دست من نیست، کلمات حمله میکنند!
هوا سرده، زندون سردتر!
گلی چند سالی از من کوچیکتر بود. حالا دیگه ۲۳_۴سالش شده. دستش میل بافتنی و نخ کامواست. رو یه تیکه پتوی یک نفرهی چندلا شده تو هواخوری نشسته، یه آفتاب نرمی از میون دیوارا خودشو جا کرده تو سر و صورتش.
شروع کرد به تعریف کردن:《ما تو یه روستایی اطراف مشهد زندگی میکردیم. من خیلی بچه بودم که خاله و شوهرخالم اومدن منو برای پسرشون خواستگاری کردن! ۱۱_۱۲ سال. اظهار نظر تو قوم و قبیلهی ما برای دختر معنی نداره، دختر به دنیا میاد که زود ازدواج کنه بره از خونه. حالا اگه معنی هم داشت بچه ۱۱_۱۲ ساله چه میفهمه چی به چیه. خلاصه به زور شوهرم دادن. از مشهد اومدم گرگان. هیچی از روابط زناشوییم بلد نبودم. علی بلد بود، خب ازم بزرگتر بود. به ماه نکشید که حامله شدم. لگنم خیلی کوچیک بود، بچه بودم، نابلد و بدبخت. سربارداریم خیلی اذیت شدم. موقع زایمانم که نگم برات.
تنها هم بودم، کی درکم میکرد؟ پسرمو ۱۳ سالگی به دنیا آوردم. یوسف یکسالش نشده بود که مادر شوهر و شوهرم شروع کردن به آوردن بچهی بعدی. منم خیلی درد کشیده بودم و اذیت شده بودم و با همون بچگی خودم میدونستم نمیخوام دوباره بچه بیارم. از حاملگی میترسیدم اصلا. علی هم که... هر وقت میلش میکشید حسابی کتکم میزد.》
انگار کن که درد پیچیده باشه تو جونش، به بهونهی خواب رفتن پاهاش، یه تکونی خورد و یه آهی کشی و نگام کرد. براش چایی ریختم و نگاهم به دهنش بود که ادامه بده.. اینجور وقتا حرف نزنی بهتره.. خلاصه ادامه داد:
《بلدم نبودم که بابا یه کارایی میشه کرد که بچهات نشه. یه رفیق پیدا کردم، ازم چند سال بزرگتر بود. گفت خنگ خدا یه قرص هست هر روز بخور تا حامله نشی. منم نصف شب بیدار میشدم قرصو میخوردم که کسی نفهمه. علی خر که نبود، مادرشم انگار نه انگار من بچه خواهرشم بدتر میکرد و میذاشت پشتش که بچه چیشد؟ چرا بچه نمیاره؟ بعد چند ماه که من حامله نشدم یه شب مچمو گرفت. تا یه مدت حسابی کتک خوردم. خدا خیر بده اون رفیقمو، اون بهم گفت یه آمپولی هست میشه تا چند ماه حامله نشی وقتی میزنیش. چون زیاد بیرون اجازه نداشتم برم، یاد گرفته بودم توی خونه خودم میزدم. ولی خب بچه میخواستن دیگه. باز که فهمیدن یه چی هست که بچهام نمیشه هر چند وقتی به یه بهونهای میزدم.》
چایی رو دستش گرفت، کلاهشو خودش بافته بود، کشیدش یکم پایینتر رو پیشونیشو بگیره سوز سرما مریضش نکنه، صورتش مثل ماه میموند، مثل بیتجربهها گفتم خب میرفتی یه جایی، میدونستم حرفم مسخرست، میخواستم خودش ادامه بده:
《هی خواهر. یه بار که خیلی کتک خوردم وقتی صبح رفت سرکار، وسایلمو جمع کردم، یوسفو برداشتم و با یه بدبختی رفتم مشهد پیش خانوادهم. من رفتم بهشون پناه ببرم ولی بابام از خونه بیرونم کرد. گفت بچهام رو با لباس سفید دادم با کفن اینجا نه، میره قبرستون تا ببینمش. مجبور شدم برگردم.
همون زمانها پسرعمهی شوهرم شمارم رو پیدا کرده بود و مدام بهم پیام میداد. منم فقط پاکش میکردم و جواب نمیدادم. بعد از یه مدت دیدم خیلی تنهام و دلم میخواد با یکی حرف بزنم. اینجوری شد که جواب محمد پسرعمهی علی رو دادم. صبح تا ظهر که علی میرفت سرکار باهاش حرف میزدم. کلا چندباری خونهی مادر علی که جمع شده بودیم دیدمش. ارتباطمون فقط حرف بود. این وسطم یوسف یکم بزرگتر شده بود و علی دیگه فقط منو نمیزد که، شروع کرده بود یوسفم میزد. هیچ کاریم از دستم برنمیومد. یه روز رفته بودم خرید اومدم خونه دیدم یوسف جلوی در نشسته و اینقدر کتک خورده که نفسش بالا نمیاد و گریه میکنه. تنها چیزی که برام مونده بود یوسف بود. میگفتم اینکه حداقل خودمو کتک میزنه، یوسف رو نزنه. رفتم داخل به نیت دعوا و اونقدر خودم و یوسف رو زد که دیگه جون نداشتیم. نمیتونستم دیگه تحمل کنم. زنگ زدم به محمد و با گریه زاری گفتم چقدر بیغیرتی که کمکی بهم نمیکنی و نجاتمون نمیدی. و بعد بهش گفتم خودم امشب کارش رو تمام میکنم. دیگه نمیدونم بعدش چیشد فقط یادمه محمد خودش رو رسوند و درگیر شدن و آخرش رگ گردنش رو با چاقو زد. من 18 سالم بود. وحشت کردم. همون لحظه زنگ زدم به آمبولانس. پلیس اومد و من گفتم کار من بوده. چون خودم میخواستم انجامش بدم ولی محمد هم همونجا گفت من این خانم رو نمیشناسم و این کیه اصلا. خلاصه خرداد 97 بازداشت شدم و یه مدتی توی آگاهی بودم. اونجا بهم میگفتن "بچه" اینقدر که کوچیک بودم و چون اعتراف کرده بودم زیاد اونجا نموندم. بعد دو سه هفته برم گردوندن زندان. خانوادهی خودم حتی حرف هم نمیزدن باهام. نمیدونم چیشد مادرم بعد از یک سال قایمکی از پدرم و وقتایی که پدرم خونه نبود یکم باهام حرف میزد. بعد دادگاهها که من هیچی ازش نمیفهمیدم و وکیل تسخیری که هیچ کاری برام نکرده بود حکم قصاص اومد. هم برای من و هم برای محمد. تو دیوان هم حکم تایید شد. حالا منتظر زمان اجرای حکمیم. خانوادهی من که هیچ پیگیری نکردند، کسی هم برای گرفتن رضایت پیش مادرشوهرم نمیره. پسرم هم الان ۱۰ سالشه و پیش مادرشوهرم زندگی میکنه. تا سه سال حتی یه بارم نیاوردن ببینمش. بعدا مشاور زندان نمیدونم چی حرف زد باهاشون، دو سه بار تونستم ببینمش. توی زندان هم بافندگی یادگرفتم و خرجم رو اینجوری در میارم. برای پسرم هم میبافم تا شاید ملاقات اومد و بهش بدم. فک کنم خیلی منو نمیشناسه و دوستم نداره.
چند وقت پیش شنیدم بابای خودم گفته اگه رضایت هم داده شه و بیاد بیرون، خودم میکشمش. مثل اینکه فعلا اینجا برام جای بهتریه تا بیرون. اگر رضایتم رو بگیرن خانواده یا خودشون میکشنم یا زندانیم میکنن.》
چایی رو تموم میکنه به سیاق زندان میگه: ایشالا آزادیت و وسایلشو جمع میکنه میره تو سولهی نمور..
"گلی با وجود به دنیا آمدن در ایران جزو تبعهای (بلوچ_افغان)محسوب میشود که حتی شناسنامه ندارند. دلش میخواهد بازیگر شود. در خانوادهای متعصب به دنیا آمده. اجازهی تحصیل نداشته و با تلاش خودش توانسته کمی خواندن و نوشتن یاد بگیرد. جوانکی که در ابتدای ۱۸ سالگی زندگی تباه شدهاش، محکوم به قصاص و مرگ شده است. با وجود وظیفهی مددکارها و مسئولان مرتبط برای صحبت با خانوادهی مقتول شخصی پیگیر وضعیتش نیست. با توجه به قانون جمهوری اسلامی برای اجرای حکم قصاص خانوادهی مقتول میبایست مبلغ دیهای را به خانوادهی قاتل بدهند و از آنجا که ورثهی گلی پسر ۹ سالهش است، و قیم پسر ۹ سالهش پدرشوهرش یعنی خانوادهی مقتول است، میتواند با ریختن پول دیه به حسابی که خودش به آن دسترسی دارد طناب دار را به گردن گلی بیندازد.
امیدوارم گلی زنگ بزند و خبر بخشیده شدن و آزادیش را بدهد. ❤️
مطلبی دیگر از این انتشارات
نامهای به پیکاسو جان
مطلبی دیگر از این انتشارات
زندگی جادویی گی دو موپاسان
مطلبی دیگر از این انتشارات
"بو" آخرین چیزی که از بین میرود!