تراژدی در جریان است.

منتشر شده در شماره‌ی ۱۸ نشریه فن‌کاو | مرداد ماه ۱۴۰۱

چشم بر هم‌ زدنی، صفحه به صفحه‌ دفتر تحصیل دانشگاه تهران من هم نوشته شد و حال با دفتری بسته، داستانی برایم مانده که خوب یا بد، وظیفه می‌دانم برای آیندگان بخوانم. گرچه تلخی آن به لب می‌آید، امید دارم که به وسع کوتاه خودم، اثر بگذارم و این‌ قصه‌ نهان از چگونه آسیب پذیرفتن و چگونه لطمه‌ خوردن و چگونه باقی ماندن، بازگو کنم. قصه‌ای که سال‌هاست در سینه مانده و نسل بعدی من، حق دارند یکبار بی‌پرده بشنوند تا در این هوای مسموم، سکوت تباهی نپذیرند.

خواندنی‌ها کم نیست؛ من و تو کم خواندیم. من و تو ساده‌ترین شکل سرودن را در معبر باد،
با دهانی‌ بسته وا ماندیم.
من و تو کم بودیم. من و تو اما در میدان‌ها، اینک اندازه ما می‌خوانیم.
ما به اندازه ما می‌بینیم ما به اندازه ما می‌چینیم.
ما به اندازه ما می‌گوییم ما به اندازه ما می‌روییم.
شهیار قنبری

خوب و بد را صادقانه و صمیمانه می‌خوانم و وقتی که ناگزیر، از تلخی‌‌ها و ناکامی‌ها می‌خوانم، از شما خوانندگان عزیز انتظار دارم که در هر سطر از این‌ مطالعه، نغمه‌ زیر بر لب و اندیشه‌ جبران بر یاد داشته باشید.

عمر گران میگذرد خواهی نخواهی
سعی بر آن کن نرود رو به تباهی
بابک رادمنش

خوشحالم که حافظه‌ خوبی داشته‌ام که بتوانم نقادانه به‌ یاد آورم چگونه در هجده سالگی وارد دانشگاه شدم. سرشار از انرژی و تهی از سرخوردگی، با همتی بلند برای تلاش کردن و سختی کشیدن، کلاس‌هایم را شروع کردم. وقتی از همت بلند صحبت‌ می‌کنم، انسانی در سلامت روانی و جسمانی سالم مجسم می‌شوم که می‌تواند کارهای سختی را که در لحظه باب میلش نیست، انجام داده و به جان، خرد، خود و رشد خود کمک کند. اصولا تعریف بلندهمتی یا Dicipline همین‌ است: انجام کاری که دوست نداریم؛ ولی می‌دانیم برایمان مفید است. در همین ابتدا، می‌خواهم شما را همراه خودم داشته باشم و تقاضا کنم پابه‌پای من، آن‌ روزهای خود را به یاد آورید و اگر خود در همین سن و سال زندگی می‌کنید، هم‌اکنون به خود نگاهی تازه داشته باشید و صد البته که شکرگزار باشید. جوانی که در دبیرستان، هرچه را خواسته بود انجام داده بود و آستانه‌ تحملش، با تلاش مستمر، به سطحی فوق‌العاده بالا رسیده‌ بود و انتظارش را از خودش طوری بالا برده بود که در هجده سالگی، رویای خود را برای ادامه‌ زندگی‌اش جلا داده‌ بود و با آرمان‌هایی بالا پا به دانشگاه گذاشت: محیطی فریبنده و پرخطر برای جوان‌های مثل او. به دانشگاه پاگذاشت و جز هفته‌ اول، دیگر هیچ‌وقت به آن‌ رویا برنگشت و تنها چیزی که به آن برگشت، پرسه‌زنی‌های سمی،‌ اوقات فراغت افسارگسیخته و تصویری وهم‌آلود از آنچه دوست داشت بشود بود که جز دودی که از دلش بلند شود، سرش را اشباع کند و وادارش کند که به پای رفیق جدیدش، آن مرغوب پایه‌بلند، در خیابان، جلو فنی و خیابان‌های انقلاب، بسوزاند و دود کند، برایش حاصلی نداشت.

برهه‌ اول زندگی او در خیال گذشت؛ در خیالی که با عادات زندگی جدیدی گره‌ خورده بود. قبلا، خیال به او بال و پر می‌داد و حالا،‌ هرچه بیشتر خیال می‌کرد، بیشتر مسموم می‌شد و در آن حال و هوا، روزبه‌روز از درونش خورده می‌شد و پوچ و پوچ‌تر می‌شد. دلیلش چه بود؟ این که فراموش کرده بود که باید به تلاش کردن ادامه‌ می‌داد. فراموش کرده بود که آرمان‌گرایی، بدون قدم گذاشتن، بی‌صدا و بی‌رحمانه، ذره‌ذره نالایق‌ترش می‌کرد برای بودن آنچه که رویایش را داشت. خودش را در آینه می‌دید و فکر می‌کرد که همان جوان پردستاورد روز‌های کودکی‌ است؛ اما حالا آنچه بود، نوزده‌ساله‌ای بود که به نیکوتین مسموم شده و - چیزی که شاید بعد از سه‌سال می‌فهمید و شاید هم هیچ‌وقت نمی‌فهمید - وارد سال‌های سیاه افسردگی شده‌ بود. بعد از یک سال، هنوز هم فکر می‌کرد رویایی در سرش دارد؛ ولی باور کنید که اگر صادقانه از خود می‌پرسید، دیگر هیچ در سینه نداشت و تنها کالبدی از رویا و معنا در قفس بی‌قلب سینه‌اش پلاسیده‌ بود. همین‌ حالا که همراهم هستید، در نظر داشته‌ باشید که او هیچ‌موقع در آن سال‌ها، به خودآگاهی این‌چنین نرسیده بود و خود را همان جوان تازه‌ سرپا می‌دانست که سر‌به‌سر، دل‌مشغول به این‌ انجمن و آن‌ گروه کتاب‌خوانی و این‌ باشگاه تهران‌گردی است.

در یکی از همان روزها، به خود آمد و خود را در مسیر انقلاب به امیرآباد، در پی حضور در کلاس‌های تخصصی پیدا کرد. برهه‌ای بود که باید در مسیر مهندس شدن قدم می‌گذاشت و به چیزی علاقه‌مند می‌شد که بعدها خودش را با آن معرفی کند؛ یک‌چیزی بین بهینه‌سازی، مدیریت کیفیت و بهره‌وری، مدیریت تولید یا هرچیزی جسورانه‌ خارج از مباحث سرفصل یک مهندس صنایع شدن؛ وانگهی مهندس کامپیوتر، طراح یا حتی شاعری سرگشته. هرچه بود، او باید انتخاب می‌کرد که چیزی شود. حدستان درباره جوان قصه‌مان چیست؟ او چیزی انتخاب نکرد. آنقدر روحش را سمی کرده بود که می‌خواست به‌طرز اشتباهی، آزاد بماند؛ آزادی‌ای که هیچ کاری نکردن، ارضایش می‌کرد. همیشه حس‌ می‌کرد انتخاب نکردن، آزاد نگهش می‌دارد؛ اما او از آنچه در انتظارش بود، خبر نداشت. این‌ سرنوشتی محتمل و مشترک برای بسیاری از دانشجویان مهندسی صنایع است. رویای صنایعی همه‌کاره‌ی هیچ‌کاره بودن و در همه‌چیز و هیچ‌چیز تخصص داشتن، جوان را به سمتی جز توهم کارآمدی نمی‌رساند. رویای اشتباهی که سست ‌می‌کند، پرتوقع می‌کند و درنهایت، یک‌ جوان پرتوان را به پرادعایی نالایق تبدیل می‌کند. کاش آن روز‌ها تأکید می‌شد که مهندس صنایع، هرچه بخواهد بشود و - به‌قول سخنوران غیرحرفه‌ای و رویافروش - سالار و آقای هر سازمانی هم بشود، باید ساعت‌های متوالی زحمت کشد و انتخاب‌های متوالی و سخت و محدودکننده کند و مخلص کلام، باید در راستای یک چیزی شدن، درد بکشد و صبوری کند؛ حقیقتی که زیرسایه‌ تملق از مهندسی صنایع پنهان می‌شود و در رویای هر جوانی که می‌خواهد از مسئولیت سختی کشیدن و محدود شدن فرار کند، از خاطر می‌رود.

روزهای جدی‌تر رسید. روزهایی که همه حس می‌کردیم برایش آماده‌ایم؛ اما او نبود و بازهم نمی‌دانست. گرچه به محض درگیرشدن با فرایند، داغ آه روزهای رفته و حسرت انتخاب‌های نکرده‌ بر دلش نشست. روزشماری که خواه‌ یا ناخواه، باید تصمیمی گرفته می‌شد میان سرکار رفتن یا نرفتن و هجرت کردن یا نکردن. گواه این‌ روز را به همه‌ شما مخاطبین‌ جوان‌تر می‌دهم که در این‌ روز، به بالاترین درجه از خودآگاهی می‌رسید و گذشته‌تان، در دو صفحه رزومه تفسیر می‌شود و آنچه هنوز در سینه‌تان از اشتیاق، نظام‌مند باقی‌ مانده، در پانصد کلمه در برگی به نام «انگیزه‌نامه» خلاصه می‌شود. ۲۲ساله‌ داستان ما، هنوز توان بقا داشت. برایش سخت بود ملغمه‌ فعالیت‌های بی‌تابانه‌اش در راستای مرهم گذاشتن بر وجود بی‌قرارش را برای کمیته‌ پذیرش آمریکایی لیست کند و سخت بود که از چیزی که برایش جز اندکی نمانده (اشتیاق و انگیزه) برایشان عرضه کند و همچون تن‌فروشی پرجلوه‌ و آرایش، خود را خواستنی نشان‌ دهد تا فاندی به دستش آید و هجرتش را موجه‌تر کند. می‌توانست به گستاخی ادامه‌ دهد و با منت‌ کمتر، با پول جیب خود و خانواده‌اش، برای خود، آینده‌ای شخصی‌سازی‌‌‌شده‌تر مجسم شود.

برای خودم، این‌ تفسیر سیاه از هجرت تحصیلی و محیط آکادمیک حیرت‌آور است. من که در هجده سالگی، رویای تعلق به جامعه‌ آکادمیک داشتم و می‌خواستم گامی در جهت بهتر‌ شدن جهان بردارم و حتی بعدها، خودم یک‌تنه دنیا را تغییر و بر مراد خودم وقف دهم. تصویرم از اپلای، یک توافق بین‌دانشگاهی و بدون مرز بود برای اشتراک و توسعه‌ مرز‌های علم. هنوز هم درون سینه‌ام، این‌حرف‌ها را نهفته دارم و به آن تصویر روشن از دانشگاه، جامعه‌ آکادمیک و مهاجرت تحصیلی باور دارم. بزرگ‌ترین ادعای من، یک اعتراض است. من اعتراض دارم به‌ آنچه اجازه‌ داده شد و گاها «مهندسی» شد تا جوانی هجده‌ساله به‌سان من و دوستان هم‌مسیر من، بی‌صدا و بی‌نشان، به ‌درجه‌ای از تاریکی و افسردگی برسد تا چهار سال تصمیمات اشتباه‌ را پشت هم و بی‌وقفه‌ بگیرد و حتی اندکی از حمایت نهاد‌های پشتیبان و مادر، بهره‌مند نگردد. اعتراض من به معاونتی نه‌چندان فرهنگی‌ است که به‌ چشمان خودم دیدم همچون داروغه‌ای، جز از انجمن‌ علمی دانشجویی‌‌اش مالیات گرفتن، سرمشغولی‌ای نداشت. اعتراض من به جایگاه استاد نه‌چندان راهنمایی برای هر ورودی‌ است که حتی یک‌ جلسه‌ هم سعادت تشکیل کلاسی برای راهنمایی شدن نداشتیم. اعتراض من به اساتید معدودی است که نگاه ‌پاکمان به جامعه‌ علمی را به نگاهی آلوده از نفرت و خشم به H-index و مجموعه‌ گنگی از کلمه‌‌های کلیدی تقلیل دادند. اعتراض من به کم‌لطفی در تقدیر از تمامی فرزانگانی‌ است که در این‌ دانشکده، در این‌ دانشگاه و در این‌ جامعه، هواخواه ما بودند. کادرعلمی و اجرایی‌ای که هر یک، به نوعی حمایتمان کردند تا آرام‌تر شویم و خوشحال‌تر باشیم.

جوان این‌ ماجرا، چه شاد و چه غمگین، گلیم خود را از آب کشید و موفق شد؛ ولی تنها خودش به حقایقی از آنچه خودش زندگی کرد‌ه‌ بود، رسید. او فهمید که افسردگی بود که همچون زالویی، از ترم دوم به زندگی‌اش آفت زد و باعث شد بسیاری از سیاست‌های غلط را بر زندگی خود اعمال کند. او فهمید که محیط سمی دانشگاه ناکارآمد، نباید تصور او از حد کمال هر چیز را آسیب می‌زد. او فهمید زیبایی همچنان باقی‌ است؛ گرچه، چیزی در آن دانشکده زیبا نبود. او فهمید فعالیت علمی، هیجان‌انگیز است و تکلیف نوشتن و زحمت کشیدن و درد کشیدن برای پروژه، لذت‌بخش است و فهمید دنیا را نمی‌توان‌ یک‌نفره، بلکه باید به‌اتفاق بهبود داد و انسان، بدون جامعه و بدون تیم، چگوارایی بدون کلاه بیش نیست. مهندس صنایع نه از بقیه مهم‌تر است، نه آقا و سالار کسی است، نه توانمندتر است و نه هیچ چیز فاشیستی دیگر! مهندس صنایع یک انسان است که شانه‌به‌شانه‌ هم‌نوعانش، به بهتر شدن جامعه‌اش کمک می‌کند. قصه‌ این‌ جوان، در تابستان ۱۴۰۱ تمام شد؛ اما این تراژدی همچنان در جریان است…

با دوتا هندوانه زیر بغل
با همین جان لاغر و زردم
فکر کردم که می‌شود جنگید
فکر کردم فقط خودم مَردم

مرد بیزار و خسته از بیداد

خواستم مثل آسمان باشم
منجی شهر نیمه‌جان باشم
آشیان پرندگان باشم
با همین دست خالی و سردم

توی این شهر ناکجاآباد

از همه سمت نیزه می‌بارید
به خودم آمدم تنم خارید!
گفتم از شهر دست بردارید
شب شد و سینه را سپر کردم

مثل یک کوه سخت از فولاد

نعره برداشتم که ماه آمد!
مرد جنگاورِ سپاه آمد!
چگوارای بی‌کلاه آمد!
گرچه یک بی‌چراغ شبگردم

مثل یک برگ توی دست باد

همچنان با زبان شعر و غزل
همچنان مثل گنده لات محل
همچنان هندوانه زیر بغل
شور این قصه را در آوردم

با دهانی جریده از فریاد

ماندم و سمت شهر چرخیدم
هیچ کس جز خودم نمی دیدم
وسط راه تازه فهمیدم
باز هم… باز هم غلط کردم

حرف اهل محل به بادم داد

یک طرف اجتماع ترسوها
یک طرف دوستان و چاقوها
رو به رویم سپاه پرروها
باید از راه رفته برگردم

راستی هندوانه ها افتاد!
مزدک نظافت