اپیزود دهم - تیسبه و پیراموس - کتاب اسطوره شناسی

تیسبه و پیراموس

این داستان، تنها در آثار اووید یافت می‌شود و نمایانگر شکوه قلم او در بهترین حالت خویش است: روایتی دلنشین و شیوا، آکنده از مناظره‌های سخنورانه و همراه با رساله‌ای ظریف درباره‌ی عشق.

روزی روزگاری، میوه‌های توت سفید همچون برف بودند و قرمز شدنشان داستانی اندوهبار و شگفت‌انگیز داشت. این رنگ سرخ، یادگار عشقی نافرجام و مرگبار است؛ مرگ دو دلداده‌ی جوان، پیراموس و تیسبه. آنان در بابل، شهری افسانه‌ای و زادگاه ملکه سمیرامیس، زندگی می‌کردند؛ دو جوان زیباروی که در خانه‌هایی همسایه و دیوار به دیوار بزرگ شده بودند.

این دو از کودکی عاشق یکدیگر شدند، اما سرنوشت و اراده‌ی والدینشان مانع وصالشان بود. بااین‌حال، عشق چیزی نیست که بتوان آن را ممنوع کرد؛ هر چه بیشتر محدود شود، شعله‌ورتر می‌گردد. و عشق، همچون جویباری در میان صخره‌ها، همواره راهی برای رسیدن می‌یابد.

در دیوار میان دو خانه، شکافی کوچک بود؛ شکافی که شاید از دید دیگران پنهان مانده بود، اما نگاه عاشقان نمی‌توانست آن را نادیده بگیرد. آنان این روزنه‌ی کوچک را کشف کردند و از آن، پلی برای پیوند دل‌هایشان ساختند. تیسبه از یک سو و پیراموس از سوی دیگر، از طریق این شکاف با یکدیگر نجوا می‌کردند. دیواری که میانشان فاصله انداخته بود، خود وسیله‌ای برای نزدیک‌تر شدنشان شد.

آنان از دیوار می‌پرسیدند: «ای دیوار! اگرچه میان ما جدایی افکنده‌ای و لبانمان را از بوسه‌ی هم محروم کرده‌ای، اما به ما اجازه داده‌ای که سخن بگوییم و دل‌های عاشقمان را به یکدیگر نزدیک‌تر کنیم. ما ناسپاس نیستیم.»

هر شب، پیش از آنکه مجبور به جدایی شوند، هر یک بوسه‌ای بر دیوار می‌نهادند، بوسه‌ای که نمی‌توانست از شکاف عبور کند و به لب‌های دیگری برسد. هر صبح، با سپیده‌دم که ستارگان را خاموش می‌کرد و شبنم بر چمنزار می‌نشست، به همان شکاف بازمی‌گشتند و با نجواهای عاشقانه از سرنوشت سختشان گلایه می‌کردند.

سرانجام، روزی تصمیم گرفتند که دیگر از این جدایی ناگزیر فرار کنند. نقشه‌ای کشیدند تا در شبی تاریک از شهر بگریزند و در آزادی، به وصال یکدیگر برسند. قرارشان آرامگاه نینوس بود، زیر درختی بلند و پرشکوه از توت‌های سفید، در کنار چشمه‌ای زلال.

شب فرارسید و تیسبه، نخستین کسی بود که به آرامگاه رسید. پیراموس هنوز نرسیده بود. انتظار، قلب دختر را می‌فشرد، اما عشق شجاعتی بی‌مانند به او بخشیده بود. ناگهان، در نور ماه، او شیر ماده‌ای را دید که دهانش از خون شکار تازه‌اش آغشته بود و به سوی چشمه می‌آمد تا تشنگی‌اش را فرو بنشاند. تیسبه، هراسان، پا به فرار گذاشت، اما در شتابی که داشت، شنلش از دوشش افتاد...

برای مطالعه ادامه مقاله یا شنیدن اپیزود آن به مقاله تیسبه در سایت پادکست تحوت مراجعه فرمایید.