داستان کوتاه: سایه‌های غروب

داستان کوتاه: سایه‌های غروب



خورشید آرام آرام پشت کوه‌های دوردست ناپدید می‌شد، رنگین‌کمانی از رنگ‌ها در آسمان پخش شده بود. روستا در زیر نور گرم غروب آرام می‌گرفت و صدای زنگوله‌ی گوسفندان به آرامی در هوا طنین‌انداز بود.


پیرمرد روی تخت چوبی کوچکی نشسته بود که روزگاری خودش ساخته بود. دستانش پینه بسته و چهره‌اش از خطوط زمان پر بود. چشمان خسته‌اش به افق دوردست خیره بود، گویی که به دنبال چیزی در دوردست‌ها می‌گشت.


حنا، نوه‌اش، در کنارش نشسته بود و داستانی را که پیرمرد بارها برایش تعریف کرده بود، با دقت گوش می‌داد. داستانی از دوران جوانی پیرمرد، از عشقی که از دست داده بود و آرزوهایی که محقق نشده بود.


پیرمرد با صدایی آرام و لرزان گفت: "حنا جان، زندگی مثل همین غروب است. رنگارنگ و زیبا، اما در نهایت تمام می‌شود. ولی هر غروبی، نوید صبحی تازه را می‌دهد. نباید از تاریکی بترسی، زیرا که پس از آن، روشنایی خواهد آمد."


حنا به چشمان پیرمرد نگاه کرد، در آنها چیزی جز محبت و دانایی ندید. او به خوبی می‌دانست که این آخرین غروب است که با پدربزرگش سپری می‌کند.


پیرمرد به آرامی ادامه داد: "به یاد داشته باش، حتی در تاریک‌ترین لحظات، نور امید را در قلبت نگه دار. هرگز اجازه نده که سختی‌ها تو را از پای درآورند. همیشه به آینده نگاه کن و به خودت و رویایت باور داشته باش."


خورشید ناپدید شد و تاریکی شب به آرامی همه‌جا را فراگرفت. حنا دست پیرمرد را در دست گرفت و در آن لحظه، احساس کرد که چیزی از او به او منتقل شده است. نیرویی، حکمتی، که هیچ‌گاه فراموش نخواهد کرد.


آن شب، حنا با قلبی پر از امید و دلی پر از عشق به آینده خیره شد، با این یقین که هرگز تنها نخواهد بود. پیرمرد در کنارش بود، نه به شکل فیزیکی، بلکه در قلب و خاطراتش. و اینگونه، او یاد گرفت که حتی در غروب‌ها، به انتظار صبح‌های روشن باشد.