نشریه دانشکده کامپیوتر دانشگاه صنعتی اصفهان
از آن زمان که بر این آستان نهادم روی
به قلم نیلوفر لطیفیان ورودی 94 کارشناسی نرمافزار صنعتی اصفهان
بازنگری شده توسط سنا محراب بیگی و رسول بوسعیدی
دانشگاه در کنار همهی درس خواندنها و فعالیتها، یک دوران گذر از نوجوانی به بزرگسالیست. فکر میکنم هر چیزی که در این چهار سال دانشگاه تجربه میکنیم یک طوری بر روی کسی که در بزرگسالی هستیم اثر میگذارد. حالا که دیگر دانشگاه تمام شده سعی میکنم آنچه پیش از دانشگاه فکر میکردم را به یاد بیاورم. به یاد بیاورم که آن زمان چه تصوری دربارهی دوران دانشگاه داشتم؟ و حالا چقدر همهچیز مطابق آن تصور پیش رفته؟
فکر میکنم هر کدام از ما تجربههای خودش را در دانشگاه دارد. تجربههای هیچکس هم شبیه دیگری نیست. بعضی کارها میکنیم که برایمان خوب تمام میشود و بعضی هم نه. از درس خواندن و فعالیتهای دانشجویی و جانبی و خوشگذرانیها تا دیگر چیزها.
تجربههای منحصر به هر کس. فکرش را که میکنم میبینم آخرش که همهچیز تمام میشود و تیتراژ رد میشود و از صحنهی دانشگاه خارج میشویم، یک کار مهم میماند بیرون قاب که کمتر یادمان میماند. آن هم این است که از خودمان بپرسیم حالا اصلاً چه شد؟ چه خبر بود؟ چه گذشت؟ خوبیهایش؟ بدیهایش؟
من هم گفتم بگذار حالا که دیگر تیتراژ پایان چند ماهی هست که رد شده و کمکم منتظر تیتراژ آغاز سانس بعدیام، کمی از آنچه گذشت را بنویسم. اما آخر آخرش هم هر چه فکر کردم چطور همهی آنچه در ذهن از این سالها دارم را بنویسم نشد که نشد. تهش هم شد این نوشتهی دست و پا شکسته. اما بعد دیدم اصلاً همین دست و پاشکستیاش را هم دوست دارم. که این دست و پاشکستگیاش گواهی بر آن است که چقدر تجربهها در این چند سال دانشگاه منحصر به قصهی خود آدمهاست. که هر کسی اینجا داستان خودش را میگذراند. داستان خودِ خودش را.
حالا از این مقدمهی طولانی که بگذریم، خواستم بیایم و تا آن حدی که قصهام میگذارد از آنچه گذشت بنویسم.
دانشگاه یا دانشگاه؟
برای من که زمان قبل از دانشگاه آدم علمدوستی محسوب میشدم - و البته بعدها میزان علمدوستیام افت و خیزهای زیادی داشت - تصور این بود که در دانشگاه قرار است بیشتر از همه چیز به دنبال آموختن باشیم. آن زمانها این برایم شوق و ذوق زیادی به همراه داشت. حالا که فکرش را میکنم میبینم آنقدری دانشگاه حواشی دیگر هم به همراه داشت که علمآموزی حتی گاهی در حاشیه هم میرفت. انگار که تصور یک بچه دبیرستانی بیشتر نباشد. انگار هر کسی به مسیر خودش بود. شاید همین عمده ترین تفاوت دانشگاه و مدرسه برای من بود. در مدرسه افکارمان یک دستتر بود و به هم شبیهتر. لااقل برای من که اینطور بود. همان چیزی را میخواستم و همان چیزی را زندگی میکردم که دوستان و اطرافیانم میخواستند و زندگی میکردند. انگار که دنیاهای مشابهی داشتیم. اما بعد در دانشگاه تازه توجهم به این جلب شد که چقدر تفاوتها بین آدمها زیاد است. چقدر زیاد! هر کسی دنیایی برای خودش داشت. اصلاً کافی بود یک بار مسیر دانشگاه تا دروازه تهران را سوار اتوبوس شوی تا این مسئله در ذهنت پررنگ شود. یک نفر خواب بود، یک نفر در فکر، چند نفر پر جنب و جوش و در حال گفتگو و تعدادی هم هندزفری در گوش و غرق در افکار. تازه این فقط ظاهر ماجرا بود. کمی که بیشتر به آدمها نزدیک میشدم و با آنها از قصههایشان میشنیدم و از قصهام میگفتم، متعجبتر هم میشدم. فکر میکردم چطور داستان آدمها یک جاهایی اینقدر به هم شبیه است و یک جاهایی هم اینقدر از هم دور! هنوز هم به این موضوع زیاد فکر میکنم.
راستش کمی برایم طول کشید تا کنار بیایم که آدمها آنقدرها هم به هم شبیه نیستند که من فکرش را میکردم. اما آخرش که با این مسئله کنار آمدم فهمیدم چقدر هم زیباست. کمکم یاد گرفتم که این تفاوتها را دوست داشته باشم. کمکم تفاوتها را دوستشان داشتم و چالش در ارتباط گرفتن با این تفاوتها هم برایم قشنگتر شده بود.
درس، استاد، کلاس و دانشجو
یکی دیگر از چیزهایی که با تصوراتم خیلی فرق داشت، میزان رفاقت در محیط بود. من فکر میکردم در دانشگاه دانشجوها با اساتید خیلی راحتتر از دبیرستان ارتباط میگیرند. صمیمیترند و رفیقتر. اما همان ترم اول فهمیدم که اصلاً از این خبرها نیست. خوشا به معلمان دبیرستان! آن موقع در تصورم این بود که روابط اساتید با دانشجویان همه بر اساس رفاقت است. بر اساس میل به یادگیری! اصلاً نمیدانستم که اگر هم اصلاً ارتباطی بین استاد و دانشجو باشد - که خیلی وقتها هم نیست - دانشجو به دنبال ریکام است و استاد هم به دنبال افزایش تعداد citationها.
این از آنچه در رویا پرورانده بودم خیلی دور بود.گمان میکردم که با اساتید و دانشجویان دور هم خواهیم نشست و گپ و گفت علمی خواهیم داشت. از علم روز میگوییم. شاید از آخرین مقالات چاپ شده. و از خاطرهها و تجربهها و قصههای فراموش شده. خوشا به خیال و رویا :))
آن زمانها هنوز نمیدانستم که دانشگاه برای آدمهای ساختارگریزی مثل من ساخته نشده بود.
سه سال متوالی صفری بودن
بعد از اینکه یک سالی از دانشگاه گذشت، در اقدامی تقریباً یکباره تصمیم گرفتم که در دانشگاه دیگری مهمان شوم. مهمان شدن در دانشگاه دیگر هم تجربهی جالبیست و هم نه. کمتر اتفاق میافتد که کسی این تصمیم را بگیرد. فکرش را بکنید که همهی آنچه که در یک سال در دانشگاه به دست آوردهاید، از دوست و اساتید آشنا و محیط آشنا، بگذارید و بروید و تازه از نو همهاش را بخواهید بچینید. تازه، بعد از یک سال تمام شدن دورهی مهمانی وقتی بازمیگردید، خیلی از آنچیزها که سال اول چیده بودید هم دیگر سر جایشان نیست و باید از نو بسازیدش. یعنی سه سال متوالی چیدن همهچیز از نو!
حالا که گذشته اگر کسی از من از آن تجربه بپرسد، نمیدانم باید ابراز رضایت کنم یا نه. نمیدانم باید مزیتهای بودن در دانشگاه دوم را برای خودم بشمارم یا لذتهای بازگشت به دانشگاه اول را. اما لااقلش اینکه یاد گرفتم گاهی هم ریسک کنم برای تجربههای جدید که خیلی همهپسند نیستند. شاید نتوانم درست تجربهام از مهمان شدن و بازگشتن را مکتوب کنم، اما ته تهش میدانم که ارزشش را داشت که کمی پشت پا به رسم دنیا بزنم. حتی در همین حد کوچک.
اتفاقات
دارم سعی میکنم همهی این چند سال را در ذهنم مرور کنم. اتفاقات خوب و بد و کوچک و بزرگشان را. هم آن اتفاقات که دوستشان داشتم و هم آنها که رغبتی به یادآوریشان ندارم. حتماً در زندگی دانشگاهی هر کدام از ما روایتهای زیادیست. روایاتی که شاید هیچکس هم جز خودمان نداند.
حتماً خیلیها مثل من در این چند سال دانشگاهشان با چالشهایی روبرو میشوند که پیشتر هیچ تصوری از آنها ندارند.
اما آخرش که بعد از تمام شدنشان به این اتفاقات نگاه میکنیم، مهم است که مجموعهشان را دوست داشته باشیم. حتی اگر بدیهایشان به خوبیهایشان میچربیده، هر چه که هست. آخرش این اتفاقات بخشی از ما شدهاند. فکرش را که میکنم میبینم چه خوب است اگر بتوانم همهی آنچه در دانشگاه گذشته را دوست داشته باشم، حتی اگر دوست داشتنشان سخت باشد.
حالا باید کمی از خودم دور شوم. دور شوم تا از زاویهای دورتر آنچه منِ دبیرستانی بود و آنچه در تصورش بود را با آنچه منِ دانشگاهی بود مقایسه کنم. که ببینم اصلاً هر کدامشان چه چیزهایی برای دوست داشتن دارند. باید ببینم با هم چه ارتباطی دارند؟ چه طور رفاقت میکنند؟ سطح رضایتشان از هم چقدر است؟ باید حالا که از هر دو گذر کردهام با هم آشنایشان کنم. رفیقشان کنم. باید سعی کنم که هر دو را با همهی خوبیها و بدیهایشان دوست بدارم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
کتیبه یازده باب
مطلبی دیگر از این انتشارات
مسافری از فیلمهای تخیلی؛ GPT-3
مطلبی دیگر از این انتشارات
۲۵ نکته که زندگی من رو متحول کرد!