کاغذ زخمی

کاغذ زخمی


میگن تازگیا از نبودنم دیوانه ای درست میگن؟
.......
۱۷بهمن ۱۳۸۷
قلم رو برداشتم
گر چه ادما با سوزن هایشان مرا درمان میکردن ولی فایده نداشت...منم با قلم تن کاغذ را زخمی میکردم..

بهت گفته بودم از گل بدم میاد ولی نه از گلی که تو برام بخری...
پس چرا هروقت میومدی دست خالی بودی؟
گفته بودی لباس سفید همیشه به معنای رفتن نیست
گاهی وقتا سفیدی به معنای امدن است...
پس چرا سفید پوشیدم برایم گریه کردی؟  خانه ی ما قصر بود
پس چرا الان جای تکان خوردن هم ندارم؟
چرا اماده نمیشوی مرد من؟
مگر قرار نبود باهم سفر کنیم
به سوی ان طرف دنیا
انجا که میگفتن ساختمان ها کشیده و بلند و زنان بی حجاب اند...
انجا که میگفتن نیمی از بهشت است
انجا که ارزوی دیدنش بر دلم موند...

ماهرخ
دختر عزیزم
۱۰سال گذشت...
۳۴ساله شدی
چرا نیامدی به مادر لباس عروست را نشان دهی جان مادر به فدایت...
چرا انقدر پنهانی اشک ریختی در بهترین شبت زندگی ات مادر به فدایت...
چرا هنوز شب ها گریه میکنی و شماره ام را میگیری که بهم بگویی کی از سفر برمیگردم؟
مگر پدر نگفت سفر من به سوی اسمان هاست..
به سوی بیکران هاست...

داریوش
پسر عزیز تر از جان مادر
چرا در کنج خیابان می نیشینی ساز مینوازی در انتظار ادمی که پول در جیبت بزارد؟
چرا از خستگی ات به مادر نمیگویی؟
چرا نمیگویی از صبح تا شب ساز میزنی ولی میای خونه فقط خرج خرید یک ادامس را در اوردی...
چرا نمیگویی خواهرم بدان لباس عروس به خانه بخت رفت و حسرت یک لباس عروس بر دلش ماند؟
چرا نمیگویی پدر از عشق تو در تیمارستان است؟
چرا دیگر نای گفتن درد هایت را نداری مادر به فدایت؟

چقدر خرج درمان من شد؟!
چقدر خرج شد که به خود امدی دیدی نمیتوانی مانند همسن هایت درس بخوانی موفق شوی
چقدر خرج مادر کردی که برای یک لقمه نان گوشه خیابان ساز میزنی...؟