قصه سرباز سربی پابرجا

سلام دوست‌داران جیمینی جیرجیرک، به رسم هربار بار قصه آوردم از قصه پریان تا بازگو کنم برای شما عزیزان، همان‌طور که قبل‌ها هم گفتم قصه‌های دنیای پریان از یک‌دیگر متفاوت است و تفاوت این قصه با دیگران این است که شاید بعضی پایانش را غصه‌دار بخوانند، پس گوش فرا ده که...

در زمان قدیم بیست و پنج سرباز سربی با هم برادر بودند چون قالب‌شان از یک چمچه کهنه سربی ریخته شده بود. سربازها تفنگ بر دوش داشتند و لباس نظامی قرمز آبی رنگی به تن و خبردار چشم به جلو دوخته بودند.

نخستین عبارتی که در این دنیا شنیدند از زبان پسربچه ای بود که با دیدنشان پرید هوا و ذوق زده فریاد زد: «سربازهای سربی!» سربازها را برای روز تولدش هدیه گرفته بود پسرک بی‌درنگ آنها را از جعبه درآورد و یک به یک رو میز ،چید سربازها جز یکی، با هم مو نمی‌زدند و فرق آن یکی در این بود که یک پا نداشت آخرین سربازی بود که قالبش ریخته شده بود و سرب آن قدری نبود که به او برسد. با این همه با یک پا به اندازه دیگر برادرهای سربازش پابرجا بود، او قهرمان قصه ماست.

از تمام اسباب بازی‌های بی‌شمار رو میز اولین اسباب بازی‌ که نظر را می‌گرفت یک قصر مقوایی بود نمونه کوچکی از قصر واقعی، از پشت پنجره ها می‌توانستی تالارها را که رنگ دلپذیری خورده بود ببینی، جلو قصر دریاچه کوچکی بود که دورتادورش درخت بود؛ غوها در آن شنا می‌کردند و به عکس خود چشم می‌دوختند چون دریاچه آیینه شیشه‌ای بود همه چیز خیلی روح نواز بود؛ اما از همه فریبنده تر بانوی قصر بود. او عروسک کاغذی کوچکی بود و در لباس بالرین‌ها دم در ورودی ایستاده بود دامن کوتاهی از ململ سفید به تن داشت و ربانی آبی از رو شانه اش آویخته بود و به پولکی که کم وبیش به بزرگی چهرهاش بود بسته بود بانوی کوچولو دست‌هایش را از هم باز کرده بود، می‌توان گفت آغوش گشوده بود و رو پنجه یک پا ایستاده بود چون رقصنده باله بود و پای دیگرش را پشت سرش بالا نگه داشته بود، طوری که زیر دامن کوتاه‌ش پنهان بود بی سبب نبود که سرباز سربی خیال میکرد که او هم مثل خودش یک پا دارد.

سرباز در دل گفت: «زن کاملی برایم می‌شود ولی گمان میکنم لقمه ای باشد بزرگتر از دهانم او صاحب یک قصر است و من صاحب جعبه ای که باید با بیست و چهار سرباز دیگر در آن زندگی کنم؛ به دردش نمی‌خورد با تمام این حرف‌ها دلم می‌خواهد با او آشنا بشوم» و پشت انفیه‌دانی دراز کشید؛ از آنجا بانوی جوان را که می‌توانست با حفظ تعادلش رو یک پا بایستد تماشا می کرد.

آخرهای شب که ساعت خواب بچه ها بود تمام سربازهای سربی در جعبه گذاشته شدند خانه که ساکت شد و همه رفتند بخوابند اسباب بازی‌ها بنای بازی را گذاشتند، خاله‌بازی و قایم‌باشک بازی کردند و با هم رقصیدند بیست و چهار سرباز سربی هم در جعبه خود به جنب وجوش افتادند. آنها هم میخواستند بازی کنند اما نمی‌توانستند در جعبه را باز کنند فندق شکن معلق زد و قلم درز رو تخته سیاه چند خط نوشت. چنان قیل و قالی به راه انداختند که قناری از خواب بیدار شد و نظرش را درباره آنها به شعر بازگفت در جمع آنها تنها بالرین و سرباز حرکت نمیکردند بالرین رو پنجه یک پایش همان قدر استوار ایستاده بود که سرباز او از بالرین چشم برنمی‌داشت حتی برای لحظه ای نه پلک میزد و نه رو برمی گرداند.

صدای دوازده ضربه زنگ ساعت بلند شد در پوش انفیه‌دان تاپی باز شد و جنی از آن پرید بیرون آدمکی فنری بود.

جن سیاه کوچولو جیغ زد: «سرباز سربی، این قدر دید نزن.» سرباز سربی وانمود کرد که حرفش را نشنیده است.

جن تهدید کرد و گفت «فردا می‌بینیم و در قوطی ناپدید شد.»

صبح روز بعد که بچه‌ها از خواب بیدار شدند و لباس پوشیدند پسرک سرباز یک پا را گذاشت رو هرّه پنجره، مشکل بتوان گفت که جن بود یا باد که باعث شدند ناگهان پنجره باز بشود و سرباز از آن بالا بیفتد پایین او از سه طبقه افتاد به خیابان و سرنیزه اش وسط دو پیاده رو فرورفت تو زمین.

پسرک و خدمتکار آمدند طبقه پایین تا سرباز را پیدا کنند با اینکه بفهمی نفهمی رویش پا گذاشتند او را ندیدند اگر سرباز سربی همین قدر فریاد زده بود من اینجام پیدایش می‌کردند؛ اما می‌پنداشت درست نیست در لباس سربازی صدای فریادش را بلند کند، بارش باران شروع شد اول نم نمک بارید و بعد شرشر، کمی بعد که بارش باران فروکش کرد دو پسر ولگرد از راه رسیدند یکی از آنها :گفت «نگاه کن یک سرباز سربی اینجاست، جان می دهد برای ملوانی.»

پسرها از روزنامه قایقی ساختند و سرباز را گذاشتند رو عرشه اش و آن را در جوی آب رها کردند قایق در آب پیش میرفت چون باران چنان سخت باریده بود که جوی سیلابی پرخروش شده بود پسرها در پیاده رو می‌دویدند و کف میزدند قایق در موج ها فرو می‌رفت و می چرخید سرباز سربی در باطن می‌لرزید و بیتاب بود؛ اما در ظاهر مثل همیشه استوار و پابرجا تفنگ به دوش یک‌راست به جلو چشم دوخته بود.

کمی جلوتر جوی با الواری پوشیده شده بود و مثل جعبه سرباز سربی تاریک بود اما دست کم در جعبه بیست و چهار هم‌قطارش بودند و او تنها نبود با خود گفت: «نمی دانم عاقبت کارم به کجا میکشد. یقین دارم تمام این بلاها زیر سر آن جن است. کاش بالرین اینجا بود آن وقت اگر اینجا دو برابر از این هم تاریک‌تر بود، ککم هم نمی گزید.»

موش آبی گنده ای که در جوی زندگی میکرد از پشت قایق سر آورد بیرون و داد زد: «گذرنامه داری؟ گذرنامه ات را بده من!»

سرباز جواب که نداد هیچ ، تفنگش را قرص تر نگاه داشت، جریان آب تندتر شد و قایق شتاب گرفت موش از دنبال او شنا کرد؛ آن قدر خشمگین بود که دندان قرچه کرد به دو پر کاه و شاخه‌ای کوچک ندا داد: «جلویش را بگیرید جلویش را بگیرید، گذرنامه ندارد و نمیخواهد عوارض عبور بدهد!»

جریان آب تندتر شد. سرباز شربی در برابر خود نوری دید؛ داشت از تونل میرفت بیرون. اما در همین دم صدای غرش عجیبی شنید. صدا به حدی ترسناک بود که دل بی‌باک‌ترین مرد را به لرزه می انداخت. در انتهای تونل جوی آب به یکی از ترعه‌های بندرگاه می‌ریخت. کاش بتوانی مجسم کنی وضع او به کسی شباهت داشت که از آبشار عظیمی به دل دریا فروبیفتد.

امیدی به ایستاندن قایق نبود طفلکی سرباز سربی که مثل همیشه بی‌باک و پابرجا بود خم به ابرو نیاورد. قایق چهار بار دور خودش چرخید و از آب لبالب شد. کارش تمام بود روزنامه چند تکه شد؛ سرباز سربی تا گردن در آب ایستاده بود. به یاد بالرین افتاد که دیگر هرگز نمی دیدش و یکدفعه بیتی از شعری به خاطرش رسید :«بدرود ای دلاور جنگجو اجل در رسد یخزده و تیزپو»

روزنامه تکه تکه شد و اگر ماهی پرخوری او را نبلعیده بود در دم در لجنزار کف ترعه فرومی رفت، دل‌اندرون ماهی از آب‌راهی که در آن بود تاریک‌تر بود شکم حیوان بی‌اندازه تنگ و باریک بود اما سرباز همچنان که در قایق ایستاده بود اینجا هم بی اینکه تفنگش را رها کند، شق ورق ایستاد.

دمی نگذشت که ماهی سخت دور خودش پیچید و بی‌تابی کرد؛ بعد یکدفعه از حرکت باز ایستاد کمی بعد نیزه‌ای از نور تابید و کسی گفت: «عجب یک سرباز سربی اینجاست ماهی را صید کرده و به بازار برده و فروخته بودند وقتی شاگرد آشپز با چاقوی بزرگ شکم ماهی را باز کرد تا تمیزش کند سرباز را پیدا کرده بود با دو انگشت شست و سبابه کمر سرباز سربی را گرفت و او را بلند کرد و برد به اتاق نشیمن تا چشم همه به جمال مسافر عجیبی که در شکم ماهی سفر کرده بود روشن بشود اما سرباز سربی از ماجراهایش به خود غره نبود. چه دنیای عجیبی است قهرمان ما از همان اتاقی سر درآورد که صبح ترکش کرده بود؛ و رو میز وسط اسباب بازی‌هایی گذاشته شد که با تمام‌شان آشنایی داشت. قصر مقوایی و بالرین ریزنقش هم سر جایش بود بالرین کماکان رو یک پا ایستاده و پاي ديگر را برده بود هوا، او هم مثل سرباز استوار و پابرجا بود سرباز از دیدن او دلش به رقص آمد و کم مانده بود اشک سربی از چشم‌هایش سرازیر بشود و اگر برازنده مقام سربازیش بود اشک می‌ریخت، به او چشم دوخت و بالرین هم به او اما کلمه ای میانشان رد و بدل نشد. يك‌دفعه یکی از پسربچه‌ها سرباز را به چنگ گرفت و در بخاری را باز کرد و او را انداخت در آن، پسرک نمیتوانست دلیلی برای این کارش بتراشد جای تردید نبود که آدمک فنری دستی در این کار داشت.

القصه، سرباز سربی که زبانه های آتش دور تا دورش لیسه میکشید شعله‌ور ایستاد. نمیدانست گرمای شدیدی که حس میکند از شور عشق بود یا از شراره‌های آتش، دیگر رنگ و نگار لباس سربازیش از میان رفته بود و سر درنمی آورد که از فرط غصه بود یا از سفرش در آب به بالرین نگاه کرد و بالرین هم به او حس کرد که دارد ذوب میشود با این وصف مثل همیشه به استواری تفنگش را نگاه داشت و به نگاهی خیره به بالرین کوچولوی جلو قصر چشم دوخت.

در همین دم در اتاق به شدت باز شد و باد رقصنده کوچولو را بلند کرد، و او مثل پریزادهای هوایی یکراست رفت تو بخاری، در دم زبانه کشید و از میان رفت و سرباز هم ذوب شد. روز بعد که خدمتکار خاکسترهای بخاری را خالی میکرد قلب سربی کوچکی پیدا کرد که تنها چیز برجا مانده از سرباز بود، پولک فلزی لباس بالرین هم وسط خاکسترها بود به سیاهی زغال.

برگرفته از کتاب قصه پریان نوشته هانس کریستین اندرسون جلد اول