دست من نیست، کلمات حمله میکنند!
روز جهانی درونگراها: از درونگرایی تا برونگرایی
امروز سر کار صحبت از درونگرایی و برونگرایی شد، ساره بهمون گفت 2 ژانویه روز جهانی درونگراهاست. وقتی من گفتم من خیلی درونگرا بودم، همه تعجب کردن :)) البته حق هم دارد. برای همین ساره بهم ایده داد که در مورد روندی که از درونگرایی تا برونگرایی طی کردم بنویسم. تو این مسیر یکم از مطالعات خودم در مورد درونگرایی و برونگرایی هم چاشنی متن میکنم. خوشحال میشم همراهم بشید.

درونگرایی از کجا میاد؟ من کی و چطور دروننگرا بودم؟
من کودک شیرینی بودم، از جهاتی و به دلایل معجزهوار شفا پیدا کردنم، محبوب خانواده و فامیل بودم. به عنوان بچهای خاص که قشنگ حرف میزنه و خیلی باهوشه شناخته میشدم. ولی سوال!
من چقدر حرف میزدم؟ چقدر برای یک کودک در خانواده ما امکان حرف زدن و بروز احساسات وجود داشت؟ اصلا اینکه کودک و نوجوان دارای احساسات است چقدر مطرح بود؟ چقدر حق داشت ناراحت، ترسیده یا غمگین باشد؟ چقدر احساس تنهایی میکرد و اصلا اهمیتی داشت؟ کسی پرسشی درمورد این ابعاد زندگی کودک و نوجوان میپرسید؟ و یا اگر کودک و نوجوان در خانواده ما، همه خودش را جمع میکرد تا اشارهای کند به احساس ناگوار یا گوارای پیشآمده در وجودش، آیا بهایی به آن داده میشد؟ چه چیز جز درد جسمانی اهمیت داشت؟
چیزهایی که اهمیت داشت در این خلاصه میشد: "گشنته؟ خوابت میاد؟ دستشویی داری؟ درست رو خوندی؟ سرماخوردی؟ جاییت درد میکنه؟" فارغ از این مسائل تو به عنوان بچه، مشکل دیگهای نمیتونی داشته باشی و مسخره است. اگه ترسیدی از گربه یا مامورای شهرداری واکنش ما به تو خندیدنه، هرچند اگر از هیچی نترسی (حتی اگه ترسیدی از درون ولی ادای نترسیدن در میاری) هزارآفرین داری و تو قوی و خفنی و بهبه.
فروید معتقده که آدمها به دلیل اینکه نمیتونن ارتباط سالم داشته باشن درونگرا میشن. همچنین میگه آدمها تحت تاثیر ناخودآگاه و تجربیات کودکی شخصیتشون شکل میگیره که این امر به صورت غیر مستقیم روی برونگرا شدن و درونگرا شدنشون تاثیر میذاره. هر چند به نظر من همچین هم غیر مستقیم نیست، زمانی که در تجربه حضورت در اولین اجتماع، امکان بروز نداشتی و با هزار سانسور و سکوت بزرگ میشدی، چه انتظاری داری که فرد برونگرایی بشی؟
البته ترس و خجالت با درونگرایی متفاوته، اما خب بستر شکلگیری گویا در همون رفتارهایی بوده که در کودکی با تو بوده. انگار پناه مغز برای آرامش، رجوع به ذهن و خیال میشه. تنهایی همه چیز راحتتره و حالت بهتره و درون خودت که باشی امنیت برقراره.
فروید زیاد در مورد درونگرایی و برونگرایی تمرکز نداشته ولی همین نظرش بعدا توسط یونگ و سایرین مورد نقد و بسط قرار میگیره. یونگ تمرکز بیشتری روی تیپهای شخصیتی یا نوعهای روانی میذاره و فکر کنم اولین نفری بوده که تیپ شخصیتی آدم رو به درونگرا و برونگرا تقسیم میکنه.

تیپهای شخصیتی یونگ: درونگرا تا برونگرا
یونگ میگه شخصیت آدمها اینطور نیست که برونگرای کامل باشن یا درونگرای کامل، ولی احتمالا به یک سمت بیشتر نزدیک میشن، در نتیجه شبیه یک طیف میبینه انگار. یونگ میگه: "برونگرایی نوعی نگرش است که با تمرکز بر اشیاء خارجی مشخص میشود؛ درونگرایی با جهتگیری در زندگی از طریق محتویات روانی درونی مشخص میشود." البته ممکنه هر فرد بسته به شرایط و محیط به سمتی متمایل بشه. (کلا هرچی لیبل نزنیم خیلی بهتر و درستتره)
مثلا من خودم، نوجوونتر که بودم سکوتم زیاد بود، دنیای من تنهاییم بود و کتاباییم که عاشقشون بودم. تمام تایمم یا کتاب میخوندم یا فیلم میدیدم ولی خب همون فائزه توی مدرسه هم محبوب بود اینطوری بودم که هیچی درمورد خودم نمیگفتم ولی کاملا شنونده بودم و در تعامل و جواب دادن خیلی هم خوب حرف میزدم و کمک میکردم و آروم میکردم فرد مقابل رو. تو خونه هم همین بودم. یونگ 8 تا تیپ شخصیتی بر پایه همین درونگرایی و برونگرایی ارائه میده:
برونگرای متفکر
این افراد بر اساس افکار عینی و واقعیتهای ملموس زندگی میکنند. آنها به قواعد و مقررات جامعه پایبندند و در تمام جنبههای زندگی واقعبین هستند. احساسات و هیجانات خود را سرکوب میکنند و ممکن است دیگران آنها را افرادی خشک و سرد ببینند.
درونگرای متفکر
این افراد واکنشهای ذهنی و خلاقی به دنیای بیرون نشان میدهند و اطلاعات قدیمی را بهصورت جدید تعبیر میکنند. دیگران ممکن است آنها را بهعنوان افرادی یکدنده، متکبر و بیملاحظه در نظر بگیرند.
برونگرای احساسی
این تیپ شخصیتی خیلی تحت تأثیر عقاید ذهنی خود نیست و ارزشهای اجتماعی و معیارهای قضاوتی که مورد قبول عموم هستند، آنها را هدایت میکند. در موقعیتهای اجتماعی راحت هستند و بهدلیل اجتماعی بودن و جذابیتشان، بهراحتی دوست پیدا میکنند.
درونگرای احساسی
این افراد قضاوتهای ارزشی خود را بر مبنای برداشتهای ذهنی استوار میکنند و دارای وجدان اختصاصی هستند. طرز رفتار آنها آرام و کمحرف است و ممکن است مرموز و دستنیافتنی بهنظر برسند. آنها به افکار و عقاید سنتی توجهی ندارند و این بیاعتنایی به دنیای عینی میتواند باعث ناراحتی دیگران شود. هیجان عمیقی دارند ولی از ابراز آن خودداری میکنند و ممکن است دیگران آنها را سرد و ازخودراضی ببینند.
برونگرای شهودی
این افراد به واقعیتهای دنیای بیرون گرایش دارند، اما آنها را بهصورت زیرآستانهای درک میکنند. بهجای تأمل، براساس حس ششم خود تصمیم میگیرند و اغلب تصمیماتشان درست از آب درمیآید. آنها به دلیل توانایی در غنیمت شمردن فرصتها، در کار و سیاست موفق میشوند.
درونگرای شهودی
ادراک شهودی این افراد بسیار قوی است و ممکن است تماس کمی با واقعیت داشته باشند. اغلب برای تیپهای دیگر که انگیزههای آنها را درک نمیکنند، عجیبوغریب بهنظر میرسند. ممکن است درک روشنی از انگیزههای خود نداشته باشند، اما بهوسیله این انگیزهها هدایت میشوند.
برونگرای حسی
حسهای این افراد خیلی تحت تأثیر نگرشهای ذهنیشان قرار نمیگیرد. آنها بر لذت، خشنودی و جستوجوی تجربیات تازه تمرکز دارند و به دنیای عملی و ملموس گرایش دارند. این افراد قابلیت زیادی برای لذت بردن از زندگی دارند.
درونگرای حسی
این افراد تحت تأثیر حسهای ذهنی خود قرار دارند و بهجای محرکهای خود، با تعبیرشان از محرکهای حسی هدایت میشوند. آنها به پدیدههای عینی با تعبیر ذهنی مینگرند و غالباً فعالیتهای انسانی را با نیکخواهی و سرگرمی میبینند.
یونگ توضیح داد که برونگرایی یعنی انرژی ما به سمت دنیای بیرون میره و درونگرایی یعنی به سمت دنیای درون خودمون. هر دو ویژگی مهم هستند و برای داشتن یک شخصیت متعادل بهتره که هر دو رو داشته باشیم، فقط یکی از این دو معمولاً بیشتر توی ما غالب میشه.

البته نظرات خیلی مختلفن مثلا آیزنک میگه: تفاوتهای بین درونگراها و برونگراها ریشه در تفاوتهای بیولوژیکی در سیستم عصبی آنها دارد. تو کتاب شخصیت و تفاوت فردی فکر کنم میگه که کلا این برونگرایی و دورنگرایی یه امر ژنتیکه، نه یه ویژگی شخصیتی.
یا مثلا نظر یالوم که معتقده آدمهای برونگرا با ارتباطات اجتماعی دنبال حواسپرتی در مورد قضیه مرگ هستن درحالی که درونگراها خیلی عمیق به مرگ فکر میکنن. که البته به صورت کلی من خیلی طرفدارش نیستم چون همه چیز رو حول محور مرگ و اینها تعریف میکنه و چندتا چیز دیگه.
به عنوان کسی که با اریک فروم و نگرشش احساس بهتری دارم باید بگم فروم درباره درونگراها و برونگراها میگه که درونگراها معمولاً تو تنهایی و توی فکر خودشون احساس خوبی دارن و بیشتر به دنیای درونی خودشون توجه میکنن. تو کتاب هنر عشق ورزیدن مینویسه: "فرد درونگرا به دنبال عمق و معنا در روابطش هست." یعنی این افراد دوست دارن روابط عمیق و معناداری با تعداد خیلی کمی داشته باشن حالا برعکس، برونگراها آدمهایی هستن که دوست دارن با دیگران در ارتباط باشن و از جمع لذت میبرن. فروم میگه: "فرد برونگرا به دنبال تأیید و شناخت اجتماعی هست." نه تنها دوست داره که تو جمع باشه که دلش میخواد تایید هم بگیره ازشون و یه هویت اجتماعی قوی داشته باشه.
فروم همچنین اشاره میکنه که توی جامعهای که به موفقیتهای بیرونی و اجتماعی اهمیت میده، درونگراها ممکنه احساس تنهایی کنن. تو کتاب فرار از آزادی میگه: "درونگراها ممکنه احساس بیگانگی کنند چون به نیازهای درونیشون توجه نمیشود." در حالی که برونگراها از این وضعیت بهتر استفاده میکنن و توی جمع میدرخشن. در نهایت، این تفاوتها نشون میده که هر کدوم از این شخصیتها چطور با دنیای اطرافشون تعامل میکنن و چه چالشهایی ممکنه براشون پیش بیاد. انگار که جفتش سختیهای خودشو داره و کسی چه میدونی شاید همون تعادل بهترین راه باشه!

حالا چیشد که من از درونگرایی فاصله گرفتم؟
نمیگم درونگرایی چیز بدیه، اگر به مرحله انزوا نرسه یا به دلیل ترس و افسردگی نباشه اینم یه تایپیه دیگه. یه جایی اشمیت تو اضطراب اجتماعی از این میگه که تعاملات اجتماعی برای درونگراها سخت میشه، اونا خجالت میکشن یا شاید میترسن که در اجتماع بخوان ارتباط برقرار کنن ولی خب برونگراها حس بهتری دارن که ارتباط اجتماعی خوب و زیاد داشته باشن. اصلا بهشون انرژی میده.
حالا برای من تبدیل به این شده بود که من قوی و خوبم و درمورد هیچ مشکلی نیاز نیست با کسی حرف بزنم و از پسش برمیام. دلمم نمیخواست واقعا با کسی صمیمی بشم. دوست داشتم خودم باشم و کتابام. حتی تو سختترین مشکلاتی که تو زندگیم پیش میومد، فقط دوست داشتم تنها باشم. مشکلی هم تو برقراری ارتباط و تعامل و معاشرت نداشتم. اتفاقا خوش مشرب هم بودم و دوستای زیادی رو میشناختم ولی خودم با هیچکس صمیمی نمیشدم که بخوام من حرف بزنم و اونها بشنون.
نتیجه چیشد؟ سختیهای زندگی رو اونقدر توی خودم ریختم که مشکلات روانتنی پیدا کردم. پنیک و غشکردنها، تپش قلب و لرزش به خاطر اضطرابها. از 5 سال پیش بالاخره رفتم پیش روانپزشک و بعدا هم تراپیست و اینجور شدم که بابا اینقدرم عجیب نیست و هیچی بهتر ازحرف زدن و تعامل از طریق حرف زدن نمیتونه باشه. ریشهش هم پیدا کردیم و نهایتا الان جای خوبی وسطای طیف قرار دارم که حس رضایت و خرسندی بهم میده. من متخصص نیستم ولی فکر میکنم هر جور که حالتون خوبه خوبه، فقط اینکه واقعا خوب باشید نه مثل من اداشو در بیارین :)) جوری که خودتونم باور کنید تنهایی امنتره.

من با تمرین و شروع صحبت، اول با تراپیست و دکترم و بعد آروم آروم با نزدیکترین افراد زندگیم، آروم آروم درصد درونگراییم رو کم کردم و به خط تعادل نزدیک شدم. اولا فقط چیزای سطحی و ساده رو گفتم بعد سعی کردم احساسات عمیقتر و مشکلاتم رو هم بیان کردم. مثلا من شنوندگی رو خیلی دوست داشتم، اینکه یکی بشینه برام حرف بزنه و تعریف کنه، بعدشم که میومدم خونه تو دفترم مینوشتم برای خودم ولی حالا به جای اینکار خودمم در مورد احساسم و خودم در جواب اون فرد حرف میزنم و میگم. یا مثلا به جای اینکه به جمع ها به شکل یه موقعیت که باید تمام شه نگاه کنم و بعد که برسم خونه خسته باشم و دلم بخواد بخوابم و کسی رو نبینم تا جایی که لذت بردم موندم و سعی کردم این مقدار رو زیادتر کنم. با اینکه سر کار برم به صورت حضوری هم وارد اجتماع شدم و محیط بهتری رو تجربه کردم. یه چیزی که من تجربه کردم این بود که اول باز شدن این روزنه سخت بود، بعدش هم که روزنه باز میشد چون مهارتی بود که بلد نبودم آسیبهای خودش رو داشت. که مثلا چقدر صمیمی بشی و چرا و چطور به چالش میخوردم یا حتی اینکه بقیه ازت انتظار این گفتنهارو ندارن و تعجب میکنن یا شاید جدی نگیرن. ولی خب کم کم داره دستم میاد و در مجموع حس بهتری دارم و احساس میکنم تو این تعادله حالم خیلی بهتره و روند زندگی راحتتر طی میشه. البته اینم بگم که من سابق بر این هم در زمینه شخصی خودم و زندگی درونگرا بودم در زمینه اجتماعی و سیاسی بلند بلند داد میزدم. نهایتا من بیشتر ISTJ هستم فکر کنم. ولی تو همین دو طیف میگردم.
خلاصه که قربونتون برم و ایشالا که مهتاب جون هم ازمون راضی باشه. چون رو به رو من تو محیط کار میشینه و درونگراتره و در تعامل با من امیدوارم اذیت نشه :))) ماچ بهتون و خوب باشید. اگر نظری و حرفی دارید هم کامنت بذارید با هم تعامل کنیم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
"بو" آخرین چیزی که از بین میرود!
مطلبی دیگر از این انتشارات
فائزه عبدیپور کیست!؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
نامهای به پیکاسو جان