. تحوت یک پادکست اسطوره ایه – که توش قصد داریم با هم به مطالعه کتب مرتبط با اسطوره شناسی بپردازیم.
اپیزود دوازدهم - 4 داستان عاشقانه کوتاه - کتاب اسطوره شناسی
بائوسیس و فیلمون
اوید تنها منبع این داستان است. این به خوبی علاقه وی به جزئیات و روش ماهرانهای که از آنها برای تغییر یک داستان خیالی به واقعبینانه استفاده میکند را نشان میدهد. نامهای لاتین خدایان نیز استفاده شده اند.
در منطقه کوهستانی فریگیا یا فریگیه، زمانی دو درخت وجود داشتند که تمام روستاییان نزدیک و دور به عنوان یک شگفتی بزرگ به آنها اشاره میکردند، و جای تعجبی هم نبود، زیرا یک درخت بلوط و یک درخت لیندن یا زیرفون از یک تنه روییده بود.
داستان اینکه چگونه این اتفاق افتاد، نشانی از قدرت بیاندازهٔ خدایان است و همچنین نشانگر راهی است که آنها برای پاداش افراد فروتن و متقی انتخاب میکنند.
گاهی وقتها وقتی که ژوپیتر از خوردن آمبروزیا و نوشیدن نکتار در اُلمپ خسته میشد و حتی کمی از گوش دادن به ساز چنگ آپولو و تماشای رقص گریس ها Graces خسته میشد، او به زمین میآمد، خود را به شکل یک مردم عادی درآورده و به دنبال ماجراجویی میگشت.
همراه مورد علاقهاش در این سفرها مرکوری، سرگرمکنندهترین ، زبردستترین و ماهرترین تمام خدایان بود. در یک سفر خاص، یوپیتر تصمیم گرفت مهماننوازی مردم فریژیا را بسنجد. مهماننوازی برای او بسیار مهم بود، زیرا همه مهمانها، همه کسانی که در جستجوی پناه در سرزمین غریب بودند، تحت حفاظت ویژهٔ او بودند.
. دو خدای مذکور، به شکل مسافران فقیر ظاهر شدند و روی زمین به راه افتادند، به در هر کلبهٔ پست یا خانههای بزرگی که رسیدند کوبیدند و غذا و مکانی برای استراحت خواستند. اما هیچکس ایشان را نپذیرفت ؛ هر بار به طریقی بیادبانه با آنها رفتار میکردند و درب رویشان می بستند. آنها صدها بار آزمایش کردند؛ تمام مردم به همین روش با آنها رفتار کردند.
در آخر به خانهای کوچک و فقیرتر از تمامی جاهایی که رفته بودند، رسیدند، با سقفی ساختهشده از نی. اما اینجا، هنگامی که در زدند، در گشوده شد و یک صدای شادی آمیز آنها را به داخل دعوت کرد. آنها باید برای ورود از آستانه در به پایین خم شوند، اما زمانی که وارد شدند، خودشان را در یک اتاق دنج و بسیار تمیز پیدا کردند، جایی که زوجی پیر با چهرههای مهربان و مهماننواز آنها را استقبال کردند.
پیرمرد یک نیمکت نزدیک آتش قرار داد و به آنها گفت که روی آن لم داده و پاهایشان را دراز کنند و زن پیر یک پوشش نرم روی آن انداخت. اسم او بائوسیس Baucis بود و به غریبهها گفت که شوهرش فیلمون Philemon نام دارد.
آنها تمام عمر مشترک خود را در آن کلبه زندگی کرده بودند و همیشه خوشبخت بودند. زن گفت :"ما مردمی فقیر هستیم اما فقر آنچنان بد نیست وقتی که بخواهید از پسش بر بیایید، و روحیهٔ قانع بودن هم یک کمک بزرگ است."
در حالی که او صحبت میکرد، به پذیرایی از میهمانان مشغول بود. پیرزن زغالهای زیر خاکستر را باد زد تا آتشی شادی آور شعله گرفت. سپس یک قوری کوچک پر از آب بر روی آن قرار داد و درست وقتی که شروع به جوشیدن کرد، شوهرش با یک کلم زیبا از باغ وارد شد. آن را به داخل قوری انداخت، همراه با یک تکه گوشت خوک که از یکی از تیرها آویخته بود.
در حالی که غذا میپخت، بائوسیس با دستان پیر لرزان میز را چید. یک پای میز خیلی کوتاه بود، اما او آن را با یک تکه ظرف شکسته ترمیم کرد. روی میز زیتون و تربچه و چند تخممرغی که در زیر خاکستر پخته بود، قرار داد. زمانی که کلم و گوشت خوک آماده شدند، پیرمرد دو تخته زهوار در رفته را به میز برده و مهمانانش را دعوت کرد تا دراز کشیده و غذا بخورند.
فیلمون جامهایی از چوب را به همراه یک کاسهٔ گلی آورد که حاوی مقداری شراب بسیار شبیه به سرکه بود، که با آب فراوان رقیق شده بود. با این حال، فیلمون با افتخار و خوشحالی احساس میکرد که میتواند چنین خوشحالیای را به شام اضافه کند و هر جامی که خالی می شد را فوراً پر میکرد.
این زوج پیر به اندازهای از موفقیت مهماننوازی خود خوشحال و هیجانزده شده بودند که به آهستگی یک چیز عجیب برایشان روشن شد. کاسهٔ شراب رقیق شده پر بود. هر چقدر که جامها از آن خالی میشدند، سطح شراب به همان حالت قبل بود و تا لبه پر.
هر دو این شگفتی را دیدند، با وحشت به یکدیگر نگاه کردند و چشمهایشان را به پایین انداخته و دعا کردند. سپس با صدای ترسان و لرزان، از مهمانهایشان خواستند که اشتباهاتی که از ایشان سرزده بودند را ببخشند. پیرمرد گفت: "ما یک اردک داریم که باید به شما اربابهایمان عرضه میکردیم. اما اگر فقط صبر کنید، بلافاصله انجام خواهد شد." اما گرفتن اردک، به هر حال از تواناییشان خارج بود. آنها بیفایده تلاش کردند تا اینکه از پا افتادند، در حالی که یوپیتر و مرکوری با دیدن آنها به شدت سرگرم بودند.
اما وقتی فیلمون و بائویس مجبور شدند به خاطر خستگی از گرفتن اردک دست بکشند، خدایان احساس کردند که زمان آن آمده است که اقدام کنند. پس گفتند: "شما مهمان خدایان بودهاید پاداش خود را خواهید داشت. این کشور شرور که درب روی مهمان غریب بسته است، به شدت مجازات خواهد شد، اما شما نه." سپس آن دو را از کلبه بیرون برده و به آنها گفتند که اطراف خود را ببینند. به حیرتشان، همهچیزی که دیدند آب بود. تمام منطقه روستایی ناپدید شده بود. یک دریاچه بزرگ آنها را احاطه میکرد. همسایگانشان خوب به زن و مرد پیر کمک نکرده بودند؛ با این حال در حالی که ایستاده بودند، برای آنها گریستند.
اما بهطور ناگهانی اشکهایشان بهوسیلهٔ یک حیرت فراگیر خشک شدند. در حضور چشمانشان، کلبهٔ کوچک و پستی که برای مدت زمانی طولانی محل سکونت آنها بود، به یک معبد با ستونهای مجلل از مرمر سفید با سقفی طلایی تبدیل شد.
یوپیتر گفت: "مردم نیکو! هر آنچه را که میخواهید بگویید و آرزوی شما برآورده خواهد شد." پیرمرد و پیرزن با هم نجوا کردند، سپس فیلمون سخن گفت. "بگذارید کشیشان شما باشیم، این معبد را برای شما نگاه داریم - و ، از آنجا که ما طولانیمدت با هم زندگی کردهایم، اجازه ندهید هیچکدام از ما هرگز به تنهایی زندگی کند. اجازه دهید که با هم بمیریم."
خدایان با رضایت با دعای این دو موافقت کردند. آنها مدت زمان طولانی در آن ساختمان بزرگ خدمت کردند، و داستان نمیگوید که آیا آنها هرگز دلتنگ اتاق کوچک و دلنشینشان با آتشخانهی خوشحالشان بودند یا نه. اما یک روز، در برابر شکوه عمارت، دربارهٔ آن زندگی گذشته که آنقدر سخت بوده و به همان اندازه خوشبخت بودند، گفتگو کردند.
در این حال ، هر دو بسیار بسیار پیر شده بودند. ناگهان در حین تبادل خاطرات، هر کدام دیدند که دیگری برگ میدهد. سپس پوست درخت اطراف آنها شروع به رشد کرد. آنها زمانی نداشتند جز اینکه بگوید :"خداحافظ، همنشین عزیز". همانطور که کلمات از لبانشان بیرون میرفت، آنها به درختان تبدیل شدند، اما همچنان با هم بودند. زیرفون و بلوط از یک تنه رشد کردند.
داستانهای دیگر را در پادکست تحوت گوش دهید.
لینک کانال تلگرام پادکست : https://t.me/ThothPodcast
آدرس پیج اینستاگرام پادکست تحوت : http://Instagram.com/thoot.podcast
مطلبی دیگر از این انتشارات
اپیزود هشتم - پولیفموس - کتاب اسطوره شناسی
مطلبی دیگر از این انتشارات
اپیزود یازدهم - آلسیونه و سیکس - کتاب اسطوره شناسی
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان کوتاه: سایههای غروب