، دست رد به سینه ات نمیزند. عجیب است. برگ های سبزش را کنار میزنی، آبی کمرنگ آسمان صافش پیدا میشود، آسمان را پاره میکنی، شازده کوچولو با گلش روی سیاره اش نشسته است، حتی اگر گل او را هم پرپر کنی و خنجری فولادین بر قلب شازده کوچولو وارد کنی، روحش به سمت خورشید پرواز میکند و تو میمانی و نورِ خورشید روی صورتت. از روی سیاره که پرت شوی، دریای آرامی وجود دارد که به ساحلی با شن های نارنجی منتهی میشود، از آن نارنجی ها که پشتش درختان نخل بزرگی دارد. درختان را که بسوزانی کلبه ای کاهگلی با سقفی فیروزه ای پیدا میکنی که درونش طاقچه و رف هایش آینه دارند و بوی نان تازه از تنور بیرون آمده از اتاقش میآید. فصلِ عجیبیست پاییزِ ویرگول. (https://virgool.io/@Sara_paeez)
فصل دومش «پسرِ شب های زمستون» است. سرمای زمستانی که یادآور درد پیرمرد ها و پیرزن هاست. جایی برای قایم شدن میان برف ها، گم شدن میان خاطره ها، دیدنِ روزنه های نور در تاریکی و هر دم اضافه شدن شکافی دیگر از نور بر دیوارِ سیاه. دلِ کوچکی در تمنای امید و روشنی. جایی برای بازی با کلمات، ساختن و پرداختن قصه های پر غصه ی پسرکان و دخترکانِ خیالی، خانه های قدیمی فراموش شده انباشته از خاطرات و خوشی های خام کودکی و نوجوانی و حسرت های به جا مانده از آنها. جایی پر از طبیعت و تضاد. جایی پر از خاطرات.(https://virgool.io/@m_54835992)
فصل سومش کیمیاگری است که هر فصلی را میتواند بهار کند. کیمیاگری پردرد، قدرتمند و زیباست که درد را هم میتواند سرخوشانه و بی پروا فریاد بزند و تو هم گاهی مانند بستنی، آب میشوی و قطره قطره پرت میشوی درون شعر و پرخاش و تلاطم و پستی و بلندی انبوهی از فکر و کار و تلاش و بودن و نبودنش. از جامعه ات جلوتر قدم میزنی، اعتراف بی پروا میخوانی، از ساده ترین دلخوشی ها تا عمیقترین غم های بشری، حس خوب یک پاپیون توری تا ترکِ چیزهایی که تو (من) نمیتوانی ترک کنی. خواندن تجربه های مدرن و ناب. از دوردست به عروس سفید پوش بالای صخره های مرجانی می نگرم و میپرسم خب، از سروتونین ها چخبر؟ دمت گرم که گذاشتی کنار، کاری که ده سال است نتوانستم من انجام دهم.(https://virgool.io/@ItsKimia)
فصل چهارمش گرمای تابستانی است که میوه های آبدار و شیرینش قرار است کمی تحمل روز هارا آسان تر کند و در شب هایش ستاره های آسمان را بنگری. بستنی ای در دستت باشد و روی سنگفرش های داغ پیادهرو قدم بزنی و در خیالِ زیبایِ معصومانه ی پسری گریفیندوری چوب دستی ات رفاقتی بین تمام آن جبهه های شر و خیر بوجود آورد و بی باوری ات به روزی بهتر کمی گوشه گیر شود و سنگفرش ها به همراه تابستان تمام شوند و پاییز نارنجی از دلِ آسفالت داغ خیابان ها جوانه بزند و پرتوی خورشید، نارنجیِ خیابان را طلایی کند.(https://virgool.io/@Bashir)
فصل آخرش دیستورشن گیتار الکتریک متالی است که با ریفی قدرتمند شروع میشود، درام پرخاشگرانه با گیتار میجنگد و بیس هرچه زور میزند نمیتواند صدای بم آرامَش را از بین این شلوغی و هیاهو به بیرون پرت کند. ناگهان سکوتی چند ثانیه ای، بعد همه در خدمت خواننده در میآیند که از بودنش، خشمش، سردرگمی و نافهمیده شدنش میخواند. آرام، مانند یک بَلِد، بله، درام اضافه میشود، فریاد شروع میشود، گیتار به سرعت نت ها را میپیماید و درد بیس همچنان گم است، شاید با دقت فراوان بتوان آن را شنید. موسیقی طولانی است، قرار است فقط متال بشنوی. دیگر صدای کلین خواننده را نخواهی شنید، فقط گرول میخواند. اما هراز گاهی آن لابلا صدای محزون بیس میآید. چه جنگ اینسترومنتالی است. اگر بیشتر دقت کنی، فاصله خوانی کلینی هم شنیده میشود که قرار است شنیده نشود، پس خیلی دقت نکن. نورِ صفحه ی موبایلت را تا آخر کم کن، تمام صداهارا بُکُش، بگذار بیس آرام صدای کلین خواننده را همراهی کند، گوش بسپار و چشمانت را ببند و آن لحظه ی نابِ تفاوت آرامش میان طوفان را کمی بشنو. بسیار زیباست.(https://virgool.io/@zelan)
بله، ویرگول پنج فصل دارد.
شاید این آخرین نوشته من در ویرگول باشد، شاید برای مدتی نباشم شاید هم تغییر رویه دادم، درباره کتاب و موسیقی و فیلم کمی نوشتم. شاید هم به همان رویه ی قدیمی ادامه دادم. شاید هم همای سعادت بر شانه ام نشست و مردم. اهمیتی هم ندارد. ولی ویرگول هرچه بود و هست، برای من تجربه ی جالبی بود و در بین تمام نمیدانم های زندگی ام برای ادامه دادن، به نمیدانمِ جدیدی تبدیل شد. هیچوقت هم دنبال بازخورد یا فهمیده شدن و خوانده شدن نبودم، صرفا نیاز به نوشتن بود که من را به این جا کشاند اما همیشه چیزهایی که دنبالش نیستی در مسیر جذاب تر از اهدافت هستند. اینجا و این تجربه نیز چنین بود. امیدوارم چند خطی که درباره دوستان نوشتم باعث رنجش خاطرشان نشود، اگر هم شد ...
همین.
مطلبی دیگر از این انتشارات
چگونه ویرگولی باشیم
مطلبی دیگر از این انتشارات
در ویرگول چه می گذرد؟(۳)
مطلبی دیگر از این انتشارات
تغییراتی حیاتی که ویرگول به آنها نیاز دارد!