وقتش رسیده که از خیلی چیزها صحبت کنیم: از کفش و کشتی و مهر و موم، از پادشاه و کلم پیچ، اینکه چرا آبها می جوشند؟ و آیا خوکها پرواز میکنند؟ (بریدهای از کتاب آن سوی آینه، نوشته لوئیس کارول)
ماجرای مری پاپینز و گاز خندهآور
جیمینی برای دومین داستان خود قصه متفاوتی را آماده کرده است، نسبت به قصه پیشین طولانیتر است و داستان هم در یک شهر نسبتا مدرن اتفاق میافتاد (تقریبا اولهای قرن بیستم) ولی دنیای جیمینی از این حرف ها بزرگتر از و داستان های آن گاه کوتاهاند گاه بلند، گاه در روزی و گاه در روزگاری پس بشنو از جیمینی داستان مری پاپینز را، پرستار بچهای که وظیفه مراقبت از جین و مایکل را داشت و در یکی از روزها این سه سوار بر اتوبوس به مهمانی چای در منزل عمو ویگ میرفتند.
موقعی که جین و مایکل و مری پاپینز از اتوبوس پیاده شدند، جین پرسید: «کاملاً مطمئنی که او در خانه است؟» مری پاپینز که ظاهراً از این سوال خیلی دلگیر شده بود: «گفت یک سوالی دارم ممکن است عموی من وقتی شما را برای صرف چای دعوت میکند از خانه بیرون برود؟»
آن روز مری پاپینز پالتوی آبیاش را که دکمههای نقرهای داشت پوشیده و کلاه همرنگ آن را بر سر گذاشته بود روزهایی که اینها را میپوشید هر چیز کوچکی دلگیرش می کرد.
سه نفری داشتند به دیدن آقای ویگ عموی مری پاپینز میرفتند، جین و مایکل آن قدر برای این سفر انتظار کشیده بودند که نگران بودند مبادا با وجود این حرفها آقای ویگ در خانه نباشد.
مایکل که تندتند کنار مری پاپینز راه میرفت پرسید: «چرا به او میگویند آقای ویگ، مگر ویگ سرش میگذارد؟»
مری پاپینز جواب داد: «برای این به او میگویند آقای ویگ چون اسمش آقای ویگ است ویگ هم سرش نمیگذارد، تاس است. اگر باز هم سوال کنید، یک راست برمی گردیم خانه و طبق معمول با نارضایتی دماغش را بالا کشید.»
جین و مایکل با اخم به همدیگر نگاه کردند در واقع با این اخم به همدیگر گفتند: «که دیگر نباید از او چیزی بپرسیم وگرنه نمیبردمان آنجا.»
جلوی سیگار فروشی گوشهی خیابان که رسیدند مری پاپینز کلاهش را صاف و صوف کرد، شیشهی ویترین این مغازه از آنهایی بود که آدم را به جای یکی سه تا نشان میدهند؛ برای همین اگر آدم مدتی توی آن به خودش نگاه کند، به نظرش می آید که خودش نیست بلکه یک فوج آدم دیگر است اما مری پاپینز وقتی سه تا مری پاپینز را دید که مثل خودش پالتو آبی با دکمه های نقره ای تنشان کرده بودند و کلاه آبی متناسب با آن به سر داشتند با رضایت خاطر آه کشید، به قدری این منظره به نظرش دوست داشتنی آمده بود که آرزو کرد به جای سه تا دوازده یا سی تا مری پاپینز در آنجا بود؛ هرچه بیشتر، بهتر.
بعد چنان با تحکم به بچه ها گفت: «راه بیفتید که انگار آنها او را منتظر نگه داشته بودند کمی که رفتند به گوشهای پیچیدند و طناب زنگ خانهی پلاک سهی خیابان را برتشن را کشیدند جین و مایکل از دور صدای ضعیف زنگ را شنیدند و فهمیدند که تا یک یا حداکثر دو دقیقه ی دیگر با آقای ویگ عموی مری پاپینز چای میخورند. جین زیر لب به مایکل گفت: «البته اگر خانه باشد.»
در همان لحظه خانم ریزه میزهی لاجانی در را باز کرد، مایکل به سرعت پرسید: «خانه است؟»
مری پاپینز به طرز ترسناکی به او نگاه کرد و گفت: «ممنون میشوم اگر اجازه بدهی من حرف بزنم.» جین مؤدبانه از خانم پرسید: «حالتان چطور است خانم ویگ؟»
خانم ریزه میزه با صدایی ریزه میزه تر از خودش گفت: «خانم ویگ؟ چه دختر گستاخی به من میگوید خانم ویگ خیلی از لطفت ممنون نخیر من خانم پرسیمون هستم و به این موضوع هم افتخار میکنم، خانم ویگ چه حرف ها!» به قدری از این موضوع برآشفته شده بود که آنها فکر کردند آقای ویگ باید آدم خیلی عجیبی باشد که خانم پرسیمون آن قدر خوشحال است که خانم ویگ نیست.
خانم پرسیمون گفت: «مستقیم بروید بالا به پاگرد که رسیدید در اول را بزنید و در راهرو به راه افتاد و صدای تیز نازکش را با خشم انداخت سرش: «خانم ویگ، چه حرف ها!» جین و مایکل پشت سر مری پاپینز از پله ها بالا رفتن، مری پاپینز در زد.
از توی اتاق یک نفر با صدایی بلند و سرخوش گفت: «بیایید تو بیایید تو خوش آمدید قلب جین از شدت هیجان تاپتاپ میکرد با نگاه به مایکل علامت داد که: «او در خانه است!»
مری پاپینز در را باز کرد و آنها را جلوتر از خودش هل داد تو، روبه رویشان اتاق بزرگ دلبازی ظاهر شد که در گوشه ای از آن یک بخاری با شعله های خوش رنگ میسوخت و در وسطش میز بزرگی قرار داشت که برای چای خوردن چیده شده بود. روی میز چهار فنجان و نعلبکی یک عالم نان و کره، کلی کرامپت، شیرینی نارگیلی و یک کیک بزرگ آلو که روی آن با کرم صورتی پوشیده شده بود گذاشته بودند.
صدای کلفتی گفت: «به به چه سعادتی»، مایکل و جین به دوروبرشان نگاه کردند؛ اما از صاحب صدا اثری ندیدند اتاق به ظاهر خالی بود بعد صدای مری پاپینز را شنیدند که با اوقات تلخی گفت: «اوه عمو آلبرت... باز هم رفتی آن بالا؟ امروز که تولدت نیست!»
سرش رو به سقف بود، جین و مایکل هم سرشان را بالا بردند و با حیرت مرد تاس چاق گرد و قلنبه ای را دیدند که بی آنکه چیزی را گرفته باشد در هوا معلق بود در واقع انگار در هوا نشسته بود؛ چون چهار زانو بود و داشت روزنامه ای را که درحال مطالعه اش بود کنار میگذاشت.
آقای ویگ از آن بالا به بچه ها لبخند زد و با عذرخواهی به مری پاپینز نگاه کرد و گفت: «آخ عزیزم خیلی می بخشی اما متأسفانه امروز روز تولدم است.»
مری پاپینز گفت: «صحیح!»
مرد به بچه ها نگاه کرد و گفت: «همین دیشب یادم افتاد؛ اما فرصت نبود تا برایتان کارت پستال بفرستم و بگویم یک روز دیگر بیایید خیلی دردناک است میبینم که کمی متعجب شدهاید بچهها» در واقع دهان بچه ها چنان از شدت حیرت باز شده بود که اگر جثه ی آقای ویگ کوچکتر بود ممکن بود بیفتد توی یکی از آنها.
آقای ویگ با خونسردی ادامه داد: «فکر میکنم باید برایتان توضیح بدهم، ببینید جریان از این قرار است که من مرد سرخوش و بانشاطی هستم که خندیدن را خیلی دوست دارم هیچ باورتان نمیشود که تعداد چیزهایی که به نظر من بامزه است. فقط چند تاست. اما میتوانم تقریباً به همه چیز بخندم جدی میگویم و از فکر سرخوشی و نشاط خودش چنان به خنده افتاد که در هوا بالا و پایین رفت.
مری پاپینز گفت: «عمو آلبرت» آقای ویگ درجا خندهاش را قطع کرد و گفت «آه، عزیزم مرا ببخش چی داشتم میگفتم؟، آها، بله موضوع خنده دار دربارهی من این است که...، بسیارخب، مری سعی میکنم جلوی خندهام را بگیرم، هر وقت تولدم به جمعه می افتد نشاطم بالا میرود و دقیقاً می آیم بالا.»
جین پرسید: «آخر برای چی؟» مایکل پرسید: «آخر چطوری؟»
«ببینید، اگر من در این روز بخصوص خنده ام بگیرد آن قدر از گاز خنده آور پر میشوم که اصلاً نمیتوانم روی زمین بمانم حتی با یک لبخند هم همین طور میشوم به محض اینکه فکر بامزه ای به مغزم خطور میکند مثل بالون به هوا می روم، و تا موقعی که نتوانم به یک چیز جدی فکر کنم نمیتوانم بیایم پایین» و از این حرف خندهاش گرفت اما با دیدن قیافهی مری پاپینز خودش را کنترل کرد و ادامه داد: «البته بد است اما ناخوشایند نیست. گمان نمیکنم این حالت هرگز برای هیچ کدام از شما اتفاق بیفتد.»
جین و مایکل سرشان را تکان دادند.
«نه نمیافتد خودم هم همین فکر را میکردم ظاهراً این عادت مخصوص من است یکبار فردای شبی که رفته بودم سیرک آن قدر خندیدم که باورتان میشود؟ دوازده ساعت تمام این بالا بودم و تا شب که ساعت دوازده تا ضربه زد، نتوانستم پایین بیایم. بعد البته تلپی افتادم پایین چون شنبه بود و دیگر تولدم .نبود کمی عجیب و غیرعادی است نه؟ البته اگر نگوییم مسخره.»
«حالا امروز دوباره جمعه است و تولد من است و شما دو تا و مری پاپینز به دیدن من آمده اید ای خدا خواهش میکنم نگذار من بخندم» اما با اینکه جین و مایکل فقط با بهت و حیرت به او زل زده بودند و کار خاص سرگرم کننده ای نمی کردند، آقای ویگ دوباره با صدای بلند به خنده افتاد و با روزنامه ای که در دستش تکان تکان میخورد و عینکی که داشت از روی دماغش می افتاد در آن بالا از این طرف به آن طرف جهید.
او مثل حباب انسانی بزرگی در هوا گیر افتاده بود گاهی دستش را به سقف میگرفت و اگر از کنار چراغ گاز دیواری رد میشد به آن میچسبید این منظره به قدری مضحک بود که جین و مایکل با اینکه سخت تلاش میکردند مؤدب باشند، نتوانستند جلوی کاری را که انجام دادند بگیرند و خندیدند و خندیدند و خندیدند. البته دهانهایشان را محکم بسته بودند که خنده از آنها بیرون نرود؛ اما فایده ای نداشت به محض آمدن خنده، کف زمین افتادند و غلت و غلت زدند و صدای جیغ و فریاد و قهقهه شان همه جا را پر کرد. مری پاپینز گفت: «واقعاً که خجالت دارد!»
مایکل به طرف نردهی بخاری دیواری غلتید و جیغ کشید: «نمیتوانم جلوی خودم را بگیرم نمیتوانم بدجوری بامزه و خنده دار است جین به نظر تو خنده دار نیست؟»
جین جوابی نداد چون اتفاق عجیبی داشت برایش رخ میداد همان طور که میخندید احساس کرد دارد سبک میشود درست مثل اینکه با تلمبه در او هوا پر میکردند احساس غریب و لذت بخشی بود و باعث شد او بیشتر از پیش بخندد؛ بعد یک مرتبه احساس کرد دارد به هوا میجهد مایکل با تعجب دید که او در اتاق بالا میرود سر جین بامپ به سقف خورد و بعد آن قدر در طول سقف پیش رفت تا به آقای ویگ رسید. آقای ویگ که مات و حیران نگاهش میکرد گفت: «عجب نکند تو هم تولدت است؟» جین سرش را تکان داد.
«تولدت نیست؟ پس این کار گاز خنده آور بوده هی ،پسر مواظب پیش بخاری باش» مایکل ناگهان از زمین بلند شده بود و در حالی که غش غش میخندید فضا را در می نوردید درحین عبور تمام مدت چشمش به مجسمه های چینی روی پیش بخاری بود بعد با یک پرش صاف روی زانوهای آقای ویگ فرود آمد.
آقای ویگ با حرارت با او دست داد و گفت: «احوال شما؟ واقعاً لطف کردی محبت کردی که آمدی این بالا جدی میگویم چون من نمیتوانستم بیایم آن پایین» بعد هر دو به هم نگاه کردند و سرهایشان را عقب بردند و از شدت خنده به زوزه افتادند. آقای ویگ که از بس خندیده بود اشکش درآمده بود چشمهایش را پاک کرد و به جین گفت: «میگویم لابد فکر میکنی که من بی ادب ترین آدم دنیا هستم خانم جوانی مثل تو ایستاده در حالی که باید نشسته باشد، متأسفانه اینجا صندلی نیست که تعارفت کنم بنشینی اما فکر میکنم بتوانی کاملاً راحت و آسوده در هوا بنشینی، من که نشستهام.»
جین با کمی سعی توانست کاملاً راحت در هوا بنشیند بعد کلاهش را برداشت و کنار خودش گذاشت کلاه بدون اینکه چیزی نگهاش داشته باشد، در فضا معلق ماند.
آقای ویگ گفت: «آفرین» بعد برگشت و به مری پاپینز که آن پایین ایستاده بود نگاه کرد و گفت: «مری جان، ما مستقر شدیم حالا باید حال تو را بپرسم باید بگویم خیلی خوشحالم که تو و دو دوست جوانت امروز به اینجا آمدید؛ مری، چرا اخم کرده ای؟ نکند از این وضع خوشت نمیآید؟» با دست به جین و مایکل اشاره کرد و با عجله گفت: «مری، عزیزم مرا ببخش تو که حال مرا میدانی باور کن اصلاً فکر نمیکردم که دو دوست جوان تو به این وضع دچار شوند جدی میگویم مری فکر می کنم باید برای یک روز دیگر دعوتشان میکردم یا سعی میکردم به یک چیز غم آور فکر کنم یا یک چیز...»
مری پاپینز با وقار گفت «راستش باید بگویم که هرگز در زندگیام چنین منظره ای ندیده بودم عمو در سن و سال تو...»
مايكل حرف او را قطع کرد و گفت: «مری پاپینز مری پاپینز بیا این بالا به یک چیز سرگرم کننده فکر کن راحت پیدایش میکنی.»
آقای ویگ هم او را ترغیب کرد: «آره مری بیا.»
جین گفت: «ما اینجا بدون تو تنهاییم و دستهایش را به طرف او دراز کرد و گفت به یک چیز جالب فکر کن!»
آقای ویگ آهی کشید و گفت «آه او احتیاجی به این کار ندارد اگر بخواهد میتواند حتی بدون خنده بیاید بالا خودش هم این را میداند و زیرچشمی نگاه اسرارآمیزی به مری پاپینز که آن پایین روی قالیچه ی جلوی بخاری دیواری ایستاده بود انداخت.
مری پاپینز گفت: این کارها بسیار احمقانه و دور از نزاکت است اما چون شما همه تان آن بالایید و به نظر میرسد که نمیتوانید پایین بیایید فکر میکنم بهتر است من هم بیایم پیش شما.»
آن وقت در مقابل چشمهای حیرت زدهی جین و مایکل دستهایش را به پهلوهایش گرفت و بدون ذره ای خنده حتی بدون کمترین نشانی از لبخند به بالا پرتاب شد کنار جین نشست و با عصبانیت به او گفت: «چندبار باید بگویم که وقتی توی اتاق گرمی هستی کتت را در بیاور» بعد دکمه های کت چین را باز کرد و با نظم و ترتیب کنار کلاهش گذاشت.
آقای ویگ خم شد عینکش را روی پیش بخاری گذاشت و با رضایت و خرسندی گفت درست شد مری درست شد حالا همه مان راحت و آسوده ایم...»
مری پاپینز دماغش را بالا کشید و گفت: «چه جور هم.»
آقای ویگ بدون توجه به کنایه ی او ادامه داد: «و میتوانیم چای بخوریم.» بعد با وحشت گفت: «ای داد چقدر بد شد الان متوجه شدم که میز آن پایین است و ما این بالاییم. حالا چه کار کنیم؟ ما اینجاییم و میز آنجا چه مصیبت بزرگی، خیلی بزرگ در عین حال مضحک» و دستمالش را جلوی صورتش گرفت و آن قدر خندید تا اشکش درآمد جین و مایکل هم با اینکه نمیخواستند از کرامپتها و شیرینی ها بگذرند نتوانستند جلوی خندهشان را بگیرند چون وجد و سرور آقای ویگ خیلی مسری بود.
آقای ویگ چشمهایش را پاک کرد و گفت: «فقط یک راه وجود دارد باید به یک چیز جدی فکر کنیم یک چیز غمناک، یک چیز خیلی خیلی غمناک تا بتوانیم برویم پایین شروع کنید یک دو سه حواستان باشد یک چیز خیلی غمناک!» هر چهار تا دستهایشان را زدند زیر چانهشان و مدتی فکر کردند. مایکل به مدرسه فکر کرد و اینکه روزی مجبور میشود به آنجا برود اما آن روز حتی این فکر هم خنده دار به نظر می آمد و به خنده افتاد.
جین فکر کرد تا چهارده سال دیگر من بزرگ میشوم اما این فکر نه تنها غمناک به نظر نمی آمد بلکه کاملاً دلچسب و سرگرم کننده بود و از فکر اینکه بزرگ میشود و دامنهای بلند میپوشد و کیف به دست میگیرد لبخند روی لب هایش نشست. آقای ویگ با صدای بلند فکر کرد: «یاد عمه امیلی پیر بیچارهی من به خیر یک آمنیبوس زیرش گرفت غمناک است خیلی غمناک قابل تحمل نیست بیچاره عمه امیلی اما چترش را نجات دادند این قسمتش مضحک بود نه؟» و بی آنکه متوجه شود، به خاطر فکر کردن به چتر عمه امیلی چنان به خنده افتاد که از جا کنده شد و به این سو و آن سو غلتید بعد با دستمال دماغش را گرفت و گفت: «فایده ای ندارد این فکر را میگذارم کنار، وضعیت غمگین دوستان جوانم هم بهتر از من نیست. مری تو نمیتوانی کاری بکنی؟ ما چای میخواهیم.»
تا به امروز هم جین و مایکل مطمئن نیستند که بعد از آن چه شد تنها چیزی که درباره اش اطمینان دارند این است که بعد از تقاضای آقای ویگ از مری پاپینز پایه های میز زیر پایشان به جنبش درآمد و بلافاصله به طرز خطرناکی به این طرف و آن طرف تاب خورد؛ بعد صدای تلق تلق چینی ها بلند شد و در حالی که شیرینیها از توی بشقابها بیرون آمد و روی رومیزی سرازیر شده بودند میز رو به بالا به حرکت درآمد چرخ خوش ترکیبی زد و بعد چنان کنار آنها فرود آمد که آقای ویگ بالای آن قرار گرفت. آقای ویگ با غرور به مری پاپینز لبخند زد و گفت: «آفرین دختر! میدانستم که اوضاع را درست میکنی حالا میشود میز را طوری تنظیم کنی که مهمانها در دو طرف من قرار بگیرند؟» با این حرف مایکل در هوا جست زد و طرف راست آقای ویگ نشست. جین هم طرف چپش بود همگی آن بالا دور هم در هوا نشسته بودند و میز هم در وسط بود؛ نه یک تکه نان و کره از رویش افتاده بود، نه یک حبه قند.
آقای ویگ با رضایت به چین و مایکل لبخند زد و گفت: «به گمانم معمولش این است که با نان و کره شروع کنند اما چون امروز تولد من است ما از آخر شروع میکنیم که به نظر من همیشه اول است، یعنی با کیک!» آن وقت برای همه یک تکه ی بزرگ برید و به جین : «گفت باز هم چای میخواهی؟»
بعد آقای ویگ شروع کرد به لطیفه گفتند و آنها قاهقاه میخندید، در همین موقع صدای بلند مری پاپینز مثل غرش شیپور قهقههها و غشغش خندهها را تحت الشعاع قرار داد: «وقت رفتن است.»
ناگهان جین و مایکل و آقای ویگ به طرف پایین یورش بردند و با صدایی مهیب کف اتاق افتادند فکر خانه رفتن اولین فکر غمناک آن بعد از ظهر بود و به محض ورود آن به ذهنشان گاز خنده آور از وجودشان خارج شد. جین و مایکل با دیدن مری پاپینز که با کت و کلاه آرام آرام پایین میآمد، از ته دل آه کشیدند.
آقای ویگ هم آه عمیق و طولانی و پرغصه ای کشید و با بغض گفت: «آخر حیف نیست؟ غصه ام گرفت که میخواهید بروید تا امروز بعد از ظهر این قدر به من خوش نگذشته بود... به شما چی؟»
مایکل احساس کرد حالا که گاز خنده آور در وجودش نیست دوباره روی زمین بودن خیلی ملال آور است و با اندوه گفت: «هرگز»
جین از جا بلند شد و گونههای سرخ و سفید و چروکیدهی آقای ویگ را بوسید و گفت: «هرگز هرگز هرگز...»
موقع برگشت، در اتوبوس بچه ها دو طرف مری پاپینز نشستند. هر دو در سکوت به آن بعد از ظهر لذت بخش فکر میکردند مایکل که بلافاصله خوابش گرفته بود از مری پاپینز پرسید: «عموی شما معمولاً چند وقت یک بار این طوری میشود؟»
مری پاپینز انگار که مایکل به عمد چیزی گفته است تا او را ناراحت کند به تندی گفت: «چطوری؟»
«یعنی مثل فمر میجهد و میپرد و میخندد و میرود آن بالا توی هوا»
صدای مری پاپینز از شدت عصبانیت اوج گرفت: «میرود آن بالا توی هوا؟ میشود خواهش کنم بگویی منظورت از آن بالا توی هوا چیست؟»
جین سعی کرد توضیح بدهد منظور مایکل این است که... عموی شما معمولاً پر از گاز خنده آور میشود و معمولاً روی سقف غلت میزند و ورجه ورجه میکند....
مری پاپینز گفت: «غلت میزند و ورجه ورجه میکند؟ به حق چیزهای نشنیده روی سقف غلت میزند و ورجه ورجه میکند! لابد بعد میگویید او بالن است و رنجیده خاطر دماغش را بالا کشید.»
مایکل: «گفت ولی او این کارها را کرد. ما دیدیم»
«چی؟ غلت زد و ورجه ورجه کرد؟ این حرفها چیست که از خودتان در می آورید؟ باید به اطلاع شما دو تا برسانم که عموی من مرد متین شریف سخت کوشی است و شماها باید بچههای خوبی باشید و دربارهی او با احترام حرف بزنید بلیت اتوبوستان را هم گاز نزنید؟ غلت و ورجه ورجه، جل الخالق...»
مایکل و جین از دو طرف مری پاپینز به همدیگر نگاه کردند اما حرفی نزدند؛ چون یاد گرفته بودند که دربارهی هیچ چیز هر قدر هم عجیب باشد نباید با مری پاپینز بحث کنند. اما با نگاه به یکدیگر گفتند: «ماجرای آقای و یک حقیقت دارد مگر نه؟ مری پاپینز درست میگوید با ما؟»
اما کسی نبود به آنها جواب درستی بدهد. اتوبوس غرش کنان تالاپ تولوپ پیش میرفت.
مری پاپینز رنجیده خاطر و ساکت بین آنها نشسته بود آنها هم چون خیلی خسته بودند آرام آرام بیشتر به او نزدیک شدند و خودشان را به او چسباندند و غرق در فکر به خواب رفتند...
بریده از کتاب مری پاپینز نوشته پملا تراورز، فصل سوم گاز خندهآور
خلاصه اینکه دوستان جیمینی گاه نشاط و خنده بیموقع کار دستمان میدهد چرا که سبکمان میسازد و گاز خندهآور برایمان دردسر ساز میشود پس دوستان جیمینی بدانید که در کی و کجا ضحک را پیشه کنید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان کوتاه: سایههای غروب
مطلبی دیگر از این انتشارات
اپیزود چهاردهم - کتاب اسطوره شناسی - پگاسوس و بلروفون
مطلبی دیگر از این انتشارات
اپیزود هفتم - پرومته و آیو - کتاب اسطوره شناسی