. تحوت یک پادکست اسطوره ایه – که توش قصد داریم با هم به مطالعه کتب مرتبط با اسطوره شناسی بپردازیم.
اپیزود پنجم - ایزد دیونیسوس - کتاب اسطوره شناسی
دیونیسوس
دیونیسوس آخرین خدایی بود که وارد اولمپوس شد. البته هومر او را به نمی پذیرد. برای داستان او منابع اولیهای وجود ندارد به جز چند اشاره کوتاه در هسیود در قرن هشتم یا نهم پیش از میلاد. یک سرود هومری متاخرتر، شاید حتی حدود قرن چهارم پیش از میلاد، تنها توضیحاتی از کشتی دزدان دریایی و سرنوشت پنتئوس را ارائه میدهد. سرنوشت پنتئوس موضوع آخرین نمایشنامه اوریپید آخرین شاعر یونانی ، در قرن پنجم پیش از میلاد است.
تبای یا تبس شهر خود دیونیسوس بود، جایی که او متولد شد، پسر زئوس و شاهدخت تبسی بنام سمله. او تنها خدایی بود که هر دو والدینش الهی نبودند. تنها در تبس است که زنان فانی خدایان جاودان را به دنیا میآورند.
سمله بدبختترین زن در میان همهی آن زنانی بود که زئوس عاشقشان شده بود. در مورد او نیز دلیل این بدبختی هرا بود. زئوس به شدت عاشق او بود و به او گفت که هر چیزی که از او بخواهد، او انجام خواهد داد؛ و حتی به رودخانه استیکس سوگند خورد، سوگندی که حتی خود او نیز نمیتوانست بشکند. سمله نیز به زئوس گفت که چیزی که بیشتر از همه میخواهد این است که او را در تمام شکوه و جلال خود به عنوان پادشاه بهشت و ارباب صاعقه زن ببیند. البته این هرا بود که این آرزو را در دلش قرار داده بود. زئوس میدانست که هیچ انسانی نمیتواند زئوس را در چنین حالتی ببینند و زنده بماند، در عین حال کاری هم نمیتوانست انجام دهد. چرا که او به رودخانه استیکس سوگند خورده بود. زئوس همانطور که زن خواسته بود آمد، و با درخشش مهیب نور ، سلمه سوخت و مرد. اما زئوس نوزادی که نزدیک به تولد بود را از شکم او بیرون آورد و در پهلوی (ران) خود پنهان کرد تا زمان تولد او فرا رسد. سپس هرمس آن را برای مراقبت توسط نیمفهای شهر نیسا به آنجا برد - زیباترین درهی زمین، که هیچ انسانی هرگز آن را ندیده است و حتی نمیداند که آنجا کجاست. برخی میگویند نیمفها هیادسها Hyades بودند (دختران اطلس)، که زئوس بعداً آنها را به عنوان ستارگان در آسمان قرار داد، ستارگانی که هنگام نزدیک شدن به افق باران میآورند.
پس خدای انگور از آتش به دنیا آمد و توسط باران مراقبت شد، گرمای سختی که انگورها را رسانده و آبی که گیاه را زنده نگه میدارد. دیونیسوس زمانی که به سن بلوغ رسید شروع به سفر به مناطق عجیب و غریب کرد. به زمینهای لیدیا غنی از طلا، به دشتهای نورانی فریگیا؛ به دیوارهای بلند باختر یا بلخ پارسی، به کشور طوفان زده مادها؛ و به عربستان خوشبخت.
همهجا به مردم کشت انگور و رازهای عبادت خود را آموزش داد و همهجا او را به عنوان یک خدا قبول کردند تا اینکه به سوی کشور خود برگشت. یک روز، نزدیک دریاهای یونان، یک کشتی دزدان دریایی که در خال کشتیرانی در نزدیکی ساحل، یک جوان زیبا دیدند. موی تیره و پرپشت او بر روی یک روپوش بنفش رنگ پریده بود که شانههای قوی او را پوشانده بود. او مثل پسران پادشاهان به نظر میرسید، کسی که والدینش میتوانستند خون بهای او را بپردازند. دزدان دریایی به ساحل رفته و او را گرفتند. در کشتی، زنجیرههایی اوراق برای او آوردند، اما به طور عجیب آنها قادر به بستن او نبودند؛ یعنی زنجیر ها و طنابها زمانی که دست یا پاهای او را لمس میکردند به هم بسته نمیشدند و جدا از هم میافتادند و او با یک لبخند در چشمان تاریکش به آنها نگاه میکرد.
ادامه ماجرا در اپیزود پنجم
لینک کانال تلگرام پادکست : https://t.me/ThothPodcast
آدرس پیج اینستاگرام پادکست تحوت : http://Instagram.com/thoot.podcast
مطلبی دیگر از این انتشارات
اپیزود چهاردهم - کتاب اسطوره شناسی - پگاسوس و بلروفون
مطلبی دیگر از این انتشارات
اولین داستان جیمینی، شاهدخت و نخود
مطلبی دیگر از این انتشارات
اپیزود نهم - کوپیدو و سایکی - کتاب اسطوره شناسی