نامه‌ای به پیکاسو جان

پابلو پیکاسو در حال جواب نامه‌ی من!
پابلو پیکاسو در حال جواب نامه‌ی من!




پابلو عزیز،

امیدوارم این نامه تو را خوب و سر حال بیابد، البته "خوب" در این دنیای پیچیده و تکه‌تکه، شاید معنای متفاوتی داشته باشد. آیا همین حالا در یک کافه نشسته‌ای و قهوه‌ای می‌نوشی که هر زاویه‌اش طعم متفاوتی دارد؟ یا شاید داری آسمان را در شکلی که خورشید هم از فهمیدنش عاجز است، می‌کشی؟

باید اعتراف کنم که اخیراً سعی کردم صبحانه‌ام را نقاشی کنم—تخم‌مرغی در ماهیتابه—و حالا تخم‌مرغ‌ها از جایشان تکان نمی‌خورند. زرده‌ها مدام به شکل‌های انتزاعی درمی‌آیند و نان تُست به یک ذوزنقه تبدیل شده. تقصیر توست، ولی فکر کنم بگویی نان همیشه ذوزنقه بوده، ما فقط هرگز به آن دقت نکرده بودیم.

راستی، چند روز پیش از جلوی آینه رد شدم و ناگهان تصویرم کج شد و شروع به شعر خواندن کرد. از یک گیتار آبی حرف می‌زد و اینکه هیچ چیز همان چیزی که به نظر می‌رسد نیست؛ نه ابرها، نه ماه، و قطعاً نه گربه‌ای که روی طاقچه فنجان‌ها را ژانگولر می‌زد! آیا تو هم حس می‌کنی که دنیا مجموعه‌ای از ضربه‌های قلمویی است که فراموش کرده‌اند باید معنایی داشته باشند؟ بوم نقاشی‌ای که از یاد برده نظم و قاعده‌ای دارد؟

به هر حال، مدتی است به علاقه تو به جابه‌جا کردن اجزای صورت فکر می‌کنم. چطور تصمیم می‌گیری چشم را کجا بگذاری؟ جلو؟ پهلو؟ شاید روی کلاه؟ خودم امتحان کردم و دماغم روی آرنجم درآمد. جالب بود، ولی برای عطسه کردن مناسب نیست!

قبل از اینکه فراموش کنم—باید بگویم که یک بار در یک تابلوی دالی زمین خوردم و وارد سرزمینی شدم که ساعت‌ها در آن آب می‌شدند. سعی کردم یکی از آن ساعت‌ها را کوک کنم، اما مثل زمان مایع، از دستم سر خورد. فکر کنم تو از آنجا خوشت بیاید، فقط توصیه می‌کنم یک چتر محکم و شاید قطب‌نمایی که فقط رویاها را نشان می‌دهد، با خودت ببری.

در پایان، می‌خواستم بپرسم—رنگ‌های دنیا با تو در نجوا حرف می‌زنند یا با فریاد؟ چون این روزها، قرمزها و آبی‌ها برایم آواز می‌خوانند و صادقانه بگویم، نمی‌دانم باید برقصم یا فرار کنم.

با ارادت،
یک سرگردان دیگر در دنیای ابعاد بی‌پایان