اولین داستان جیمینی، شاه‌دخت و نخود

همان‌طور که قولش را داده بودم آمدم تا با قصه‌گویی دنیای شیرین خود را برای شما زنده کنم، و به عنوان اولین قصه، کوتاه‌ترین قصه‌ای که می‌دانم را انتخاب کردم پس بشنو از جیمینی جیرجیرک که:

روزی بود و روزگاری، شاهزاده‌ای بود که دلش میخواست با شاهزاده خانمی ازدواج کند اما عروس باید شاهزاده واقعی می‌بود. او برای پیدا کردن عروس خود به گوشه و کنار عالم سفر کرد؛ و هر بار که به شاهزاده خانمی می رسید همیشه یک جای کار می‌لنگید. شاهزاده خانم‌ها زیاد بودند اما هیچ کدام‌شان چنگی به دلش نمی زدند همیشه گرهی در کار پدید می آمد. شاهزاده خانم‌ها واقعی نبودند. این بود که دست از پا درازتر دل شکسته به وطن بازگشت آخر تمام هوش و حواسش در پی ازدواج با یک شاهزاده خانم واقعی بود.

شبی از شب‌ها طوفان سختی بر آن کشور پادشاهی وزیدن گرفت برق زد و رعد غرید و باران سنگینی بارید و در گرما گرم این طوفان سهمگین کسی بر دروازه شهر کوبید؛ و خود پادشاه رفت دروازه را باز کرد.

پشت دروازه شاهزاده خانمی ایستاده بود. سراپا خیس بود آب از گیس و لباسش یک بند فرو می چکید از زیر پاشنه‌های کفش‌ش تو می‌رفت و از وسط پنجه های انگشتش بیرون می‌ریخت. و با این حال و روز میگفت شاهزاده خانم واقعی است.

آری، ملکه پیر با خود: گفت به زودی به واقعیت امر پی می‌بریم اما صدایش را در نیاورد تندی رفت به اتاق مهمان و رخت‌خواب را از رو تخت برداشت؛ بعد رو تخت‌خواب خشک و خالی نخودی گذاشت و رو نخود بیست تشک انداخت و رو تشک ها بیست لحاف پر عو پهن کرد بنا بود شاهزاده خانم در این بستر بخوابد.

صبح روز بعد وقتی کسی از او پرسید شب راحت خوابیده جواب داد: «از این بدتر نمیشد تمام شب پلک بر هم نگذاشتم خدا میداند رو تخت چه بود؛ ولی چیز سفتی بود و تمام تنم کبود شده»

دیگر آنها تردید نکردند که او شاهزاده واقعی است آخر از وسط بیست تشک و بیست لحاف پر عو وجود نخودی را که رو تخت گذاشته شده بود تشخیص داده بود تنها شاهزاده خانم واقعی میتوانست این چنین حساس باشد

القصه، شاهزاده با او ازدواج کرد و نخود در موزه سلطنتی به نمایش گذاشته شد اگر بخواهی می‌توانی بروی و تماشایش کنی البته اگر آن را ندزدیده باشند.

برگرفته از کتاب قصه پریان نوشته هانس کریستین اندرسون جلد اول