آهو

صبر کن، ای یاهویِ پاکِ سپید!

دانه‌های گندمم را، نُقل‌وار افشانده‌ام

تا بجویم از فراز آسمان، نامه‌بَرَم.


خبری نیست مرا.

تو برایم برگو، از سهایم چه خبر؟

هان که انگار کنیم

یاهوی پاکِ سپیدم، نه بشر.

تو برایم برگو، آسمانم خوب آیا؟

کهکشان حالش خوش است؟

گو که می‌گَردیم گِردش همچنان؟

ماه هم چندی‌ست بی‌اختر شده.

هاله‌اش را حبس کرده در بُنِ چاهی دُژَم.

راستی، آیا تو هم

این نوای حزن‌ناکِ بی‌رمق را

در زمهریرِ نگاهِ عابران بو برده‌ای؟

آه، آوازی که دارد

لرزه بر جانِ لطافت می‌نشاند.

این‌طرف، ای تیز پِیک!

مهربانی نیست.

جست‌وجوی رنگ و برگِ ارغوانی نیست.

کس ز بهر کس نمی‌سوزد دلش.

هیچ چنگِ گیسوانی،

گیرِ سوگندِ گرانی،

سالِکِ مستانه نیست.


بال زن، ای یاهوی پاکِ سپید!

از تلِ خسته‌ی خاکسترِ این شهرِ غریب،

گر که ره می‌‌دهدت؛

تا سرِ سفره‌ی پر شوکت آن فرِّ قریب.


رو سلامم را رسان

بر مُفضَّلْ شاهِ اقلیمِ کَرَم.

گو که دل‌تنگِ حصارِ مرمرِ سبزِ حَرَم،

آن‌چنانم کز دیارم تا به او

آهویم پَر می‌کشد... . :)

(...)
(...)

پیوست🎼؛ Ain by Iday. :)