یک درگیرِ فکری با یک فکر درگیر
ماه زرد
وقتایی پیش میاد که ارتباطمون به گونه ای با واقعیت مختل میشه. حالا بستگی داره چه چیزی رو بگیم واقعیت! (و اصلا چه چیزی رو بگیم مختل شدن از واقعیت!)
پُر واضح هست که ما محدودیت ذاتی داریم، و ادراکمون و حواسّمون(sensitivity) کاملا تقریبی و موقعیتی(situational) کار میکنه. مثلا فرض کنید دستتون رو زیر شیرآب گرفتید و میخواید دمای آب رو اندازه بگیرید. خب لامسه تون آب رو، سرد(مثلا ۱۵ درجه) احساس میکنه. حالا اگر قبلش دستتون رو توی یخ فروکرده باشید، و بعدش برگردید همون درجه گرمای آب رو بخواید با لامسه اندازه گیری کنید، دمای آب رو گرم تر(یا شاید خیلی گرم تر مثلا ۳۰ درجه) حس میکنید.
یا واسه ی همه ی ما پیش اومده ظهر هرروز که از بیرون که زیر نور خورشید بودیم، وارد خونه شدیم، حس کردیم همه جا خیلی تاریکه و بعد از مدتی، کم کم چشمامون به شدت نور اتاق عادت کرده و دیگه حس نکردیم که محیط خونه تاریکه.
یا چند وقت پیش تازه شب شده بود، به دوستم گفتم ماه رو ببین، برگشت گفت چرا امشب ماه زرد رنگه؟ من بهش گفتم تا چند دقیقه پیش که من دیدمش سفید بود! بعد متوجه شدم تاثیر نور پروژکتور سفید رنگ هست که رنگ ماه زرد دیده میشه.
بعد از این اتفاق از خودم پرسیدم اصلا شایدم من همیشه نور ماه رو اشتباهی سفید میدیدم! حالا احتمالا بعضی هاتون بگید رنگ نور ماه بسته به هوا و زاویه ای که ماه در آسمون هست و... ، فرق داره اما من اون شب ماه رو سفید دیدم و چرا بعدش ...؟!!!
خب مقایسه نقش مهمی داره و دقت اندازه گیری رو بیشتر میکنه اما خب حواسّ ما تحت یه شرایطی با مقایسه دچار خطا هم ممکنه بشه. چطور بود که با مقایسه با نور سفید پروژکتور، نور ماه زرد شد که قاعدتا درست تر از رنگ سفیده. اما چرا توی اون مثال اندازه گیری دمای آب، دچار خطا شدیم و بجای نزدیک شدن، از واقعیت دور میشیم؟!
رنگ زرد یعنی چقدر زرد؟ (Reductionism)
خب اینجا اصطلاحا گفته میشه ما محدودیتِ شناختی داریم. ما کل طیف نور مرئی رو به ۷ نوع رنگ طبقه بندی کردیم و اون رو از بچگی به ما یاد میدن. خب قطعا ما تفاوت سبز معمولی و سبز کم و سبز پررنگ رو متوجه میشیم. پس با این حساب ۲۱ رنگ رو به راحتی میبینیم. اما این عدد ها در مقابل توانایی ساختار چشم ما در تشخیص رنگ که حدودا یک میلیون رنگ تخمین زده میشه، عدد ناچیزیه.
اما سوال اصلی اینجا اینه، پس چرا به ما ۷ رنگ رو آموزش میدن؟ درحالی که یک میلیون رنگ متمایز از هم رو، با چشمامون میتونیم تشخیص بدیم. اما حتی اسامی ای که برای رنگ ها آموزش داده میشه، به ۲۰ تا نمیرسه!
اینجاست که به خودِ زبان مشکوک میشیم. شاید محدودیت زبان بوده که با ۷-۸ کلمه، کل طیف رنگی رو خواستیم طبقه بندی کنیم. یا شایدم محدودیت حافظه داریم. شاید هم اصلا این محدودیت از مغز! هست که توانایی پردازش و دسته بندی محدودی داره.
قطعا با آموزش در سنین بالاتر، بشه تعداد رنگ بیشتری رو طبقه بندی کرد. اما پرسشی که اینجا ممکنه به ذهن خطور کنه این هست که یعنی ابتدا باید اسم رنگ رو بدونیم تا اون رنگ رو بشه دید؟
(با این سوال ممکنه گیج بشید اما فعلا دست نگه دارید چون بحثمون اصلا اون نیست)
تجمیع (Integration)
منظور از تجمیع بطور خلاصه، جمع شدگی(compacting) و چند قابلیتی شدن(multitasking) هستش. مثلا همین تلفن همراه، دارای چندین قابلیت متنوع هست. از کوچکترین چیز مثل چراغ قوه...تا پیچیده ترین قابلیت ها مثل سرعت پردازش بالا و ... رو شامل میشه؛ درحالی که هنوز هم اون رو با اسم قدیمیش(cellphone) میشناسند.
مثال دیگه بدن انسان هست که با گذشت زمان قابلیت های متنوع تکاملی که برای بقا نیاز بوده در ژنتیکش تعبیه و تجمیع شده.
حالا برگردیم به بررسی دوباره تئوری ۷ رنگی. و سعی کنیم به این سوال جواب بدیم که چرا طیف نور مرئی -که شامل میلیارد ها طیف رنگ هست- بااینکه ساختار چشم ما قابلیت دیدن میلیون تا رنگ رو داره، رو چرا تنها به ۷ رنگ کاهش(تقلیل) دادیم؟!
انسان یک بُعدی
انسان یک بعدی رو شخصی تعریف میکنم که تمام زندگیش رو روی یک کار گذاشته و خودش رو تنها با یک هویت تعریف کرده. باتوجه به مطالب قبلی، میتونیم بگیم تمام زندگی و انرژی و وقتش رو روی یه چیز تمرکز و تجمیع کرده. میشه گفت اون شخص اگر توی زندگیش دچار مشکلی بشه به نوعی که اون شغل رو از دست بده و یا اتفاقی باعث خدشه دار شدن هویتش بشه، این حالت بسیار آسیب پذیره و به احتمال زیاد دچار فروپاشی میشه.
بطور مثال اگر شما فقط با یکی از دوستاتون(یا حتی خانواده تون) تمام خوشی ها و ناراحتی ها و لحظه هاتون رو سپری کنید و تنها با اون تمام خاطره هاتون رو ساخته باشید، چون تمام وقت و انرژی و توجه و تمرکزتون رو روی یک نفر یا حتی یه گروه خاص تجمیع کردید و جایگزینی براش قرار ندادید، حالت بسیار آسیب پذیری رو تجربه خواهید کرد.
بهینه سازی(optimization)
زمانی که تمرکزتون رو جمع میکنید و فقط روی یک کار میگذارید، حالت خاصی رو در اون لحظه تجربه میکنید که به حالت فلو (flow) مشهور هست. بازدهیتون افزایش پیدا میکنه بطوری که توجهتون از زمان و مکان رو از دست میدید؛ گذر زمان رو احساس نمی کنید، احساس لذت بهتون میده، بیشتر در خاطرتون باقی می مونه، حتی اگر در شرایط نامناسبی قرار داشته باشید متوجهش نمیشید؛ و....
اما بَدی این حالت واضحا میتونه این باشه که اگر اون کاری که تمام توجهتون رو درگیرش کردید یه وقت جواب نداد، نه تنها گذر زمان رو حس نکردید و وقت گران بها تون رو نفهمیدین که چطور ازدستت رفته، بلکه احتمالا دچار احساس ضرر کردن هم میشید.
در حالت کلی با بررسی این چند مفهوم به این نتیجه می رسیم که سِیر تکامل و گذشت زمان به همراه آزمون و خطا، سیستم رو به گونه ای تغییر میده که برای برتری پیدا کردن در محیط، این قابلیت رو داشته باشه که چندین کار(multitasking) رو در زمان کمتر بتونه انجام بده. بهینه شدن تدریجی یک سیستم مثل مغز طی میلیون ها سال نسبت به شرایط محیطی، باعث این شده که گزینه ها رو برای افزایش سرعت پاسخ دهی به اطلاعات دریافتی از محیط، محدود تر کنه و به شناسایی ۷ رنگ اصلی کفایت کنه و هم کیفیت و هم کمیت رو فدای سرعت عمل کنه.
اما باز این سوال باقی می مونه که تجمیع (integration) بطور کلی زیان آوره یا مفید؟
سقوطدرچرخهایبیپایان(Falling_Into_An_Infinite_Loop)
مطلبی دیگر از این انتشارات
*ایستاده روی لایه نازک یخ دریاچه*
مطلبی دیگر از این انتشارات
گلوله برفی
مطلبی دیگر از این انتشارات
کبریتِ سوخته